جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مرد میراثی چه داند قدر مال


مرد میراثی چه داند قدر مال

مدت پنج سال است که در آپارتمان‎ام باغچه‎ای تهیه کرده‎ام و تجربه‎ی درخت و گل کاری دارم. تابستان‎هایی که آفتاب پدر گل‎ها را درمی‎آورد و کودکانی که با آرزوی داشتن یک گل تر و تازه …

مدت پنج سال است که در آپارتمان‎ام باغچه‎ای تهیه کرده‎ام و تجربه‎ی درخت و گل کاری دارم. تابستان‎هایی که آفتاب پدر گل‎ها را درمی‎آورد و کودکانی که با آرزوی داشتن یک گل تر و تازه وسوسه‎ی کندن آن را دارند. درختی که سه سال‎اش است و کم‎کم به شاخ و برگ حسابی افتاده از بیخ کنده می‎شود و همه چیزش را از دست می‎دهد. تانکر آبیاری شهرداری که لطف کرده و سری به فضای سبز محوطه زده است، خاک ریشه‎ی درختان را شسته و روی گل‎ها تلنبار می‎کند. محل رشد گل‎ها جای آشغال‎های مردم را می‎گیرد. در این سال‎ها تقریبا از هر پنج درخت کاشته شده یکی بار آمده است.

در این پنج سال، تخم گل‎های گوناگونی را در خاک نارس محوطه تجربه کرده‎ام و اینک خودم تولید کننده‎ی تخم گل شده‎ام. نگه‎داری درخت و گل تجربه‎ی گران‎بهایی برایم فراهم آورده و بهانه‎ای شد تا روی این پرورش یا نگه‎داری چیزی بنویسم. من از یک سو در فکر رشد سریع و مناسب آن‎ها بودم و از سوی دیگر از کنده شدن‎شان غمگین می‎شدم. نمی‎توانستم کودکانی را که در هوس کندن یک گل به سر می‎برند سرزنش کنم. هر دو گل جامعه‎ی خود هستند.

پس از انتخابات خرداد با دلی گرفته رفتم سراغ گل‎ها و درختان. دو سه روزی بود که سرگرم جریان انتخابات از رسیدگی به آن‎ها باز مانده بودم: خشک و بی‎حال افتاده بودند. کسی از همسایگان به دادشان نرسیده بود. بغض گلویم را می‎فشرد. به خودم و به مردمی که با شور تمام برای انتخابات لحظه شماری می‎کردند و اینک افسرده و بی‎حال افتاده بودند، می‎اندیشیدم. و پس از آن بگیر و ببندها که نفس مردم را بریده بود. با خود گفتم، کسی که رنج نگه‎داری یا مراقبت از چیزی را به عهده گرفته چه گونه می‎تواند چنین راحت همه‎شان را از دست بدهد؟ شاید هرگز چنین رنجی نکشیده‎اند. شاید اهمیتی برای‎شان نداشته که آفتاب خشک سالی روان مردم را بخورد و یکی یکی ترک دیار کنند و یا در گوشه‎ی تنهایی خود گل‎های امیدشان را پر‎پر کنند. یک مرور روی اوراق تاریخ نشان می‎دهد که در صد سال اخیر چند بار مردم مزه‎ی «رشد و بالندگی» را به گور برده‎اند. جوان‎ها در اندیشه‎ی یک انقلاب فراگیر که همه به اندازه‎ی هم سهیم باشند در تب هیجانات سیاسی سوخته‎اند و پیر که شده‎اند به تکرار تجربه‎های تلخ خود بسنده کرده‎اند: همه چیز همین جور است و چیزی روی نخواهد داد...

کسی که تجربه‎ای از رشد و پرورش چیزی را عهده‎دار شده است نمی‎تواند به راحتی دست به خشونت بزند. افسردگی مردمان‎اش برای او درد بزرگی‎ست چه رسد به این که به بدترین شیوه‎ی انتقام از مردم دچار شود.

و یک چیز دیگر:

گل‎ها و درختانی که در فضای عمومی رشد می‎یابند در جریان حوادث قرار دارند و با همین شرایط بزرگ می‎شوند. چنین مردمانی تصوری از وضعیت ایده‎آل و مطلوب ندارند. تب هیجان‎ها و خشونت‎ها بالاست. گل‎های خانگی و یا باغچه‎های حیاط خانه از آفت‎ها و خشونت‎ها به دوراند: در حالتی کاملا مساعد رشد می‎یابند. در عوض، هیچ چشمی و هیچ احساسی از دیدن‎شان انباشته نمی‎شود. بهره‎ای به غیر از افراد خانه نمی‎دهد. این آسودگی در پرورش‎خانگی و انحصاری افق تجربه‎ی ما را کوتاه می‎کند. به تصویری آرمانی از زندگی روزمره قناعت می‎کند و در برابر رنج‎ها و ناملایمات چه بسا خشن شود.

کسانی که رنج کار خود را نچشیده‎اند و به تولیدی در جامعه یاری نرسانده‎اند به خشونت نزدیک‎ترند: در ساختن یک فضای آرمانی گاه به خشونت نزدیک می‎شوند. انرژی و عصبیت اعضای جامعه‎شان را نمی‎شناسند و به تصویری کلی از آن چه خود دارند قناعت می‎کنند.

کسانی که مفت و بی‎هزینه پست و مدیریتی به دست می‎آورند بی آن که مقام آن را بدانند، در پی هوس‎های خود برنامه‎ریزی می‎کنند. چرا که هیچ تجربه‎ای از مردم داری و نزدیک شدن به مردم‎اش را ندارد و چه بسا مردمی خشن. ما همه در این فضای پر هیجان نفس می‎کشیم و بزرگ شده‎ی همین خشونت‎های گاه گدار هستیم و طرفه‎ای هم از خشونت را با خود داریم. ما گلی هستیم که در پی هوس‎های یک نفر کنده شده و یا خشک می‎شویم و در آفتاب سوزان گاه با شلاق سراغ ما را می‎گیرند. من گاه گل می‎شوم و گاه مدیری خشن. هر دو را یک جا در خود دارم.

خلیل غلامی