سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
خاطره
عرشیا در ماشین را برای خاطره باز کرد و با دست چپش همراه یک تعظیم ظریف، مسیر حرکت خاطره را در فضا ترسیم کرد.
خاطره! خاطره! بند کیفت به کمربند ماشین گره خورده و جدا نمیشه. اون شب که شوهر آهو خانم تو ماشین بابات مُرد، پای اونم بین صندلی گیر کرده بود. بابات تازه از بیمارستان مرخص شده بود. استراحت مطلق بود. اما تو اون محل جز اون کسی ماشین نداشت. آهو خانم وحشتزده بدون دندونای مصنوعیش، اونجا تو آستانهی در با ضجههای گوشخراش کلمات نامفهومی میگفت. هیچوقت نفهمیدی مامانت از کجا فهمید که آقای غلامی داره میمیره؟ تو اونجا روبهروی آهو خانم ایستاده بودی و وقتی، بلندی صداش از یه حدی گذشت دیگه چیزی نمیشنیدی. فقط آب دهنش بود که روی سرت میریخت و تو خوشحال بودی ازین که موهات مثل همیشه، روی صورتت ریختن و پوستت خیس نمیشه. بابات مرد قوی و بزرگی بود. حتماً به خاطر اون عمل جراحی و قرصای آرامبخش نتونسته بود جنازهی آقای غلامی رو از لای صندلی بیرون بکشه و مجبور شده پرستارا رو خبر کنه. درسته که آقای غلامی روی صندلی بالا آورده بود ــ آخرین استفراغ عمرش که اگه دندناشو فراموش نکرده بود تو استفراغش گم میشدن و الان، آهو خانم دو دست دندون نداشت ــ اما به اون خاطر نبود که بابات ماشینشو فروخت. آهو خانم با چادرش همهشو خشک کرده بود و مامانتم با کف و آب شسته بودش. یادته بابات چی گفت؟ فروختش چون آقای غلامی دیگه پیاده نمیشد. چیزی که مامانت هیچوقت باور نکرد.
ـ عزیزم بگذار کمکت کنم.
داشتند از خیابان رد میشدند. خواست بازوی عرشیا را بگیرد.
ـ نباید فکر کنه، احتیاج دارم به کسی تکیه کنم. من بلدم از خیابان رد شوم، آن هم این خیابانهای خلوت.
خاطره! خاطره! اونروز که با نرگس بازی میکردی بیشتر از همیشه خوش گذشت. چند دقیقه یک بار میپرسیدی مامانت کو؟ میگفت رفته نون بخره. همش منتظر بودی مامانش بیاد. با چشمای گود و براقی که همیشه، استخوانهای بیرونزدهی شقیقهش جذبهش رو میگرفت. بهت چشمغره بره و نرگس رو ببره. آخرای شب مامانت اومد دنبالت و همگی رفتین پی مامان نرگس. ازش همون چادر گلدار همیشگی مونده بود، خونآلود کنار اتوبان. نرگس هی ازت میپرسید چرا خونیه؟ خودش کجاست؟ تو فکر میکردی؛ فاطمه خانم صبحها تو و نرگس رو از خیابون رد میکرد. هر روز میگفت یواش، وگرنه مغزتون میپاشه کف آسفالت. حالا مغز خودش باید یه جایی اون دور و بر میبود. یه سیلی از مامانت خوردی وقتی کف اتوبان دنبال مغز فاطمه خانم میگشتی. راضیه خانم جواب همه چی رو میدونست، حتا بهتر از بابات که میگفت باید پل هوایی بزنند. راضیه خانم میگفت باید یه نونوایی این ور خیابون بزنند. فکر کردی نمیدونه یه نونوایی این ور هست، اما گفت دختر خانم اون نونا گرونه.
ـ رسیدیم عزیزم. نظرت چیه؟
ـ بیرونش که خیلی قشنگه!
دربان در را باز کرد و آنها را به سمت میزشان راهنمایی کرد.
ـ در گوشهایترین قسمت و کنار پنجره، درسته نه؟
ـ از کجا میدونستی؟!
ـ همه چیز رو که لازم نیست با زبان بگی، چشمهات...
خاطره! خاطره! چشمات همیشه مشکلساز بودند. اون روزا که به خونهی رقیه خانم خیره میشدی. مهدی ساعتها جلوی در میایستاد و تو سعی میکردی بفهمی چی شده که دیگه حق ندارید با هم بازی کنید. چشم میدوختی به اون لباسا، اون کمربند و کفشهای مردونه که حتماً خیلی هم راحت نبودن، یا اون عینک تیره که مطمئن بودی دیگه توی تاریکی چیزی از پشتش پیدا نیست. تازه نفهمیدی این ایستادن مجسمهوار چه آزاری به مامانت میرسونه که اون طور دعوا راه انداخت و موهای تو رو کشید. خاطره همون شب بود که موهاتو کوتاه کردی.
ـ چی سفارش میدی عزیزم؟
ـ چه اسمهای عجیبی!
خاطره! خاطره! دوباره وحشت سر تا پات را گرفت. عین اون شب که بهاره با تحقیر ازت پرسید، یعنی تو تا حالا کوفته نخوردی؟ مامانش لباشو گاز گرفت. به بهار تشر زد که کوفته مال ما ترکاست، همه نمیخورن که. اما تو اشتهات کور شده بود و مطمئن بودی وقتی همه چیز بهاره انقدر متفاوت بود، لباساش، تخم مرغای عسلیای که زنگ تفریح، مامانش براش میآورد و عین تو فیلمها با یک قاشق دستهدراز میگذاشت دهنش، مداد دفترهای رنگی رنگی و عجیبش، پس حتماً باید غذاش هم یک چیز اشرافی میبوده که تو بلد نبودی.
ـ پیشنهادی داری عرشیا؟
ـ البته! من قبلاً این جا..
ـ خوبه امتحان میکنم.
ـ ممنون! عشق من که بهم اعتماد داری. و اما بعد از انتخاب غذا؛ تولدت مبارک.
یک بسته کادوی بزرگ و روبانپیچ.
خاطره! خاطره! بزرگتر از همهی کادوهاییه که شقایق گرفته بود. تو نمیفهمیدی تولد یعنی چی. وقتی مامانش گفت روزیه که ۸ سال پیش اون به دنیا آمده، فهمیدی. اما نفمیدی چرا همه به خاطر این کار بهش تبریک میگن. هر چی بود تو فکر میکردی این کادوها یه جور دلداری باید باشه، یه جور همدردی. اون موقع فکر نمیکردی کادوهایی بزرگتر از مال شقایق حتا توی فیلمها وجود داشته باشد. حالا این بستهی روی میز.
ـ چرا بازش نمیکنی؟
ـ ممنونم! یه جفت گوشواره!! چقدر قشنگ و ظریفاند!!
خاطره! خاطره! تو همیشه از گوشواره میترسیدی. اونروز که داشتی یه حوض کاشی آبی با ماهیهای قرمز میکشیدی، یکدفعه همهی آب حوض خونآلود شد و ماهیها گم شدند. نوک مداد قرمزت که تازه تراشیده بودی هم، توی پای مریم شکست. مریم کنارت افتاده بود و از گوشش خون میچکید توی حوض، وقتی سرتو بلند کردی مامانت مهوش رو کشیده بود عقب و گوشوارهی مریم اونجا توی دستای مهوش میدرخشید. هیچوقت نفهمیدی چرا مامانت فکر میکرد باید دعواهای بقیه رو حل کنه. راستی اگه نیومده بودن اونجا، شاید گوشواره الان سر جاش بود. اون روز گوشوارههاتو برای همیشه درآوردی.
ـ میشه بندازیشون، دلم میخواد ببینم؟
ـ عرشیا، گوشای من سوراخ نیست!!
ـ وای خدا!! چه بامزه...
خاطره! خاطره! همه چیز به نظر عرشیا بامزهست. مثل مامان رؤیا، چند روز قبل ازینکه ببرنش تیمارستان. رفته بودی کاسهشون رو پس بدی. رؤیا کف حیاط بود. مامانش نشسته بود رو کمرش و هی میگفت چه بامزه. رؤیا قوی بود و اصلاً گریه نمیکرد. تو بعد فهمیدی که توی بیهوشی نمیشه گریه کرد، گریه راهحل آدمای باهوشه.
ـ خاطره دارم به یک سفر فکر میکنم.
خاطره! خاطره! باور نکن! همهی مواقعی که بابات سفر بود، توی بیمارستان بود. تو همیشه منتظر بودی و نمیفهمیدی چرا هی کیسههای دوا سوغاتی میاره. خواستی بپرسی، اما مامانت چراغا رو خاموش میکرد و میگفت خستهس، باید بخوابه. تو هم باید بخوابی وگرنه سر و صدا میکنی. تنها کسی که نمیخوابید مامانت بود. با اینکه صدای خندههاش از حیاط روشن خانم شنیده میشد اما اونکه سر و صدا میکرد، تو بودی. از تاریکی میترسیدی. میخزیدی یه گوشهای نزدیکای بابات. میشمردی اگه دزدا، جنا یا همهی اون موجودات عجیبی که راضیه خانم گفته بود، اومدن با چند قدم میتونی بیدارش کنی؟ بعد یاد جنازهی آقای غلامی میافتادی. اگه زور بابات به اونا نرسه چی؟
ـ پس باید بری؟
ـ باید برم!؟ ولی منظورم یک سفر دو نفری بود. اگر تو نیای، نمیرم.
خاطره! خاطره! رضا هم همین رو میگفت، اگه تو نیای نمیرم. تو میترسیدی. هم از رفتن هم از موندن. اسمش فرار بود. رضا میگفت بگو آزادی، خوشبختی. تو میگفتی جدایی. اگر باهاش میرفتی شاید معتاد نمیشد. اونوقت توی مکانیکی حواسش به همهی جکها بود و هیچ ماشینی روی سینهش نمیافتاد.
ـ من اروپا رو ترجیح میدم.
خاطره! خاطره! افسانه هم عاشق اروپا بود. اگر موهات کوتاه نبودن. مامانت اونا رو میکشید و به جاش زندانیت نمیکرد. اونوقت اگه تو اونجا بودی، نمیگذاشتی افسانه رو برای همیشه بیرون کنند و الان میدونستی، بالاخره با پول تنفروشی میشه رفت اروپا یا نه؟
ـ غذات سرد شد.
خاطره! خاطره! همیشه غذای بابات سرد بود. اون روزایی که اصرار داشت خودش بهت غذا بده. مامانت هیچوقت حواسش نبود. یا از دستپخت بابات ایراد میگرفت یا سر غذا با تلفن حرف میزد. بابات همیشه نگران بود اشتهاش کور نشه و تو نگران، که چیزی از دهنش توی سفره نریزه.
ـ میدونی! این موهات! که همیشه توی صورتتاند! خیلی مرموز و دوستداشتنیاند.
خاطره! خاطره! اولین باری که موهات رو کنار زدی روزی بود که بابات مرد. بعد از یک هفته وقتی مامانت فکر کرد تو نمیفهمی، از راضیه خانم خواست برات توضیح بده که دیگه بزرگ شدی و مُسلِم اون هم بزرگ شده. تو باید آقا بالا سر داشته باشی و بابات دیگه رفته. داشتی به مسلم التماس می کردی تا به مامانش توضیح بده، اگه تو مهندس باشی دیگه لازم نیست حتا خودشم کار کنه که عموت اومد. تو موهاتو برگردوندی روی چشمهات و با عموت رفتی برای همیشه. مامانت مشغول برگردوندن ظرفای همسایهها بود. کلی کار داشت، البته نه اونقدر که یادش بره دستش رو زیر چونهت بذاره و سرتو رو به آسمون ببره و بگه: آدم باش، دست ازین خلبازیات بردار. آبروی منو نبر، تن باباتم تو گور نلرزون! تن باباتم تو گور نلرزون! تن باباتم تو گور.. تن بابات تو.. تن بابات... بابات... خاطره!خاطره! اگه بابات چند سال زودتر مرده بود!
ـ خفه شو! خفه شو!
ـ خاطره! خاطره! عزیزم، خاطره! خوبی؟!
با سرگیجه دنبال دستشویی گشت. وقتی همه چیز را بالا آورد، آنجا توی آینه خطوط چهرهاش به هم ریخته بود. فکر کرد، بعد از یک سیگار مرتبشان کند و برگردد.
شیما رستمی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
رافائل گروسی نیچروان بارزانی اسماعیل هنیه رهبر انقلاب حج کردستان عراق مجلس شورای اسلامی شورای نگهبان انتخابات دولت حسین امیرعبداللهیان دولت سیزدهم
شهرداری تهران تهران حجاب هواشناسی قوه قضاییه آموزش و پرورش قتل فضای مجازی سلامت سازمان هواشناسی شهرداری پلیس
خودرو مالیات مسکن ایران خودرو قیمت دلار بانک مرکزی قیمت طلا قیمت خودرو بازار خودرو دلار حقوق بازنشستگان قیمت
سریال افعی تهران سریال افعی تهران تئاتر مسعود اسکویی محمدعلی علومی تلویزیون نمایشگاه کتاب دفاع مقدس سینمای ایران صدا و سیما کتاب
مغز دانشگاه آزاد اسلامی دانش بنیان گوشی هوشمند
اسرائیل حماس رژیم صهیونیستی غزه فلسطین جنگ غزه آمریکا روسیه رفح اوکراین طوفان الاقصی نوار غزه
پرسپولیس استقلال فوتبال لیگ برتر ذوب آهن نساجی لیگ برتر ایران لیگ برتر فوتبال ایران بازی سپاهان رئال مادرید جواد نکونام
هوش مصنوعی اپل سامسونگ آیفون باتری گوگل مایکروسافت تلفن همراه ماهواره ناسا
رژیم غذایی بیمه بیماران خاص زیبایی چای کاهش وزن دندانپزشکی فشار خون سبزیجات