شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

نگاه ِ اورفه


موریس بلانشو ترجمه امیرحسین افراسیابی

 


نوشته ی زیر ترجمه ی چند صفحه از کتاب ِ مهم ِ موریس بلانشو به نام « فضای ِ ادبیات» است*.  در این چند صفحه (از اواسط و مهم ترین بخش ِ کتاب) بلانشو از اسطوره ی اورفه استفاده کرذه است تا اندیشه هایش را در مورد ِ کار (اثر هنری و به خصوص شعر که همان «آواز» است،

 


نوشته ی زیر ترجمه ی چند صفحه از کتاب ِ مهم ِ موریس بلانشو به نام « فضای ِ ادبیات» است*.  در این چند صفحه (از اواسط و مهم ترین بخش ِ کتاب) بلانشو از اسطوره ی اورفه استفاده کرذه است تا اندیشه هایش را در مورد ِ کار (اثر هنری و به خصوص شعر که همان «آواز» است،آوازی که خوانده می شود و نیز آوازی که نواخته می شود و در فارسی به آن «آهنگ» می گوییم)، الهام و نکته های ِ ظریف ِ  دیگری که کار یا اثر با آن درگیر است، بیان کند. او خود در یادداشت ِ آغاز ِ کتاب به اهمیت این چند صفحه اشاره می کند.  و آن یادداشت این است:  

کتاب، حتا یک کتاب ِ پراکنده، دارای مرکزی است که آن را به سوی ِ خود می کشد. این مرکز ثابت نیست، بل که تحت ِ فشار ِ کتاب و چه گونگی ِ ترکیب ِ آن، دچار ِ آوارگی است. با این همه مرکزی است ثابت که، اگر اصیل باشد، خود را آواره می کند، اگرچه همان که هست می ماند و همیشه مرکزی تر، پنهان تر، نا مطمئن تر و سلطه جو تر می شود. کسی که کتاب را می نویسد، آن را از سر ِ اشتیاق به این مرکز و از سر ِ بی خبری  می نویسد. احساس ِ این که لمسش کرده ای به راحتی می تواند تنها این خیال ِ باطل باشد که به آن دست یافته ای. هنگامی که کتاب ِ مورد بحث کتابی باشد  که قصدش روشن کردن است، گفتن ِ این که رو به سمت ِ کدام نقطه دارد، نوعی نیت ِ خیر ِ روش شناختی است: این جا، به سمت ِ صفحه هایی که عنوانشان «نگاه ِ اورفه» است.


آن گاه که اورفه به سوی یوریدیسه سرازیر می شود، نیروی ِ هنر است که شب را می گشاید. از آن جا که هنر نیرومند است، شب به او خوش آمد می گوید؛ خلوتی پذیرا می شود، هم سازی و توافق نخستین شب. اما به سوی یوریدیسه است که اورفه سرازیر شده است. یوریدیسه برای او نهایتی است که هنر می تواند رسید. زیر لوای نامی که او را پنهان می کند و پرده ای که او را می پوشاند، نقطه ی به شدّت تیره ای است او، که هنر و اشتیاق، مرگ و شب، گویی به سویش کشیده می شوند. لحظه ای است که گوهرشب به آن شب ِ  دیگر می رسد.
در هر حال، کار اورفه در سرازیر شدن به ژرفنا، نزدیک شدن به این نقطه نیست.  کار او این است که به روشنایی روز بازش گرداند و در روز به او شکل، قالب و واقعیت دهد. اورفه به هر کاری توانا است، مگر نگاه کردن به چهره ی این نقطه، مگر در شب نگاه کردن به مرکز شب. می تواند به سویش سرازیر شود؛ می تواند- و این از توان هم نیرومند تر است- به سمت ِ خود بکشاند و رو به بالا هدایتش کند، اما تنها با روی گرداندن ازاو. این روی گردانی تنها راه ِ نزدیک شدن به او است. این همان معنای ِ نهان‫گاه است هنگامی که خود را در شب آشکارمی کند. اما اورفه، در جا به جایی ِ کوچ، کاری را که باید به اتمام رساند فراموش می کند، و ناگزیر آن را فراموش می کند، زیرا خواست ِ نهایی ِ حرکتش تحقق کار نیست، تنها این است که کسی با این نقطه رو به رو شود، بر گوهرش چنگ اندازد، آن جا که آشکار شود بر آن چنگ اندازد، جایی که گوهرین است و به گونه ای گوهرین پیدایی است: در دل شب.
اسطوره ی یونانی می گوید:  کار تنها زمانی می تواند تولید شود که تجربه ی بی کران ِ ژرفا -  که یونانیان آن را برای کار ضروری می دانستند و به عنوان آن چه  کار با آن بی کرانگی اش را دوام می آورد، می شناختند - به خاطر خودش تعقیب نشود. ژرفا به گونه ای یک راست خود را آشکار نمی کند؛ تنها به گونه ی  پنهان در کار پیداست.  این امری بنیادین است، پاسخی بی چون و چرا. با این همه، اسطوره چنان می نماید که سرنوشت اورفه گردن نهادن به قانون ِ نهایی نیست. و، البته، اورفه با سر برگرداندن به سوی یوریدیسه، کار را، که بی درنگ ناکرده می شود، ویران می کند و یوریدیسه به میان سایه ها باز می گردد. آن گاه که او به پشت سر نگاه می کند، گوهر ِ شب چون چیزی غیر ضروری نموده می شود. چنین است که او به  کار، به یوریدیسه و به شب خیانت می کند. اما روی برنگرداندن به سوی یوریدیسه هم کم تر نادرست نیست.  نگاه نکردن، بی وفایی نسبت به بی کرانه است، نیروی ِ نسنجیده ی حرکت، که یوریدیسه را نه در حقیقت ِ روز و خواهش ِ هر روزه، بل که در ابهام ِ شبانه می خواهد، در فاصله، با تنی بسته و چهره ای مهر و موم- می خواهد اورا هنگامی که پنهان است ببیند، نه هنگامی که پیداست، و نه در صمیمیت ِ یک زندگی ِ آشنا، بل که چون بی گانگی ای که مانع ِ نزدیکی است، و می خواهد در سرشاری مرگ او زندگی کند، نه این که او را زنده سازد.
تنها چیزی که اورفه به جست و جویش به جهان زیرین آمد، همین است. تمام شکوه ِ کارش، تمام نیروی ِ هنرش، و حتا اشتیاق به یک زندگی شاد در روشنی ِ شفاف و دوست داشتنی ِ روز، برای این مقصد قربانی شده اند: نگاه کردن درشب به آن چه شب پنهان می کند، شب ِ  دیگر، نیرنگی که آشکارمی شود.
این حرکتی بی نهایت مشکل ساز است که روز، آن را چون نوعی جنون ِ توجیه ناپذیر، یا چون زیادتی تبری جو، محکوم می کند. از چشم انداز روز، نزول به جهان زیرین، پایین رفتن در اعماق ِ واهی، به خودی خود زیاده روی است.  شکستن ِ قانونی که اورفه را از «بازپس نگریستن» منع می کند، اجتناب ناپذیر است، زیرا که او با نخستین گام ها به سوی ِ سایه ها آن را از پیش شکسته است. این نکته اشارتی است بر این که در واقع هیچ گاه اورفه از بازگشتن به سوی ِ یوریدیسه دست نکشیده است:  اورا نادیدنی دید، دست نخورده لمس کرد، درغیبت ِ سایه وارش، درآن حضور ِ پوشیده که غیبتش را پنهان نمی کرد، که حضور ِ غیبت ِ بی پایانش بود. اگر نگاهش نکرده بود، نمی توانست او را به سوی ِ خود بکشد؛ و درست است که یوریدیسه نیست، اما در این نگاه ِ به پشت ِ سر، اورفه خود غایب است. او کم تر از یوریدیسه نمرده است- مرده، نه از آن گونه مرگ ِ نفسانی که آرمیدن است، خاموشی است، و پایان است، بل که از گونه ی آن مرگ ِ دیگر که مرگ ِ بی انتها است، عذاب ِ فقدان ِ پایان است.
روز، با داوری کردن بر کار ِ اورفه، بی صبری ِ او را هم سرزنش می کند. گویا اشتباه ِ اورفه که سرنوشتش تنها آوازخواندن از یوریدیسه است، در اشتیاقی ریشه دارد که او را به دیدن و تملک ِ یوریدیسه وا می دارد. او تنها در آواز، اورفه است: هیچ رابطه ای با یوریدیسه نمی تواند داشته باشد مگر در محدوده ی سرود ِ ستایش. او تنها پس از شعر و به خاطر شعر است که زندگی و حقیقت می یابد، و یوریدیسه چیزی به جز بیان گر ِ این وابستگی ِ جادویی نیست که بیرون از شعر، اورفه را تبدیل به سایه ای می کند و تنها در فضای ِ اورفه ای و با معیار ِ اورفه ای، آزاد، زنده و فرمان روایش می سازد. آری، این درست است: اورفه تنها در آواز، به یقین بر یوریدیسه تسلط دارد. اما در آواز هم، یوریدیسه از پیش از دست رفته است، و خود ِ اورفه، اورفه ی تجزیه شده است؛ آواز بلافاصله از او «مرده ی ابدی» می سازد. او یوریدیسه را از دست می دهد چون که فرا تر از حدود ِ حساب شده ی آواز، مشتاق او است، و خود را از دست می دهد، اما این اشتیاق، و از دست رفتن ِ یوریدیسه، و تجزیه شدن ِ اورفه لازمه ی آوازند، درست به همان گونه که عذاب ِ سکون ِ ابدی برای  کار لازم است.
اورفه به خاطر ِ بی صبری مجرم است. اشتباهش این است که می خواهد به جای ِ پی گیری ِ بی وقفه ی همان عمل ِ اشتباهش، لایتناهی را به اتمام برساند، برای ِ تمام ناشدنی پایان قائل شود.  بی صبری، شکست ِ کسی است که می خواهد از غیبت ِ زمان پا پس کشد؛ صبر ترفندی است که با ساختن ِ دیگر زمانی از این غیبت که به نوعی دیگر سنجیده شود، در پی ِ  تسلط بر آن است. اما صبر ِ حقیقی بی صبری را نادیده نمی گیرد، با بی صبری - بی صبری ِ تاب آورده و به گونه ای بی انتها تحمل شده - رابطه ی نزدیک دارد. بنا بر این بی صبری ِ اورفه در عین حال عملی درست است: آن چه که شور و شوق ِ خود ِ او، بیش ترین صبر ِ او و اقامت ِ بی پایانش در مرگ خواهد شد، درهمین بی صبری آغاز می شود.


الهام

اگر جهان بر اورفه داوری می کند، کار نمی کند. کار اشتباه ِ او را آشکار تر نمی کند. کار خاموش می ماند. و همه چیز چنان پیش می رود  که گویی، اورفه با پی روی نکردن از قانون، با نگریستن به یوریدیسه، تنها، از ضرورت ِ ژرف ِ کار پی روی می کند- گویی، با این حرکت ِ الهام گرفته، در واقع سایه ی مبهم را از دوزخ به دام انداخته و بی آن که بداند، آن را به بازگشت به روشنایی ِ گسترده ی  کار هدایت کرده است.
نگریستن به یوریدیسه،  بی توجه به آواز، در بی صبری و بی حیایی ِ اشتیاق، که قانون را از یاد می برد:  این الهام است. پس آیا الهام، زیبایی ِ شب را به  فریبندگی ِ تهی گی (خلاء) تبدیل می کند؟ آیا یوریدیسه را تبدیل به سایه ای می کند و از اورفه «مرده ی ابدی» می سازد؟ پس آیا الهام آن لحظه ی بحرانی است که گوهر ِ شب ضرورتش را در آن از دست می دهد، و آشنایی ِ دوستانه ی نخستین شب، دام ِ فریبنده یا شب ِ دیگر می شود؟ نمی توان گفت غیر از این است. از الهام، تنها، حس ِ شکست را می گیریم، تنها، خشونت ِ آشفته را باز می شناسیم. اما اگر الهام، شکست ِ اورفه را اعلام می دارد و به گم شدن ِ یوریدیسه، نه یک بار که دوبار اعتراف می کند- اگر بی معنایی و تهی گی ِ شب را بیان می دارد- این هم هست که اورفه را بر می گرداند و به گونه ای مقاومت ناپذیراو را به سوی ِ آن شکست و آن بی معنایی سوق می دهد، گویی انکار ِ شکست بسیار ناگوارتر از انکارموفقیت بوده است، گویی آن چه را بی معنا، غیر ضروری و اشتباه می نامیم، می توانست، برای کسی که خطر را می پذیرد و بی مقاومتی به آن تسلیم می شود، خود را چون سرچشمه ی تمام ِ اصالت ها آشکار کند.
نگاه ِ الهام شده ی ممنوع، از دست دادن ِ هر چیز را برای اورفه مقدّر می کند: نه تنها خود را، نه تنها واقعیت ِ روز را؛ بل که گوهر ِ شب را. این قطعی است، استثنا نا پذیراست. الهام، حکم ِ ویرانی ِ اورفه و قطعیت ِ این ویرانی را صادر می کند، بی آن که، بابت ِ غرامت ِ این ویرانی، موفقیت ِ کار را وعده دهد یا در کار، پیروزی ِ آرمانی ِ اورفه یا بقای ِ یوریدیسه را به ثبوت رساند. الهام، همان قدر که اورفه را تهدید می کند،  کار را در خطر ِ سازش و مصالحه قرار می دهد.  کار در آن لحظه  به حدِّ نهایی ِ تردیدِ خود می رسد. از همین رو است که چنین به کرّات و به شدت در برابر ِ آن چه به آن الهام می بخشد مقاومت می کند. و نیز به همین دلیل است که به حمایت از خود به اورفه می گوید: تنها زمانی می توانی مرا داشته باشی که از نگاه به او خود داری کنی. اما آن حرکت ِ ممنوع، درست همانی است که اورفه باید انجام دهد تا کار را از آن چه به آن اطمینان  می بخشد فرا تر ببرد. این حرکتی است که نمی تواند، مگر با فراموش کردن ِ کار، و فریفته ی اشتیاقی شدن که از شب مایه می گیرد، و این همان قدر با شب پیوند دارد که با خاست گاه ِ شب. در این نگاه است که کار از دست می رود. این نگریستن، تنها لحظه ای است که  کار به تمامی از دست می رود. چیزی مهم تر از کار، که بیش از کار از اهمیت محروم است، حضور ِ خود را به تأکید اعلام می کند.  کار برای اورفه مهم تر از هرچیز است مگر آن نگاه ِ مورد ِ اشتیاقی که موجب ِ از دست رفتن ِ کار می شود. پس تنها در آن نگاه است  که  کار می تواند از خود پیشی گیرد، به اصل ِ خویش بپیوندد و در عدم ِ امکان تقدیس شود.
نگاه ِ اورفه هدیه ی نهایی ِ اورفه به  کار است.  هدیه ای است که با آن رد می کند، با آن  کار را قربانی می کند، و خود را متناسب با حرکت ِ سنجش ناپذیر ِ اشتیاق به سوی ِ اصل می کشاند- و با این کار نادانسته هنوز به سمت ِ  کار، به سمت ِ اصل ِ  کار حرکت می کند. 
سپس همه چیز برای ِ اورفه در تردید ِ شکست فرو می ریزد، و تنها تردید ِ  کار، به عنوان ِ غرامت، باقی می ماند، زیرا کار، هرگز آیا وجود دارد؟ در برابر ِ به ترین شاه کاری که مهارت و تصمیم ِ آغاز در آن جلوه گر است، پیش می آید که با چیزی محو شده رو به رو شویم:  کار ناگهان دوباره نادیدنی می شود، که نیست، هرگز نبوده است.  این خسوف ِ ناگهانی، خاطره ی دور ِ نگاه ِ اورفه است؛ بازگشتی از روی ِ دل تنگی به سوی ِ تردید ِ اصل است.


هدیه و قربانی

اگر بر آن چه چنان لحظه ای، به ظاهر، از الهام می گوید اصرار بورزیم، باید بگوییم: الهام را به اشتیاق می پیوندد.
تمایل ِ  بی مراقبتی را که باعث ِ قربانی شدن ِ کار می شود، در مراقبت از  کار می گنجاند: قانون ِ نهایی ِ کار شکسته می شود؛ به سود ِ یوریدیسه، به سود ِ سایه، به  کار خیانت می شود. بی قیدی، عمل ِ قربانی کردن است- قربانی کردنی که تنها می تواند سبُک و بی قید باشد.  شاید گناه باشد.  به راستی هم، غرامتش بلا فاصله  چون کفاره ی گناه پرداخته می شود، اما بنیادش سبک سری، بی مراقبتی و بی گناهی است. این قربانی کردنی بدون ِ تشریفات است، که در آن خود ِ تقدیس شده یعنی شب با تمام ِ ژرفای ِ دست نیافتنی اش- از طریق ِ نگاه ِ بی قیدی که حتا بی حرمتی نیست و به هیچ روی سنگینی یا جاذبه ی کفر را ندارد- به غیر ِ ضروری، که  کفرآمیز نیست بل که کم تر از هر مقوله ای از آن دست است، باز گردانده می شود.
بسیار خوب، شب ِ بنیادینی که اورفه را، پیش از نگاه ِ بی قیدش، پی می گیرد- شب ِ مقدسی که او در شیفتگی ِ آواز تسخیر می کند ، و سپس در محدوده ی آواز و فضای ِ سنجیده ی آن ادامه می دهد- این شب به یقین غنی تر و شکوه مند تر از آن بی هودگی ِ تهی ای است که نگاه ِ اورفه از آن می سازد.  شب ِ مقدس، یوریدیسه را محصور می کند؛ آن چه را که از آواز پیشی می گیرد در آواز محصور می کند. اما خود نیز محصور است. وابسته است،  پی می گیرد، تقدیس شده ای است در تسلط ِ نیروهای ِ مناسک، یعنی نظم، درستی، قانون، طریق ِ تائو، و محور ِ دارما. نگاه ِ اورفه شب را آزاد می کند، مرزها را می شکند، قانونی را که شامل بنیاد بود و آن را مهار می کرد می شکند. پس نگاه ِ او آن لحظه ی نهایی ِ آزادی است، لحظه ای که او خود را از خود آزاد می کند و، مهم تر از آن،  کار را از مراقبت ِ خود آزاد می کند، تقدیس شده ای را که در کنترل ِ  کار است آزاد می کند، تقدیس شده  را به خود او می بخشد، به آزادی ِ بنیادش. (چنین است که الهام هدیه ای تمام عیار است.) پس در تصمیم به نگریستن همه چیز به خطر می افتد. در این تصمیم است که نیروی ِ نگاهی که بنیاد ِ شب را آزاد می کند، مراقبت را لغو می کند، بی وقفه را از طریق کشف کردنش دچار ِ وقفه می کند، به اصل نزدیک می شود. این لحظه ی اشتیاق، بی خیالی و اقتدار است. 
نگاه ِ اورفه الهام را به  اشتیاق می پیوندد. بی صبری اشتیاق را به  بی قیدی می پیوندد. کسی که بی صبر نیست هرگز به بی قیدی نمی رسد،  به لحظه ای که مراقبت، با شفافیت ِ خود متحد می شود.  اما کسی که تنها بی صبر است هرگز قادر به بی قیدی، به داشتن ِ نگاه ِ بی وزن ِ اورفه،  نخواهد بود. چنین است که بی صبری  باید هسته ی صبر ِ بنیادین باشد، برق ِ خالصی که انتظاری بی پایان، سکوت و ذخیره کردن ِ مراقبت، باعث ِ پریدنش از مرکز ِ خود می شود، نه تنها چون جرقه ای که از تنشی شدید بر جهد، بل که چون نقطه ای تاب ناک که از این انتظار ِ مراقبت گرایانه گریخته است- اتفاق ِ شاد، بی قیدی.


جهش

نوشتن با نگاه ِ اورفه آغاز می شود. و این نگاه، حرکت ِ اشتیاق است که سرنوشت ِ آواز را تباه می کند، دل واپسی برای ِ آن را مختل می کند، و در این تصمیم ِ الهام شده و بی قید به اصل می رسد، آواز را تقدیس می کند. اما برای نزول به این لحظه، اورفه باید از پیش نیروی ِ هنر را در اختیار داشته باشد.  یعنی: آدم تنها زمانی می تواند بنویسد که به آن لحظه ای برسد که درعین حال تنها در فضایی که با حرکت ِ نوشتن گشوده می شود می توان به آن نزدیک شد. برای نوشتن، باید از پیش بنویسی. دراین تضاد است که گوهر ِ نوشتن، گرفتاری ِ تجربه و جهش ِ الهام  خانه کرده اند.

* THE SPACE OF LITERATURE, translated by Ann Smock, University of Nebreska Press, Lincoln, London, 1982