جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

داستان سقوط شوروی


داستان سقوط شوروی

آندره ژید, نویسنده چپ گرای شوروی در ابتدا از طرفداران سیاست شوروی بود اما پس از دیدارش از این کشور نظرش از مسکو و رهبرانش برگشت وی در « بازگشت از شوروی» به شرح این سفر می پردازد

▪ داستان سقوط شوروی

( با نظری بر کتاب «بازگشت از شوروی» اثر آندره ژید)

چشم انداز ایران، شماره ۷۵

قرن بیستم و بخصوص نیمه اول آن، بستر تحولاتی بزرگ و شتابان بود که تاثیرات شگرفی بر سرنوشت بشر نهاد. در ۱۹۱۷ حکومت تزارها در روسیه فروپاشید و عصر کمونیسم در آن کشور آغاز شد. پیروان مارکس، در کشور نیمه عقب مانده روسیه با دستکاری برخی عقاید استاد خویش، به این نتیجه رسیدند که می توان با تشکیل حزبی پیشرو، حتی پیش از ورود عصر سرمایه داری، پرولتاریا را آماده انقلاب کرد و راهی میانبر به سوی سیوسیالیسم باز نمود. واقعیت این است که انقلاب روسیه و مدعیات مساوات طلبانه آن هواداران زیادی در میان زحمتکشان و روشنفکران جهان پیدا کرد. اما در نهایت چرخهای انقلاب چندان به نفع پرولتاریا نچرخید و حتی بسیاری از انقلابیون اولیه را در میان پره های خود خرد نمود و عاقبت همانطور که همه می دانند، این امپراتوری در سال ۱۹۹۱ فروپاشید.

کتاب «بازگشت از شوروی» اثر آندره ژید، نویسنده چپ گرای فرانسوی، از آن دسته آثاری است که غور در آن می تواند ما را با پاره ای از واقعیت های نظام شوروی و علت سقوط آن آشنا سازد. ژید همانند بسیاری از نویسندگان و روشنفکران چپ گرا، در ابتدا تحت تاثیر تبلیغات شوروی و علایق مساوات طلبانه خود، تصویری خوش بینانه و علاقمندانه از آن داشت. این خوشبینی به حدی بود که وی در سخنرانی خود خطاب به دانشجویان مسکو در سال ۱۹۳۶ گفت: «فراموش نکنید که نگاههای ما از اعماق غرب با عشقی سرشار و انتظاری بزرگ و امیدی عظیم به سوی شما دوخته شده است.» (ژید، ۱۳۸۵: ۱۰۱) اما این تحسین و عشق متعلق به زمانی بود که ژید هنوز از نزدیک با واقعیت های عریان نظام شوروی آشنا نشده بود. وی در همان سال ۱۹۳۶ به همراه چند تن از دوستان نویسنده اش، به دعوت اتحاد شوروی به آن کشور سفر کرد، و پس از آن بود که نظر لطفش از کشور شوراها برگشت.

آندره ژید توضیح می دهد که در زمان حضور او در شوروی، آن طرز تفکری که در ابتدا انقلابی بود و به وسیله آن رژیم تزاری فروپاشید، حالا ضد انقلابی یا لااقل مزاحم انگاشته می شود و کسانی که هوادار آن اندیشه های ناب انقلابی اند، مورد تنفر و یا محکوم به نیستی اند. این حالت در زمان استالین به وخامت گرایید. انقلابیونی چون تروتسکی، تنها به دلیل مخالفت با استالین از مقامات حزبی برکنار، تبعید و سرانجام به قتل رسیدند. حتی برخی از نزدیک ترین یاران استالین که موجب برکشیدن وی شده بودند، به سرنوشت شومی دچار شدند. از جمله می توان به «کامنف» «زینوویف» و «بوخارین» اشاره کرد، که همگی تیرباران شدند. نویسنده «بازگشت از شوروی» به درستی اشاره می کند، آن چه که نظام شوروی هم اکنون از مردمش می خواهد، اطاعت و همرنگ جماعت شدن است. «آن چه که از آدم می خواهند و در این خواستن اصرار می ورزند، تایید و تمجید تمام آن چیزهایی است که در اتحاد شوروی می گذرد و به خصوص در پی آنند که این تایید و تمجید، از روی بی میلی نباشد، صمیمانه باشد و حتی از سر شور و هیجان نیز باشد.»(ص ۷۰) و البته کوچک ترین اعتراضی هم خفه می شود. این نوع اطاعت و تایید تنها از مردم عادی خواسته نمی شد، بلکه از نویسندگان و نخبه گان نیز درخواست می شد. در حکومت وحشت استالین، به گواهی تاریخ، نویسندگان بسیاری به بهانه های واهی به خیانت به انقلاب و پرولتاریا متهم شدند و پس از آن سر به نیست و یا به سیبری فرستاده شدند.

میخاییل بولگاکف، نویسنده رمان مشهور «مرشد و مارگریتا»، از جمله کسانی بود که همواره سایه سنگین پلیس مخفی شوروی را بر سر خویش احساس می کرد و خودش نیز می دانست که تحت مراقبت است. وی در بخشی از دستنوشته هایش که خود عنوان «در زیر چکمه» بر آن نهاده بود و بعدها توسط حکومت ضبط شد، این فضای سنگین را توصیف کرده است.

« شبانگاه دوم و سوم ژانویه ۱۹۲۵، برای سوار شدن به تراموا هیچی پول نداشتم، بنابراین تصمیم گرفتم پیاده گز کنم...از کنار خاکریز راه افتادم. هلال ماه بود و مِه. به دلایلی وسط رودخانه مسکو یخ نبسته بود و کلاغ ها نزدیک کناره ها، روی یخ و برف نشسته بودند...داشتم از کناره کرملین می گذشتم. وقتی به کنار برج نبشی رسیدم، نگاهی به بالا انداختم. ایستادم و به کرملین خیره شدم. به خود گفتم:« تا کی، خداوندا تا کی...؟» در همین لحظه «عالیجناب خاکستری» با یک کیف دستی، چون هیولایی در پشت سرمن، از میان مِه هویدا شد و نگاهی به من انداخت. بعد بدنبال من راه افتاد...» (شنتالینسکی، ۱۳۷۹: ۱۶۱)

بولگاکف، اگرچه هیچ گاه خودش دستگیر نشد، اما سایه سنگین وحشت همواره همچون شمشیر داموکلس بر سرش نگاه داشته شد، بسیاری از آثارش توقیف و ممنوع الانتشار شد و خودش نیز به فقر و فلاکت درافتاد. اما بسیاری از هم قطاران این نویسنده حتی سرنوشتی بدتر یافتند. ایتساک بابل، پاول فلورانسکی و نینا هاگن تورن از جمله نویسندگانی بودند که به جوخه اعدام سپرده شدند.

البته باید اشاره شود که این فضای سنگین و سخت و سترون خاص شوروی نبود و در اغلب کشورهای کمونیستی چنین وضعی حاکم بود. «هرتا مولر» برنده نوبل ادبی، نویسنده ای از رومانی، رمان مشهوری دارد به نام «سرزمین گوجه های سبز». رمان روایتگر داستان زندگی دانشجویان و مردمی است که در زیر فشار فضای پلیسی رومانی، مجبور به ترک وطن می شوند و یا به خود کشی تن می دهند. «سروان بچله» که نماد رژیم حاکم محسوب می شود، همچون سایه در تعقیب دانشجویان است و آنان را تحت نظر دارد. سروان، سگی دارد که نام او هم بچله است و در واقع از نظر نویسنده این دو یک «تن» هستند، که رژیم حاکم و خصایص آن را نمایندگی می کنند. فیلم «زندگی دیگران» نیز به طور درخشانی به دشواریهای نویسندگان و روشنفکران در رژیم آلمان شرقی سابق پرداخته است. اما شاید بهتر از همه جورج اوروِل، در رمان های «مزرعه حیوانات» و «۱۹۸۴»، درباره خطر نظام های تمامت خواه هشدار داده باشد. «۱۹۸۴» جامعه ای را نشان می دهد که آمارهای اقتصادیش مرتب دست کاری می شود تا رشد شتابان را نشان دهد، شخصیت هایی که تا دیروز انقلابی بودند، به ناگاه مغضوب و حذف می شوند و کوچکترین حرکات آدمی حتی در خانه و حریم شخصی، مورد نظارت و مراقبت قرار می گیرد. سایه حزب حاکم دولتی آن قدر بلند و سنگین است که عملا تمام کشور را در بر گرفته است.

سایه وحشت در نظام کمونیستی چین تحت زعامت جناب «مائو» هم وجود داشت. «مائو» که پس از شکست برنامه اقتصادی اش به نام «جهش بزرگ به پیش»، توسط حزب کمونیست از مقام ریاست جمهوری کنار گذاشته شده بود، با کمک تنی چند از یاران نزدیکش شروع به دسیسه چینی کرد و عاقبت با استفاده ابزاری از جوانان و دانشجویان با عنوان «انقلاب فرهنگی» و مبارزه با امپریالیست ها دوباره به قدرت بازگشت و رقبایش «دنگ شیائوپینگ» و «لیوشائوچی» (رییس جمهور وقت) را به زیر کشید. اعضای بریگاد سرخ که دانشجویان هوادار مائو آن را سامان داده بودند، «لیو» را چنان کتک زدند که دیگر هیچ گاه نتوانست کمر راست کند و از عوارض همان کتک ها درگذشت. آنها بر سر «دنگ» کلاه بوقی گذاشتند، او را در خیابانها گرداندند و مجبور کردند، علیه خود اعتراف کند. (پیتروزا، ۱۳۸۵: ۴۷)

ژید در ادامه به جاه طلبی و خود پرستی استالین اشاره می کند. وی بر اساس مشاهدات خود می گوید که تصویر استالین همه جا نصب شده، نامش همواره بر سر زبان هاست و در تمام نطق ها و خطابه ها مورد حمد و ستایش قرار می گیرد. به خصوص، نویسنده به گرجستان اشاره می کند که در تمام خانه ها، حتی در ساده ترین آنها، تصویر استالین در جایی که پیش تر تصویر حضرت مریم نصب شده بود، بر دیوارها آویخته شده است. وی می نویسد: «استالین چیزی جز تحسین و تمجید را نمی تواند تحمل کند، و تمام آن کسانی را که نمی توانند تحسین بکنند، رقیب خود می پندارد.» (ص ۷۸) در ادامه، نویسنده از یکی از تجارب بدیع خود در این سفر می گوید. ژید در حالی که از شهر کوچک «گوری»، زادگاه استالین می گذشت، تصمیم گرفت تلگرافی به وی بفرستد و از این که او را به شوروی پذیرفته، تشکر نماید. به همین خاطر به اداره پست می رود و خواستار فرستادن این متن می شود: «در ضمن این مسافرت گرانبها، در حالی که از شهر گوری می گذرم، احتیاج قلبی عمیقی را در خود احساس می کنم که به شما...» اما به اینجا که رسید، به ناگاه مترجم دست نگه داشت و به نویسنده ما گفت که او هرگز نمی تواند استالین را با لفظ «شما» مورد خطاب قرار دهد و توصیه کرد که عبارت «شما، ریاست کارگران» یا «معلم ملت ها» در خطاب به استالین به کار رود. (ص ۷۳)

حداقل «فیدل کاسترو» این حسن را داشت که گاهی خودش به مزارع نیشکر می رفت و دوش به دوش مردم کار می کرد و هموطنانش می توانستند به سادگی او را «فیدل» صدا کنند!

جاه طلبی و خود پرستی استالین را حتی لنین نیز کشف کرده بود و در مورد آن به رفقای حزبی هشدار داد. وی اندکی پیش از مرگ، نامه ای محرمانه به حزب نوشت و خواستار برکناری استالین از سمت دبیر کلی شده بود. لنین نوشت: «رفیق استالین، قدرت بسیار زیادی در دستان خود جمع کرده و من شک دارم که او در آینده از این قدرت با احتیاط کافی استفاده کند... استالین بسیار گستاخ است، و این نقطه ضعف در کسی که عهده دار وظیفه دبیرکلی حزب است، قابل تحمل نیست. به همین دلیل، پیشنهاد می کنم که رفقا به فکر شیوه ای برای برکناری او و انتخاب فرد دیگری به جای او باشند.» (دان، ۱۳۸۴:۱۲۶) اما این نامه هیچ گاه در مجمع عمومی حزب قرائت نشد، چرا که دوستان قدرتمند استالین، از جمله «کامنف» و «زینوویف» که نگران به قدرت رسیدن تروتسکی بودند، اعضای شورای مرکزی را قانع کردند که نگرانی لنین بی مورد است و لازم نیست این نامه افشا شود. اما زمان ثابت کرد که نگرانی لنین در این مورد بجا و درست بود و حتی حامیان نزدیک استالین نیز میزان جاه طلبی او را دست کم گرفته بودند. تازه سه سال پس از مرگ استالین، در سال ۱۹۵۶ بود که نامه افشا شد و مردم اتحاد جماهیر شوروی از آن آگاه شدند.

ژید در «بازگشت از شوروی» نظرش در مورد هنر نویسندگی را بیان می کند و همانند اغلب نویسندگان چپ گرا، نوعی تعهد و رسالت برای آن به رسمیت می شناسد. از نظر وی، ارزش هر نویسنده به میزان انقلابی بودن و قدرت اعتراض و انتقاد اوست. به عبارت دیگر از دیدگاه او، نویسنده و هنرمند واقعی کسی است که قدرت انتقاد از ناراستی ها را داشته باشد و در دام همرنگی و شباهت های اجباری نیفتد. ژید در مورد اتحاد جماهیر شوروی نگران آن است که آیا انقلاب به هنرمند خویش اجازه خواهد داد، برخلاف آب شنا کند و یا همرنگی و همگونی را از او طلب خواهد کرد و در این صورت هنرمند چه چیزی برای عرضه خواهد داشت؟!

ژید از شخصی به نام «ایکس» یاد می کند که گویا همراه بومی نویسنده در این سفر بود و خودش نیز آدمی تحصیل کرده و هنرمند بوده است. ایکس معتقد بود، آن چه که امروز بدرد مردم شوروی می خورد، آثاری است که بر طبق «مصالح» نوشته شوند و همه نیز بتوانند آن را درک نمایند. ژید به او اعتراض می کند و می گوید بسیاری از آثار هنری فاخر را چه بسا در ابتدا عده کمی بتوانند درک کنند و حتی عوام شاید در ابتدا با آن دشمنی هم بکنند. بنابراین سلیقه عامه نمی تواند ملاک خوبی برای سنجش عیار کار هنری باشد و به ایکس می گوید که شما همه هنرمندان را وادار می کنید تا همرنگ جماعت شوند و آنها که سرپیچی می کنند و یا حاضر به خلق آثار مبتذل نشوند، را وادار به سکوت می نمایید. اما ایکس در مقابل در سرسرای مهمانخانه با صدای بلند ژید را متهم به اخلاق بورژوایی می کند ولی اندکی بعد به اتاق خصوصی نویسنده می رود و آهسته می گوید: «آخ مرده شور! من خوب می دانم... ولی آنجا که بودیم، به حرف های ما گوش می دادند و... آخر نمایشگاه نقاشی من هم به زودی باید افتتاح بشود.» (ص ۸۳) در نهایت آندره ژید نظرش را راجع به موقعیت هنرمند و نویسنده در شوروی چنین خلاصه می کند: «در اتحاد جماهیر شوروی، یک اثر هنری، هزاری هم که زیبا و عالی باشد، اگر طبق دستور نباشد، ملعون و مطرود خواهد بود.» (ص ۸۴)

نویسنده در ادامه کتابش در مورد وضع کارگران در اتحاد شوروی هم می نویسد. وی توضیح می دهد که در آن کشور، کارگر به کارخانه یا مزرعه ای که در آن کار می کند، وابسته است و به آسانی حق ندارد محل کار خود را تغییر دهد و در مقابل، هیچ کارگری حق ندارد در قبال حکم جا به جایی که از بالا ابلاغ می شود، مقاومت نماید. ضمن این که اگر کارگری عضو حزب نباشد، از رفقای حزبی خود عقب می ماند. البته عضو حزب شدن هم آسان نیست، اما اگر کسی به عضویت حزب درآمد دیگر قادر به خروج از آن نیست، چرا که موجب سوء ظن نسبت به خود می شود. ضمن این که اخراج از حزب، تبعید به سیبری را در پی خواهد داشت. نویسنده تایید می کند که در اتحاد شوروی، به سبک نظام های سرمایه داری، کار کارگر توسط سرمایه دار و کارخانه دار استثمار نمی شود، اما بلافاصله تصریح می کند که کارگر شوروی هنوز هم مورد استثمار است، منتهی به شکل پیچیده تر. امروزه دیگر سرمایه دار فعالی وجود ندارد که کارگر بتواند یقه او را بچسبد و او را مسوول فلاکت خویش بشمارد. به همین خاطر دچار نوعی سردرگمی هم شده است. «دیگر این کارگر شوروی نیست که از منافع کار خویش و از «اضافه کار» خویش استفاده می کند، بلکه سوگلی ها و سربه راه ها و بی سرو صداها و سیر و پرها هستند که از کار او سود می برند.» (ص ۱۲۵)

آنتوان چخوف، نویسنده نامدار روس، داستان کوتاهی دارد به نام «چاق و لاغر». این داستان در واقع استعاره ای است از وضعیتی که روسیه در دوران تزارها با آن روبرو بود. تقابل میان آدم های معمولی (لاغرها) که اکثریت جامعه روس را تشکیل می دادند و اشخاص مهم با موقعیت های اجتماعی شاخص (چاق ها). سخنان ژید موید آن است که این شکاف حتی با انجام یک انقلاب به اصطلاح کارگری هم برطرف نشد و انقلابیون خود به طبقه ای جدید و چاق ها تبدیل شدند.

اقدام دیگری که بنا به گفته ژید موجب پیشرفت در جامعه شوروی می شد، جاسوسی و خبرچینی بود. جاسوسی از دوستان و گزارشگری برای پلیس. این کار آن قدر در اتحاد شوروی رواج داشت که دیگر اشخاص نمی توانستند به هم اعتماد کنند و پیش هم درد دل نمی کردند. وی حتی از کودکانی می گوید که جاسوسی پدر و مادر خود را می کردند. «به این طریق جاسوسی و خبرگزاری کم کم جزو عرف و عادت مردم درآمده است. تمرین این کار را حتی از اوان ایام جوانی شروع می کنند و کودکانی که خبرگزاری می کنند، تشویق هم می شوند.» (ص ۱۴۷)

مورد «پاولیک موروزف» کودکی که در اوایل دهه ۱۹۳۰ پدرش را لو داد، شاید نقطه اوج این ماجرا بود که حکومت وی را در حد یک قهرمان ستایش کرد.

و در پایان، آندره ژید در حالی شوروی را ترک می کرد که به قول خودش، غمی ناشناخته دلش را می فشرد. نگران سوالاتی بود که در پاریس از او پرسیده می شد و با خود می اندیشید که درباره شوروی چه باید بگوید؟ اما او به عنوان یک روشنفکر، تصمیم گرفت که دروغ نگوید و دینش را به حقیقت ادا کند. کاری که بسیاری از هم قطاران او انجام ندادند و یا در آن تاخیر کردند. وی به خاطر همین کتاب با انتقادات شدیدی روبرو شد و به خصوص چپ های فرانسه با او دشمن شدند، چرا که هنوز به شوروی امیدوار بودند. شاید ژید همان موعودی بود که بی موقع و بی وقت ظهور کرد. همانند مسیح داستایفسکی در «برادران کارامازوف» که بی موقع به دنیای خاکی بازگشت و توسط مفتش بزرگ، همان کشیشی که قرار بود مبلغ آیین مسیحیت باشد، بازداشت شد.

آندره ژید در ابتدا کارش را با تمجید از اتحاد شوروی شروع کرد، اما در نهایت به جایی رسید که بگوید: «در اتحاد شوروی غمناک بودن، یا دست کم غم خود را اظهار داشتن و به چشم دیگران کشیدن، به صورت عجیبی خطرناک است. روسیه جای شکوه و زاری نیست. سیبری جای این کار است.» (ص ۱۷۸) و سرانجام برای ام القرای سوسیالیسم چنین مویه می کند: «ای روسیه افتخار آمیز و رنجدیده! ما چشم های خویش را از تو برنمی گردانیم! تو اگر در آغاز امر، سرمشقی برای ما محسوب می شدی، وااسفا که اکنون نشانمان می دهی که انقلاب، در چه شنزاری ممکن است فرو برود.» (ص ۱۸۲)

حسن توان

منابع

۱. آندره ژید، بازگشت از شوروی، مترجم جلال آل احمد، قم، نشر خرم، ۱۳۸۵

۲. جان ام.دان، انقلاب روسیه، مترجم سهیل سُمی، تهران، ققنوس، ۱۳۸۴

۳. دیوید پیتروزا، انقلاب فرهنگی چین، مترجم مهدی حقیقت خواه، تهران، ققنوس، ۱۳۸۵

۴. ویتالی شنتالینسکی، روشنفکران و عالیجنابان خاکستری، مترجم غلامحسین میرزا صالح، تهران، مازیار، ۱۳۷۸