جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

اصل


اصل

تلویزیون روشن بود اما کسی به آن توجه ای نداشت از وقتی که پلیس دیش ماهواره را از روی پشت بام جمع کرده بود, مجبور شده بودند که به تلویزیون داخلی بسنده کنند

تلویزیون روشن بود اما کسی به آن توجه ای نداشت. از وقتی که پلیس دیش ماهواره را از روی پشت بام جمع کرده بود، مجبور شده بودند که به تلویزیون داخلی بسنده کنند.

هرچند که پدر در فکر خرید یکی دیگر بود. اما فعلا به اجبار مجبور بودند و به خاطر همین کسی با آن توجه ای نداشت.

داشت با خودش فکر می کرد. حالش این دو سه روز خیلی دگرگون شده بود. آن خواب های عجیب ذهنش را می خوردند.

مادر بدجوری نگران فرزندش بود، نمی دانست چه شده، مدام با خود می گفت نکند فهمیده باشد؟!به اتاق پدر رفت و موضوع را به او گفت، اما پدر نگرانی اش را بیهوده می دانست، می گفت: این بچه از اولش همین شکلی بود، مگه از پول و امکانات و آزادی چی براش کم گذاشته بودم؟ ولی اون هیچ اهمیتی نمی داده، و نمی ده! الان مگه چیش کمه؟

مادرگفت: این بچه تا چند روز پیش از تلویزیون فراری بود اما الان رفته نشسته پای تلویزیون!پدر گفت: این که خوبه، تو نگران نباش! این یک مسأله ساده است و به مرور زمان خوب می شه.

مادر قانع شده بود، اما دلش آرام نمی گرفت. حسین هم روی مبل نشسته و زل زده بود به تلویزیون؛ انگار منتظر بود و من هم همین را می خواستم.

صدای «حاج سعید» از استریو داخل سالن پخش شد:

الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه...

حسین بی صدا زد زیر گریه، خودش نمی دانست چرا، اما حس می کرد جا مانده،اما ازچی؟ از کی؟ مادر و پدر اشکانشان را می خواستند و من و زینب حسینمان را...

حسین هنوز داشت گریه می کرد. اشک آقا رو می دید و گریه می کرد. با اینکه صبح تا شب جلوی او از آقا بد می گفتند، اما نمی دانست چرا اینقدر آقا را دوست دارد. لرزش شانه های آقا را دید و زد زیرگریه، بلند بلند گریه می کرد. صدای گریه اشکان باعث شد تا به بالای سرش بیاید.

«... بعضی هاشون تو بیداری ... بعضی هاشون تو رویاها...»

وبعد با عصبانیت همراه با ناامیدی تلویزیون را خاموش کرد و با خود گفت: پسره پاک خل شده ...

صدای روضه خاک را می شنوی؟ صدای سینه زنی باد را می شنوی؟ صدای شرمندگی آب را می شنوی؟

حسین حسین آسمان را می شنوی؟

اشک امانش را بریده بود. نمی توانست از جا بلند بشود. خود را درخاک حل کرد. خاک هم او را درخود حل کرد. بوی آشنایی به مشامش رسید. صدای روضه ناشنیده ای را می شنود: برمشامم می رسد... هر لحظه بوی.... کربلا... درمیان اشک ها سرش را بالا می کند، مداح را می بیند که سعی می کند بخواند اما نمی تواند، چرا که اشک به کسی امان نمی دهد... بر دلم ترسم بماند... آ... آرزوی ... کربلا... کربلا یا کربلا... حسین هم تکرار می کند. مانند بقیه، مانند تمام کسانی که می خوانند و گریه می کنند.

دستی شانه حسین را از پشت فشرد. حسین بالای سرجنازه تکه تکه شده شبیه ترین مردمان به رسول خدا اشک می ریخت و کم مانده بود از این غم جان دهد که دست زینب به دادش رسید. اگر زینب نبود...

آفتاب از تابش خجالت می کشد. خاک از خون شرم دارد. زمین به خداقسم می خورد که اگر حسین و زینب و فرزندانشان نبودند همه را می بلعید.صدای سوت و کف می آید. نه از روی شادی بلکه برای شنیده نشدن صدای حسین. شخصی درمیان صداها دستور می گیرد و تیر دوم سه شعبه اش را نشانه می رود تا گلوی اصغر را بدرد. صدای کسی به گوش خورد:کار حسین تمام شد...

دستی شانه حسین را از پشت فشرد. پیرمردی بود که انگار آمده بود خلوت تنهایی حسین را خراب کند. حسین را بلند کرد و به دنبال خود به راه انداخت تا به کاروان برسند. با آنکه چهره پیرمرد نور عجیبی داشت حسین هیچ دلیلی برای لبخند پیر مرد نمی دید.

اتوبوس داشت با سرعت جاده را می پیمود و با دل حسین فاصله می گرفت. جلوی اتوبوس روی پارچه ای نوشته بود: اردوی راهیان نور و نام یکی از مساجد پایین شهر تهران نیز در زیر آن درج شده بود. حسین با حسرت به افق دور دست نگاه کرد. به خورشید که با قرمزی اش داشت برای حسین خون گریه می کرد. ناگهان اتوبوس ترمز کرد. حسین خوشحال از وقفه چند دقیقه ای برای فاصله گرفتن از دلش، برای آنکه غروب خورشید را از دست ندهد چشم از خورشید بر نداشت. حس کرد کم کم از زمین فاصله می گیرد، به پایین نگاه کرد اتوبوس را دید که پشت یک خودرو ایستاده و شخصی با اسلحه به طرف اتوبوس شلیک می کند. پیرمرد را دید که با خوشحالی بالا می آید. حالا علت خنده اش را می فهمد. درحالی که بالاتر می رفت به آسمان نگاه کرد. دید مداح و کسانی که پای روضه اش بودند به استقبالش می آیند.

من منتظرش بودم. بچه ها را دیدم که حسین را آورده اند. به استقبالشان رفتم و از حسین به خاطر این همه سال آبرو داریش در برابر دشمن تشکر کردم وبه اوجایگاهش را نشان دادم.

شب شده بود. دیگه وقت اون رسیده بود تا پیش زینب برم و خبر خلاصی حسین روبهش بدم. مدتها بود به خوابش نرفته بود. خبر آزادی حسین می توانست عذابش را کم کند. هرچند که او مقصر نبوده. هرچه به او گفتم که او درجا به جایی بچه ها کاره ای نبود و تقصیر پرستار بوده که اسم بچه ها رو اشتباهی به دستشون زده، قبول نمی کرد. خدا را شکر اشکان همون بچگی از دنیا رفت، و گرنه زینب از دست می رفت. البته تقصیر مادر و پدر اشکان هم بود. آنها فهمیده بودند که حسین پسر آنهاست، اما هرگز به دنبال مادر او نگشته بودند. به حسین خبر خوبی دادم، به زودی مادرش به پیشمان می آید. این را هم امشب به زینب می گویم. امیدوارم که صبوری کند.

امیر رحمانی

محمد جوادرحمانی(نگهبان)

۱۸ساله از تهران

روزنامه کیهان

۳ بهمن ۱۳۸۸