یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

چرا رمان جنايي چپگراست و رمان سبك وحشت راستگرا؟*



      چرا رمان جنايي چپگراست و رمان سبك وحشت راستگرا؟*
وَل مك درميد برگردان یاسمن مَنـو

وال مك دِرميد متولد 1955 در يك خانوادة كارگري انگلستان است. پس از مدتي كار روزنامه‌نگاري به نوشتن رو آورد و سه مجموعه كتاب جنايي نوشت. اوّلين مجموعه شخصيّت زن روزنامه‌نگاري داشت به نام ليندسي گوردن. دومين مجموعه قهرمانش كارآگاه خصوصي كيت برانيگان بود. و سرانجام در سومين مجموعه يك روان‌شناس به نام توني‌هيل به صحنه مي‌آيد. او برندة جايزة «خنجر طلايي» انجمن نويسندگان جنايي و در سال 2010 برندة جايزة «خنجر الماس» براي مجموعه آثارش شد. او به‌جز نويسندگي با چندين روزنامه و راديوي بي. بي. سي همكاري مي‌كند.

 مك درميد در آثارش به مسائل روز مي‌پردازد و دلزدگي‌اش را از موضوعات  سياسي عوام‌زده هم چون مهاجرستيزي، اسلام‌هراسي، عدم تساهل و تسامح با گروه‌هاي مختلف پنهان نمي‌كند. براي مثال در يكي از آثارش، وراي خون و خونريزي، نشان مي‌دهد كه چگونه جواني پاكستاني بازيچة دست زني مي‌شود كه مي‌خواهد همسرش را از سر راه بردارد. اما نظام حاكم با ديد محدود، او را اسلام‌گرا و تروريست مي‌پندارد. در همين كتاب نيروهاي ويژة مبارزه با تروريسم به سُخره گرفته مي‌شوند: «توني آن‌ها ترسناك‌اند. خيلي ترسناك. من آن‌ها را در حين عمل در خيابان اسكارجيل ديدم. بِهت بگم از اين‌كه مأمور پليسم خجالت كشيدم...»

«اين‌ها چيز ديگه‌اي‌اند. سوءتفاهم نشه. من از بمب‌گذاران متنفرم. ولي از خودم مي‌پرسم با اين نوع مبارزه كردن با آن‌ها چه بهايي پرداخت مي‌كنيم... تعليمات ويژة آن‌ها در سه كلمه خلاصه مي‌شود: ايجاد رعب، ايجاد رعب، ايجاد رعب... هر كس كه دست اين‌ها بيفتد و اين بلاها بر سرش بيايد، يك سرباز ديگر براي افراطي‌ها مي‌شود، نه؟»

*

آخر هفته را در ليون گذراندم. در فستيوال رمان جنايي كه پذيراي نويسندگاني از سراسر جهان بود و در مقابل، ما متعهد به دامن زدن بحث‌هايي براي برانگيختن فكر و موضوعات وسيع بوديم. در فرانسه رمان جنايي را جدّي مي‌گيرند. از من سؤالاتي در زمينة ژئوپوليتيك و عملكرد ترس كردند. دربارة رمان جنايي در انگليس سال‌هاي 80 مطالبي گفتم مانند «رهاشدن از تسلط پايتخت».

آن‌چه آن‌ها عميقاً به آن علاقه‌مندند جايگاه سياست در ادبيات است. در طول آخر هفته، انتخابات محلي در فرانسه برگزار مي‌شد. در بسياري از گفت‌وگوهاي پشت صحنه با دوستان و همكاران فرانسوي، زمزمه‌اي آرام از نگراني به گوش مي‌رسيد. آن‌ها دلواپس تجديد حيات جناح راست، بازگشت نيكلا ساركوزي، شكست چپ، و صعود خزندة «جبهة ملّي» بودند.

همان‌گونه كه  هموطنم يان رنكين (Ian Rankin) اشاره كرده، دلمشغولي‌هاي كنوني رمان جنايي و رمان سياه به چپ تمايل دارد. رمان جنايي منتقد نظم موجود است، گاه آشكار و گاه پنهان و با ظرافت بيشتر. اغلب صداي شخصيّت‌هايي را منعكس مي‌كند كه زندگي آسوده و راحتي ندارند: مهاجران، فواحش، فقرا، پيرها، محرومان و آن‌هايي كه رأي نمي‌دهند.

سبك وحشت برعكس، گرايش به محافظه‌كاري دارد. چرا كه تهديد تلويحي در اين سبك، واژگوني جهان است، تفكر محروم كردن شما از آن‌چه برايتان مهم است. همان‌گونه كه باب ديلان به ما يادآور مي‌شود: «هنگامي كه چيزي نداريد، هيچ چيز براي از دست دادن نداريد».

البته اين مواضع مانند يك برنامة سياسي حزبي به نظر خواننده برجسته نمي‌آيد. اگر با ظرافت بيان نشود تنها چيزي كه به دست مي‌آيد دلزده كردن گروه كثيري از خوانندگان است. نظرهای ما معمولاً در كارهايمان منعكس مي‌شوند، چون دقيقاً نظرهاي ما هستند، چون خبر از ديدگاه ما مي‌دهند، چون ما دنيا را چنين تفسير مي‌كنيم؛ وگرنه تمايلي به اين‌كه خوانندگان به اين ديدگاه بگروند نداريم. البته گاهي هم داريم!

من از سال 1987 رمان جنايي نوشته‌ام. شخصيّت زن من يك خبرنگار اسكاتلندي همجنس‌خواه بود كه هرگز نمي‌توانست براي ناشران بزرگ پول‌ساز جذابيت داشته باشد (در دوراني كه ناشران به واقع مي‌گفتند: «آخر براي چه بايد كسي بخواهد كتابي بخواند كه داستانش در گلاسكو، منچستر يا ناتينگهام مي‌گذرد؟») براي همين يك مؤسسة نشر فمينيتسي كوچك اثرم را چاپ كرد و در نتيجه فروش كتاب محدود بود.

اما جاه‌طلبي من محدود نبود. مي‌خواستم آثارم خوانده شوند. مي‌خواستم از راه نوشتن امرار معاش كنم. همچنين عادات خوانندگان رمان‌هاي جنايي را مي‌شناختم، چون خودم يكي از آن‌ها بودم. شما نويسندة جديدي پيدا مي‌كنيد. مي‌رويد و هر چه نوشته است مي‌خريد. مي‌دانستم اگر كارآگاهي خلق كنم كه مخاطب بيشتري جلب كند، كتاب‌هاي قبلي‌ام را خواهند خريد.

اما محرك من صرفاً صرفة اقتصادي نبود. مي‌خواستم كه مردم عادي يك شخصيّت متفاوت را دوست داشته باشند. بفهمند كه نقاط اشتراكشان با او بيشتر از افتراقشان است. در بُعد كوچك، اين عمل سياسي بود.

نويسندگان همواره دربارة جوامع و نظامي كه در آن زندگي مي‌كنند، دغدغه دارند. دوستان فرانسوي من تقريباً همان‌قدر به سياست‌هاي كنوني انگلستان علاقه‌مندند كه به آن‌چه در كشور خودشان مي‌گذرد. آيا كليد دولت آينده در دست اسكاتلند است؟ آيا ما واقعاً مي‌خواهيم از اتحادية اروپا خارج شويم؟ آيا رفراندوم ديگري براي استقلال اسكاتلند برگزار خواهد شد؟ در انگلستان چه كسي سخنگوي جناح چپ است؟

در رفراندوم سال گذشته، جمعيت خلاق در شمال و جنوب مرزها در مركز و جلوي صحنه بودند. هيچ دوراني را در عرصة سياسي انگلستان به ياد ندارم كه رمان‌نويسان، هنرپيشگان، نمايشنامه‌نويسان، شاعران، موسيقي‌دان‌ها و هنرمندان چنين نقش فعالي در مبارزات ايفا كرده باشند.

در طول آخر هفتة گذشته از خودم پرسيدم چرا؟ به عدم ارتباط آشكار بين رأي‌دهندگان و سياستمداران فكر كردم. به انزجارمان از رسوايي در مورد هزينه‌ها فكر كردم و به دولتي كه چنان از خود راضي است كه حتي اين زحمت را به خود نمي‌دهد كه به ما بگويد اگر دوباره سركار بيايد چگونه مملكت را به فلاكت خواهد كشاند.

هنگامي‌كه مردم اعتماد خود را به سياستمداران از دست مي‌دهند نياز دارند جاي ديگري آن را بيابند. شايد چون تصوّر مي‌كنند كه نويسندگان نوعي از حقيقت را از وراي داستان‌هايشان بيان مي‌كنند، امروز به سخنان ما طوري گوش مي‌دهند كه سابقه نداشته است. و اين فكر هراس‌آور است.

* The Guardian (1 Apr. 2015).

این مطلب در چارچوب همکاری رسمی میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله  جهان کتاب منتشر می شود