یکشنبه, ۱۰ تیر, ۱۴۰۳ / 30 June, 2024
مجله ویستا

فرهنگ از دیدگاه هابرماس


فرهنگ از دیدگاه هابرماس

یورگن هابرماس فیلسوف معاصر در تحلیل مدرنیته و آنچه مدرنیته ناتمام می خواند, متوسل به مفهومی با عنوان مدرنیته فرهنگی می شود

یورگن هابرماس فیلسوف معاصر در تحلیل مدرنیته و آنچه مدرنیته ناتمام می‌خواند، متوسل به مفهومی با عنوان مدرنیته فرهنگی می‌شود. وی مدرنیته‌ای را که امروز در جهان سرمایه‌داری حاکم است، اصل و اساس مدرنیته نمی‌داند و معتقد است مدرنیته فرهنگی که در کنار آن و زیر مجموعه آن مباحثی چون عقلانیت ارتباطی، کنش مفاهمه‌ای، عقلانیت زیست جهان، وضعیت کلامی آرمانی، حوزه عمومی و... مطرح می‌شود، بنیان مدرنیته را تشکیل می‌دهد.

● تعریف فرهنگ

فرهنگ مجموعه پیچیده‌ای است که در برگیرنده دانستنی‌ها، اعتقادات، هنرها، اخلاقیات، قوانین، عادات وهرگونه توانایی دیگری است که به وسیله انسان به عنوان عضو جامعه کسب شده است ‌این تعریف که یکی از معروف‌ترین تعاریف از فرهنگ است توسط ادوارد تایلر ارائه شده است. در تعریفی دقیق‌تر، ادگار شاین فرهنگ را مجموعه‌ای از مبانی و اندیشه‌های بنیادین، اصول و ارزش‌های حاکم و نمادها و سمبل‌های بیرونی می‌داند که جامعه نسبت به آن اعتقاد و باور پیدا کرده، از عمل به آن احساس رضایت، لذت و شادی می‌کند و از عمل نکردن به آن احساس نارضایتی، شرم و گناه می‌کند. وی معتقد است به منظور نهادینه کردن فرهنگ در جامعه باید نگاه و توجهی متوازن و هماهنگ به تمامی سطوح فرهنگ در تعریف فوق داشت. امروزه فرهنگ یکی از اساسی‌ترین و پیچیده‌ترین مسائل مبتلا به جوامع محسوب می‌شود. به طوری که‌این پیچیدگی و ابهام موجب شده تا هزینه‌های گزاف صرف شده در‌این زمینه، در اغلب موارد با توفیق اندکی مواجه شود. فرهنگ مقوله‌ای است که در سطح جامعه، گروه و در تعامل میان آنها معنا می‌یابد و شیوه برقراری ارتباط و تعامل میان افراد آن جامعه را بیان می‌کند. مفاهیم حوزه‌های علوم اجتماعی و انسانی اغلب با عدم توافق بر سر تعریف مواجه‌اند، اما مفهوم فرهنگ در‌این میان از بیشترین میزان تنوع و اختلاف برخوردار است. به عبارت دیگر، فرهنگ مقوله‌ای است که در سطح جامعه و گروه و در تعامل میان افراد معنا می‌یابد و شیوه برقراری ارتباط میان آنها را تبیین می‌کند. بر مبنای فرهنگ است که افراد تجارب، تصورات و عقاید خود را با یکدیگر مبادله می‌کنند. فرهنگ را می‌توان نظامی فکری دانست که در گفتار، نوشتار و رفتار جامعه تجلی می‌یابد. در یک نگرش کلی و جامع، فرهنگ شیوه و اسلوب زندگی افراد جامعه است. در حقیقت فرهنگ مجموعه‌ای متشکل از اجزا، عناصر و متغیرهایی است که به نحوی سیال، پیچیده و در هم تنیده، کلیت فرهنگی جامعه را تشکیل می‌دهد و تغییر و تحول آن نیازمند هدفمندی، نظام یافته و مهندسی شده است. برخلاف نگاه گذشته که فرهنگ را محصور در حوزه خاصی از اجتماع می‌دانست در رویکرد جدید فرهنگ به حوزه‌های دیگر جامعه نیز راه یافته است. امروزه فرهنگ نقش اساسی و زیربنایی در تمامی مسائل پیرامونی ما دارد. از نظر لاکلاو و موفه «هر چیز فرهنگی است» و از آنجا که خود واقعیت اجتماعی از سنخ گفتمان است، بنابراین همواره نظم اجتماعی از طریق فرهنگ ساخته شده و باز تولید شده است اما به نظر دیگر متفکران، فرهنگ به‌این مفهوم از لحاظ تاریخی از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است.‌این عقیده، مخصوصا به نگرشی ارتباط دارد که بر طبق آن، ما در حال حرکت به سوی یک عصر جدید هستیم.

در حالی که در عصر مدرنیته، فرهنگ به مثابه هنر عالی، حوزه خاصی از جامعه را اشغال کرده بود، در عصر پسامدرنیته، به دیگر عرصه‌های جامعه نیز راه یافته است. در سطح اقتصادی، ما شاهد کالایی شدن فرهنگ بوده‌ایم و در همین حال، خود اقتصاد نیز در شکل پدیده‌هایی مانند آگاهی و تبلیغات، اوقات فراغت، صنعت خدمات و بازاریابی مطمئن و متناسب با شیوه زندگی، به گونه‌ای فزاینده به فرهنگ وابسته شده است.

● هابرماس و مدرنیته

روشنگران قرن هجدهم برای رهایی از معضلات ناشی از جهان بینی‌های کهن سه حوزه شناخت علمی، اخلاقی و زیبایی شناختی را از یکدیگر جدا کردند تا با تخصصی کردن هر یک از آنها توانمندی‌های شناختی آنها را آزاد نموده و در جهت پیشرفت و افزایش نظارت نیروهای طبیعی افزایش درک جهان و درک خود، پیشرفت اخلاقی، به عدالت نهادها و حتی سعادت انسان‌ها به کار گیرند. اما ورود به قرن بیستم همزمان بود با رنگ باختن امید دستیابی به‌این اهداف. اگر چه حوزه‌های سه‌گانه فرهنگ یعنی عقلانیت شناختی، ابزاری، عقلانیت اخلاقی - عملی و عقلانیت زیباشناختی- بیانی تخصصی شدند تا کارشناسان هر حوزه به تأمل در آنها بپردازند اما حاصل کار چیزی نبود که به سرعت در حوزه عمل پدیدار شود و در عمل هدفمند روزمره به صورت عادت درآید. نتیجه افزایش فاصله میان نخبگان و کارشناسان با توده‌هایی بود که‌اینک جهان زیستی‌شان جوهره سنتی خود را نیز از دست داده بود و بی‌حاصل‌ایام سپری می‌کردند. هابرماس معتقد است که برای رهایی از چنین وضعیتی باید مدرنیته را از اختیار و احاطه یی که هنر برآن دارد خلاصی دهیم و به آن به عنوان یک پروژه توجه کنیم. در‌این صورت ناگزیر نخواهیم بود که اهداف و نیات ضعیف روشنگری را ادامه دهیم یا‌اینکه مدرنیته را به عنوان هدفی گمشده اعلام کنیم، بلکه باید مدرنیته زیباشناختی و هنر را تنها به عنوان بخشی از یک عام به نام مدرنیته فرهنگی به حساب آوریم.

وقوع جنگ اول جهانی پدیداری فاشیسم، نازیسم، جنگ دوم جهانی، کمونیسم و استالینیسم و سیطره رو به گسترش پوزیتیویسم موجی رو به گسترش از منتقدان عقلانیت ابزاری پدید آورد. دیالکتیک روشنگری اثر هورکهایمر و آدورنو یکی از مهم‌ترین آثار عرضه شده در‌این‌باره است. هابرماس اگر چه خود از ادامه دهندگان مکتب فرانکفورت است اما بدبینی و تردید مطلق نظریه پردازان و رهبران نسل اول‌این مکتب را نسبت به دیالکتیک روشنگری ندارد. او مزایای بالقوه علم و تکنولوژی را قبول دارد و به جای انکار عقل و کاربردهای آن و نفی مدرنیته از پروژه ناتمام مدرنیته سخن می‌گوید و در راستای بازسازی نظریه انتقادی سخن از موقعیت ارتباطی به میان می‌آورد. به نظر او موقعیت ارتباطی خود فراهم کننده شرایط لازم برای یک بحث اصیل خواهد بود چرا که در موقعیت ارتباطی ناگزیری از پذیرش برخی قواعد و هنجارها وجود خواهد داشت. هابرماس مدرنیته را پروژه‌ای ناتمام می‌داند که در صورت تلاش و کسب موفقیت انسان در به کمال رساندن آن، سرنوشت و آینده‌ای مثبت در انتظار جامعه بشری است. هابرماس رمز‌این موفقیت را در ارتباط جست‌وجو می‌کند و شاه کلید آن را کنش ارتباطی انسان می‌داند.عرصه عمومی یا حوزه عمومی شهروندی می‌تواند پایه‌ای برای‌این کنش باشد که در صورت بسط و رهایی از هرگونه تحدید فضای گفت‌وگو و ارتباط را مهیا کند. او سیاسی کردن مناسبات اجتماعی با اتکا بر نو کردن گفتمان عقلانی در جامعه را امکانپذیر می‌داند اما وی در عین حال تصریح می‌کند که چنین روندی خصلتی آرمانی دارد و هیچ‌گاه به‌طور کامل محقق نخواهد شد، بلکه باید آن را در فرآیندی مستمر، غنی تر، ژرف‌تر و گسترده‌تر ساخت. بنابراین، چنین امری به منزله تصوری‌ایده آل است که می‌باید کنش و اندیشه سیاسی ما را تعیین سازد. فراتر از آن می‌توان واقعیت موجود را در مقایسه با‌این‌ایده آل سنجید و در‌این زمینه داوری کرد که وضعیت امروز ما از‌ایده آل‌های نظام دموکراتیک تا چه اندازه فاصله دارد.

● مدرنیته فرهنگی از نظر هابرماس

هابرماس در تحلیل مدرنیته و آنچه مدرنیته ناتمام می‌خواند، متوسل به مفهومی با عنوان مدرنیته فرهنگی می‌شود. وی مدرنیته‌ای را که امروز در جهان سرمایه‌داری حاکم است، اصل و اساس مدرنیته نمی‌داند و معتقد است مدرنیته فرهنگی که در کنار آن و زیر مجموعه آن مباحثی چون عقلانیت ارتباطی، کنش مفاهمه‌ای، عقلانیت زیست جهان، وضعیت کلامی آرمانی، حوزه عمومی و... مطرح می‌شود، بنیان مدرنیته را تشکیل می‌دهد. هابرماس، همچنین به افول نسبی مدرنیته فرهنگی در عصر حاضر نیز بی‌توجه نیست. وی معتقد است آگاهی از زمان، وجه اشتراک نگرش‌ها و طرز تلقیهایی از مدرنیته زیبایی شناختی است که خود را در قالب استعاره‌های پیشرو نشان می‌دهد.‌این مسئله باعث می‌شود هنر و زیبایی در دوران مدرن لقب نسبی‌گرایی به خود گیرد و در‌این میان نو محافظه‌کاران دم از وداع با مدرنیته می‌زنند. هابرماس سه نوع علایق و عقلانیت را بر می‌شمرد که دغدغه‌های مختلفی دارند. وی معتقد است که علایق فنی و علمی عقلانیت شناختی را موجب می‌شود و ابزاری برای کنترل است. نوع دیگر علایق از نظر هابرماس علایق عملی است که دغدغه درک دارد و در هرمنوتیک متجلی است. نوع سوم علایق، علایق رهایی بخش هستند که بنیان نظریه انتقادی را تشکیل می‌دهد و دغدغه رهایی انسان را از ساختارهای سلطه دارد. نکته در‌این میان، وجود متخصصانی در هر یک از‌این سه گانه‌هاست که در‌این شیوه‌های خاص از دیگران منطقی‌ترند.

به نظر هابرماس، در نتیجه‌این پروسه فاصله میان فرهنگ و کارشناسان و متخصصان با فرهنگ توده‌ای افزایش می‌یابد و آنچه از طریق رفتار تخصصی به فرهنگ افزوده می‌شود، بلافاصله و به ضرورت به شکل عمل هدفمند و رویه‌های روزمره در نمی‌آید. به‌این ترتیب نظرات متخصصان در هر یک از حوزه‌های سه گانه عقلانیت، سریعا ذاتی و درونی فرهنگ عامه نمی‌شود و در چشم‌انداز بیرونی جهان، با تفکیک‌این سه حوزه که از مدرنیته آغاز شده، دارای فرهنگی عقب مانده‌تر و بی‌خاصیت‌تر می‌شود. به طور کلی، هابرماس در بحث از مدرنیته فرهنگی، مشکل اساسی جامعه مدرن را در مدرنیته اقتصادی و اداری و نوسازی سرمایه‌دارانه اقتصاد می‌داند و معتقد است مدرنیته فرهنگی در قرون اخیر، تحت الشعاع اقتصاد و بوروکراسی قرار گرفته است. اما باید توجه داشت مشکل مدرنیته برتر دانستن شناخت علمی و روش علمی است.‌این شناخت همه شناخت‌ها و روش‌های بدیل را به حاشیه می‌راند و اصالتی برای آنها قائل نیست. همین مسئله می‌تواند به تولید ساختارهای کنترل کننده و سلطه منجر شود.

جواد حیران‌نیا