یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

نگاهی جامعه شناختی بر رمان احتمالا گم شده ام؛روایتی متفاوت از دوستی در عصر مدرن



      نگاهی جامعه شناختی بر رمان احتمالا گم شده ام؛روایتی متفاوت از دوستی در عصر مدرن
نیلوفر انسان

احتمالا گم شده ام،عنوان رمانی است از سارا سالار که اولین رمان نویسنده بوده و حاصل اولین کارگاه رمان نویسی «حسن شهسواری» است که چند سال قبل برگزار شد و «سالار» نیز یکی از شرکت کنندگان آن بود. مقاله پیش رو قصد دارد به بررسی جامعه شناختی این اثر بپردازد . این کار با تکیه بر مقاله کلان شهر و حیات ذهنی زیمل و نگاهی بر نظریه از خود بیگانگی مارکس ،نظریات فروید و نظریات ایان وات انجام خواهد شد . بدیهی است که این مقاله قصد نقد ادبی رمان مزبور را ندارد و نیز امکان بررسی جامعه شناختی این رمان از دریچه نظریات دیگر نیز وجود دارد .
احتمالا گم شده ام به ظاهر روایتی متفاوت از دوستی ای متفاوت میان دو دختر زاهدانی است . دوستی دو دختری که مسیر زندگیشان درست بر خلاف یکدیگر است . یکی سرخوش و شاد و بازیگوش است و دیگری درگیر با هنجارهای جامعه خود - جامعه ای که در آن زندگی می کند - که قصه از زبان او حکایت می شود . قصه خود راوی که در میانه دهه 30 سالگی زندگیش به سر می برد و قصه رفاقتش با صمیمی ترین و نزدیک ترین دوست دوران جوانیش که گندم نام دارد . گندم از خانواده ای متمول است که پدرش از خان های دوران پهلوی بوده و املاکش پس از انقلاب توقیف شده اند . پدر دختر دیگر که نام او در داستان ذکر نمی شود نیز زمین دار بوده و او نیز بنا بر اتفاقاتی زمین های خود را از دست داده است . این دو دختر تا آنجا که از زبان راوی داستان می شنویم به نحو غریبی از لحاظ ظاهری شبیه به یکدیگرند اما در باطن این گونه نیست.هر دو نیز عاشق پدرهایشان هستند . دختر بی نام قصه در میانه دهه 30 سالگی زندگی خود دچار آشفتگی های ذهنی است که جهت بهبود آنها به روانشناس مراجعه کرده است . او 8 سال است که با گندم قطع رابطه و خود را وقف زندگی و روزمرگی های خویش کرده است. یعنی درست از زمانی که ازدواج کرده دیگر گندمی را که نشاط زندگی اش بوده ندیده است .
***
*دانشجوی کارشناسی ارشد رشته مطالعات فرهنگی ، دانشگاه علم و فرهنگ



حالا او در شلوغی های شهر تهران - شهری که زیر تبلیغات دنیای مدرن ، شعارهای رسانه ای و عقلانیت بی حد و حصر شهری در حال له شدن است - به دنبال گندمی است که حلقه پیوند او با گذشته ، دوران خوش جوانی و زاهدان است .
***
بنابر نظریات فروید خود(ego) حوزه ای از روان است که تحت سیطره " اصل واقعیت " قرار دارد و مظهر خرد و مال اندیشی است،زیرا تحریکات غریزی را تعدیل می کند . هم چنین نهاد(id) حوزه هایی از روان در ضمیر نا خود آگاه است که تحت سیطره " اصل لذت " قرار دارد و نقش آن سیراب کردن غرایز لذت طلبانه انسان -بدون توجه به قید و بندهای اخلاقی یا اجتماعی یا قانونی- است . از این نقطه نظر نیز دوستی راوی و گندم ، خواننده رمان را دست آخر غافل گیر می کند چرا که پی می برد گندم و راوی در واقع یک نفرند و قصه از زبان راوی یا گندمی روایت می شود که از نهاد (ego) تابع اصل لذت خود فاصله گرفته و خود را درگیر خود اجتماعی اش (id) کرده و گویی تبدیل به شی شده است .

این از خود بیگانگی در دنیای مدرن که در راوی داستان یا به عبارتی همان گندم نیز دیده می شود ، از نظر مارکس به شکل دیگری عنوان می شود . به تعبییر مارکس ، «بیگانگی» (Estrangement) و «بیگانه بودن با خویش» (Entfremdung) فراق انسان از فرآورده خویش، از خویشتن خویش، جامعه خویش و سرشت خویش است.

در نگاه مارکس، از خود بیگانگی، فرومایگی شخصیت و تهی کردن انسان از انسانیت خویش است. وی به بیگانگی انسان از فرآورده خویش، از خویشتن خویش، از انسان های دیگر و از گونه و نوع خویش توجه داشته و آن را در دستگاه فکری خود ملحوظ داشته است. نظریه از خودبیگانگی مارکس، ریشه در فلسفه سرشت بشری و کار (نیروی کار) او دارد. از این رو برای درک نظریه او، ابتدا باید به این دو ایده نگریست. مارکس مفهوم سرشت بشری یا همان طبیعت انسانی را از هگل برگرفته و به تبعیت از او، «فرآورده» (محصول) را نقطه آغاز قلمداد می کند. از نگاه او تولید به مثابه «فعالیت مستقیم وجود فردی» (direct activity of individuality) ، منجر به بازتولید خود فرد می شود. به عبارتی دیگر، اشیای تولید شده و فرآورده، در واقع نمود بیرونی کار و نیروی کار اوست. مارکس در دست نوشته های اقتصادی- فلسفی نیز می نویسد که وقتی کار فرد تبدیل به شیء (ابژه) می شود، وجود خارجی به خود می گیرد و آنگاه او بازتابی از خویش را در شی ء تولید شده مشاهده می کند. بشر تبدیل به واقعیتی شیء گونه برای خود می شود تا از این رهگذر به ادراک خویش تن دهد. به بیانی دیگر، از طریق اشیای تولید شده، بشر به تأیید، تصدیق و درک فردانیت خویش نائل می شود. تولید به این معنا، نقشی محوری در برداشت مارکس از سرشت بشری بازی می کند. مارکس همچنین در بشر دو ویژگی جوهری دیگر می بیند. او می گوید که بشر همچنین یک «زندگی اجتماعی» (Social Life) و یک «زندگی نفسانی» (Sensuos Life) دارد. او در پاسخ به «جهان نفسانی بیرون» است که اشیا را تولید می کند. در مورد حواس، مارکس فقط به حواس پنجگانه بسنده نمی کند؛ زیرا این حواس تنها برای تأمین «نیازهای خام» به کار می روند و معنای مضیقی دارند. او دریافت که پرورش حواس پنجگانه کار تمام تاریخ گذشته بود. آنچه مارکس با عنوان «حواس انسان اجتماعی» از آن یاد می کند، در واقع چیزی است شبیه به «گوش موسیقایی» یا چشمی که به زیبایی شکل ها حساس است.

اینها به عبارتی دیگر، «حواس معنوی» انسان هستند که با ورود در کارکردهای بشری، توانایی خود را در خرسندی و سعادت بشر تایید و تصدیق می کنند. آدمی برای انسان شدن نیازمند پرورش این نیازهایش بود. از نگاه مارکس، انسان ایده آل باید استعداد ادراک زیبایی شناختی داشته باشد. مارکس این پرورش حواس را تنها مبین شخصیت فرد نمی بیند، بلکه آن را عاملی در اجتماعی شدن او نیز می داند. چرا که انسان بودن برای مارکس به معنای اجتماعی بودن است. همچنین آدمی تنها از طریق فرآورده خود نیست که به وادی انسانیت گام می گذارد، بلکه با معاشرت با دیگر انسان ها این فرآیند تکمیل می شود. مارکس همچنین توجه ویژه ای به کار (نیروی کار) قائل است. کار فعالیتی است که فرآورده از خلال آن بیرون می آید و فرصتی به فرد می دهد تا خود را بازیابد؛ کمک می کند تا کارمایه های روحی و جسمی بشر، توسعه پیدا کند. مارکس کار را به مثابه بخشی از فعالیت زندگی بشر می داند. کار چیزی بیش از وسیله امرار نیازهای معیشتی و مادی است؛ از نگاه مارکس، کار در نوع خود «غایتی» است. از همین روست که او خواسته تا کار را آزاد و داوطلبانه بداند. در چنین رهیافت و برداشتی از سرشت بشری و کار، کلید نظریه «از خودبیگانگی» مارکس نهفته است. پس نیروهایی که علیه تجلی آزاد سرشت بشری عمل می کنند یا آنها که نیروی کار را وادار می کنند تا صرفاً به عنوان وسیله امرار معاش انسان تلقی شود، عاملان اصلی بیگانه شدگی هستند.

بنابر این با توجه به دیدگاه مارکس می توان گفت که قصه رمان حکایت دو زن درونی راوی است ، دو زنی که راوی آنها را از سن 14 سالگی به دلیل درون گرا بودن و فاصله افتادن میان خودش با همان گندمی که وارد جهان بینی دنیای مدرن شده اما در شهری سنتی به سر می برد ، در درون خود یافته و با هر دوی آنها زندگی کرده است . با خودش در زاهدان بوده و با نهادش در تهران . تهرانی که باعث شده او در آن دیده نشود و تابع اصل لذت خود باشد . اما با ازدواج و درگیر روزمرگی های خود شدن دوباره از خود بیگانه و تابع خود اجتماعی اش شده و در الگوی از پیش تعریف شده زن متاهل فرو رفته است الگویی که به هیچ وجه با واقعیت درونی او مطابقت ندارد و او را نسبت به حواس اجتماعی و معاشرت های خود در اجتماع بی توجه کرده و در نتیجه آن راوی خود را گم کرده و حالا که به دوگانگی درونی رسیده به دنبال آن بخش گم شده در دنیای مدرن شهری و زندگی روزمره دوران تاهل خود است .

***

گندم و دوستش هر دو زاهدانی هستند.زاهدان شهری است کوچک و به شدت وابسته به ساز و کارهای سنتی خویش . زاهدانی که مدرنیته و انسان مدرن را بر نمی تابد . چه رسد به دخترانی جوانی که در جستجوی دنیایی نو هستند . این گونه است که گندم و دوستش -که همان راوی است - یا به تعبیری دیگر دو زن درون راوی تصمیم می گیرند تا کنکور را وسیله ای کنند برای مراجعت به تهران که قلب مدرنیته در ایران است و شهری است که انسان مدرن را بر می تابد .

به دکتر گفتم:"تا آن موقع نه به تهران فکر کرده بودم،نه به شمال،به نه دریا." تا آن موقع به خیلی چیزهای دیگر هم فکر نکرده بودم .مثل کنکور, که گندم...گفت:"دو تایی با هم کنکور قبول می شویم و از اینجا می رویم."(صفحه 42 و 43: 1387)

به گندم گفت:"بدبخت داریم از این شهر می رویم . داریم برای همیشه از این جا می رویم . دیگر چه اهمیتی دارد که این آدم ها درباره ات چه فکر می کنند." نمی دانستم چه اهمیتی دارد،اما می دانستم که دارد . مگر می شد اهمیت نداشته باشد؟حتی اگر یک دقیقه ی دیگر قرار بود آن جا زندگی کنم برام مهم بود که آدم های دور و برم درباره ام چه فکر می کنند ، آدم هایی که حتی نمی شناختم شان،آدم هایی که درست همان دقیقه از کنارم رد می شدند ، آدم هایی که ... (صفحه 54 و 55 :1387)

دو دختر و یا به تعبییری دو دختر درون راوی می خواهند به هر طریقی که شده از زاهدان خارج شوند ، چرا که دنیای نویی در تهران در انتظار آنها است و آینده ی بهتری . راوی تا به حال از آن شهر به شهر دیگری نرفته است و این از خلال گفتگوهای او با گندم درونش آشکار می شود .

گندم گفت:"کفش هات قشنگ اند . تو این شهر یک کفاشی درست و حسابی پیدا نمی شود . این ها را از کجا خریدی؟" می خواستم بگویم من تا حالا از این شهر به هیچ شهر دیگری نرفته ام . (صفحه 22 :1387 )

دختر از سال اول دبیرستان و سن 14 سالگی با گندم آشنا شده است . از همان 14 سالگی نیز نمازش را که تا آن سن قضا نشده بوده ، کنار گذاشته است . گویی 14 سالگی سن تحول درونی راوی و تغییر جهان بینی او دنیای مدرن است .

دکتر پرسید :"کی با گندم آشنا شدی؟" گفتم:"سال اول دبیرستان ." (صفحه 14 :1387 )

به دکتر گفتم:"از ده سالگی،یعنی از همان وقتی که پدرم مرد،تا چهارده سالگی حتی یک رکعت نمازم قضا نشده بود . نگذاشته بودم یک تار مویم را نا محرم ببیند . شب و روز قلبم از فشار قبر له شده بود و هنوز نمی دانستم کجای کارم و خدا کجاست و گندم خانم یک کاره با آن ادا و اطوارهایش می گفت هیچ کس توی دلش مثل او خدا را حس نکرده."(صفحه 44 و 45 : 1387 )


راوی فرد درون گرایی است .

چرا هیچ کدام از اسم ها یادم نیست؟شهر من،شهر فراموش شده ی من،شهر تکه تکه شده ی من ... دکتر گفت:"نگران نباشید،آدم های درون گرا بیشر کلیات بیرون از خودشان را می بینند نه جزئیات را."(صفحه 53 و 54 : 1387 )

پس به نظر می رسد خیال بافی در او اجتناب ناپذیر باشد و آنچه که از کودکی خود به یاد دارد تنها خیالات زاییده ذهن او باشند از جمله برادرهای راوی ،چرا که در بخشی از داستان به با هم آمدن و با هم رفتن آنها اشاره می کند . چرا که او درون گراست،تنهاست و دیگر از زندگی در زاهدان احساس رضایت نمی کند و چنین به نظر می رسد که زندگی در شهر تهران دیگر آنقدر آزادی مدرن را برای او به ارمغان آورده باشد که نخواهد به زاهدان بازگردد .

گفت:"باید برویم."
گفتم:"زاهدان دیگر تمام شد."
شاید برادرهام توی آتش سوزی مرده باشند...
شاید برادرهام توی تصادف مرده باشند...
شاید برادرهام توی آب غرق شده باشند...هر چند بعید است دوتایی شان باهم غرق شده باشند...شاید هم بعید نباشد...شاید همان طور که با هم آمده بودند،باید با هم می رفتند...(صفحه 59 و 60 :1387)

پس از شرکت در کنکور گندم در دانشگاه قبول می شود اما راوی قبول نمی شود.گندم باید راوی را در زاهدان جا بگذارد و خود به تهران برود.راوی با همه آداب و رسوم و قیودی که دست و پایش را بسته است باید در زاهدان جا بماند و گندم ، دختری جوان،شاداب و رها از هر قید و بندی به تهران برود.در واقع به تعبییر فروید نهاد راوی به تهران،شهر مدرن، می رود و خود او در زاهدان،که شهری است سنتی،باقی می ماند. در بخشی از داستان حتی اشاره می شود که راوی چادرش را تنها با دو انگشت گرفته و حالا که دانشگاه قبول شده و امکان این را یافته که به قلب مدرنیته برود ، ناگاه چادرش را ، که نماد سنت است،باد می برد چرا که به دنبال گندم می دود.

دوباره از اول شروع کردم.فکر کردم این همان لحظه ای است که آدم از مرگ نمی ترسد.اگر قبول نشده باشم کاش بمیرم،کاش بمیرم و این جا تنها نمانم....جمله ی "اسمت نیست "داشت بهم دهن کجی می کرد ،جمله ی اسمت نیست،اسمم،اسمم...و یک لحظه یادم رفت که توی خیابان هستیم.گذاشتم دنبال گندم ...گندم پا گذاشت به فرار.دنبالش دویدم.احساس کردم باد دارد چادرم را با خودش می برد.فقط با دو انگشت نگهش داشته بودم.(صفحه 52 : 1387)

راوی در شهر تهران پریشان است و سرگردان. گویی با همه تبلیغاتی که حکایت از مصرف گرایی انسان مدرن تهرانی دارد و در نتیجه باید بار سنگین تشویش و دلهره را از او بگیرد ، او هم چنان در تشویش و دلهره در خیابان های تهران می راند و تبلیغات نیز از جلوی چشمانش به سرعت رد می شوند.بیلبوردهایی که شاید فردا تبلیغات دیگری روی آن نصب شود . تغییراتی سریع که به تعبییر زیمل بنیاد روانشناختی فرد نوع کلانشهری را به شکلی سامان می دهند که مبتنی بر روابطی زودگذر و سطحی هستند . روابطی که میان راوی داستان و منصور ، میان او و همسایگانش و حتی میان او و همسرش به فراوانی دیده می شوند . روابطی که راوی از خود بیگانه و دچار نابسامانی های ذهنی را دچار تحریکات عصبی نیز کرده که این تحریکات عصبی در رابطه راوی با پسر کوچک 4 ساله اش به چشم می خورد.

بنیاد روانشناختی فرد نوع کلانشهری در شدت یافتن تحریکات عصبی ای نهفته است که خود ناشی از تغییر سریع و بدون وقفه محرکهای برونی و درونی است . آدمی موجودی است که دارای قوه ممیزه است . ذهن آدمی را تفاوت میان تاثرات لحظه ای و آنچه ما قبل آن است تحریک می کند .تاثرات پایدار،تاثراتی که فقط اندکی با یکدیگر تفاوت دارند و روالی منظم و مبتنی بر عادت دارند و نشان تفاوتهای منظم و مبتنی بر عادت هستند، جملگی به اصطلاح نیازمند آگاهی کمتری هستند ، خاصه در مقایسه با تجاربی چون یورش سریع تصاویر متغیر و نا پیوستگی ادراک مبتنی بر نگاهی واحد و غیر منتظره بودن هجوم تاثرات....بنابراین نوع انسان کلانشهری-که البته هزار نوع دارد- اندامی را پرورش می دهد که از او در برابر وقایع تهدید کننده و تناقضات محیط برونی که می تواند وی را ریشه کن سازد،محافظت کند....بنابراین زندگی کلانشهری آگاهی تشدید شده و سلطه عقل در انسان کلانشهری را بنیاد می نهد.واکنش نشان دادن به پدیده های کلانشهری به اندامی سپرده می شود که دارای حد اقل حساسیت است و از عمق شخصیت دورترین فاصله را دارد... (زیمل؛1372 : 54 و 55)

تحریک عصبی مدام راوی را می توان در بند زیر مشاهده کرد .

به دکتر گ‏فتم :«نمی دانم مادر خوبی هستم یا نه.بهش فکر می کنم اذیت می شوم.»
دکتر پرسید:«کتکش می زنی؟»
گفتم:«ابدا،فقط وقتی عصبانی می شوم جوری سرش داد می کشم که از ترس خشک می شود.»
دکتر پرسید:«تند تند سرش داد می کشی؟»
گفتم:«بستگی دارد.بعضی وقتها یک ماه هم می شود که مهربانم،آن قدر مهربانم که خودم هم باورم نمی شود،بعضی وقت ها هم چند روزی یک بار سرش داد می کشم،یک وقت هایی هم روزی یک بار و شاید هم روزی دو سه بار.»(صفحه 20 و 21 : 1387 )

راوی داستان در انزوای خودش به سر می برد ، در حالی که به دنبال گذشته شاد خویش و خودی است که او را به گذشته پیوند می زند ، زندگی خود را به تعبییر زیمل در"احتیاط"می گذراند .

این بار صدای زنگ در ترتیب...یعنی آقا رضاست؟...شاید هم خانم نعمتی است...از فکر اینکه نکند منصور باشد هول می کنم...منصور هیچ وقت بدون تماس سرش را نمی اندازد پایین راه بیفتد بیاید اینجا.چه قدر دلم می خواهد کسی را نبینم،حتا برای یک دقیقه،حتا برای نیم دقیقه،حتی برای...فکر می کنم حتما در پایین باز بوده...دستی توی موهای ژولیده ام می کشم و با همان ریخت و قیافه می روم طرف در. (صفحه 11 : 1387)

قبل از این که سر و کله ی کسی توی حیاط پیدا شود ، می روم توی پارکینگ. ماشین توی پارکینگ نیست. دلم هری می ریزد پایین...چند لحظه ای فکر می کنم تا یادم بیاید دیشب ماشین را نیاورده ام تو . وقتی کیوان هست امکان ندارد حتا یک شب ماشین را توی کوچه بگذارد.(صفحه 14 : 1387)

در حیاط را که باز می کنم ، می بینم آن سر حیاط ، دوباره این پیشی ، گربه شیطونه ی خانم نعمتی رفته است روی درخت و دوباره آقا رضا روی نردبان است که گربه را بیاورد پایین....انگار خانم نعمتی یک هزارم گربه هایش من را دوست ندارد ، چون توی این چند ماهی که به این خانه آمده ایم...شاید به خاطر این است که دیگر حوصله ی سلام و علیک های گرم الکی با پیرزن ها را ندارم ...(صفحه 113 : 1387)

بندهایی که در بالا آمدند تبلور سخنان زیمل درباره "احتیاط" در شهرهای بزرگ هستند . زیمل در مقاله کلان شهر و حیات ذهنی خود معتقد است که " در شهر کوچک تعداد برخوردهای خارجی مستمر با تعداد واکنشهای درونی به آن برخوردها برابر است . در چنین شهری آدمی هر کس را که ملاقات می کند می شناسد و با او رابطه دارد . اگر قرار باشد در شهر نیز که برخوردهای خارجی مستمر بی شمارند چنین اتفاقی بیافتد ، آدمی کاملا به لحاظ درونی به اتمهای بی شمار تجزیه می شد و به حالت روانی تصور ناپذیری می رسید . بعضا به سبب این واقعیت روانشناختی و بعضا به سبب حق عدم اعتمادی که آدمی در برابر خاصیت زود گذر زندگی کلانشهری دارد لازم می آید که ما احتیاط کنیم . در نتیجه چنین احتیاطی است که اغلب ، کسانی را که سالین درازی است همسایه ما بوده اند به چشم نمی شناسیم و همین احتیاط است که ما را در نظر مردمان شهر کوچک ، سرد و بی ترحم جلوه گر می سازد . "(زیمل ؛ 1372 : 59)

تزلزل و امکان فروپاشی انسان مدرن ساکن کلانشهر را می توان از تک تک کلمات راوی فهمید . حتی در توصیف خیابان های تهران نیز این ویژگیها مشهود و قابل مشاهده است .

دارم از خیابان پاشا به طرف کامرانیه بالا می روم که دوباره از دیدن این همه برج سر به فلک کشیده توی خیابانی به این باریکی مو به تنم راست می شود . به هیچ کدامشان نمی شود اطمینان کرد . انگار بین زمین و آسمان ول اند ، انگار با تکانی کوچک می توانند مثل آب خوردن از هم بپاشند و فرو بریزند... بطری ام را بر می دارم و یک قلپ دیگر می خورم...(صفحه 16 :1387)


فردگرایی راوی قصه از موارد دیگری است که به شدت در این راوی مدرن به چشم می خورد. او به دنبال این فردگرایی درفضای بسته شهر کوچک زاهدان دچار پریشانی فکری می شود و برای خود یک محیط خصوصی ذهنی و یک دوستی خصوصی درونی ایجاد می کند و در آن غرق می شود . محیطی درون فکری که ما به عنوان خواننده داستان احتمالا در لابلای خوانش فکر راوی گم می شویم . او سعی می کند که تماسهای گذرا و توخالی خویش را از طریق طلب امنیت اقتصادی زایل نماید.(نقل غیر مستقیم از ایان وات ؛ 1379 : 334)

تا می خواهم راه بیفتم منصور می گوید:"قرار است از بنگاه یک ماشین نو برات بفرستند." می گویم:"من با همین ماشین مشکلی ندارم."

اما دارم،اگر قرار باشد بخوابد و تعمیر شود مشکل دارم ، فکر نمی کنم دیگر بتوانم یک روز هم بدون ماشین سر کنم.می گوید:"دستور، دستور کیوان است." معلوم نیست دستور واقعا دستور کیست، دستور منصور یا دستور کیوان. چه اهمیتی دارد؟اصلا همان بهتر که یک ماشین نو داشته باشم . می گوید:" باز هم بی ام و؟"

می خواهم بگویم آره، ولی چرا دوباره بی ام و ، حالا می توانم یک ماشین جدید را امتحان کنم. دلم می خواهد یک ماشین گنده داشته باشم، یک ماشین گنده به گندگی...به گندگی...به گندگی یک ماشین گنده...

می گویم:"پرادو، یک پرادو دو در."
می گوید:"مطمئنی؟"
سرم را تکان می دهم.(صفحه105 : 1387)


منصور به شکلی کاملا پنهانی به راوی که شوهرش مدام در سفر است علاقه دارد . راوی نیز علی رغم آزادی برآمده از مدرنیته که به او حق انتخاب می دهد و لذتی که از این علاقه کاملا خصوصی می برد ، دست رد به سینه منصور می زند.

دلم هری می ریزد پایین،یعنی این خود منصور است یا یکی مشابهش که دارد از آن بنز آلبالویی آخرین مدل پیاده می شود...عجب دیوانه ای است...یعنی اینقدر عاشقم است یا این قدر می خواهد هر جوری شده این دفعه...(صفحه 39 : 1387)

این هم از منصور ، حالا دیگر وقتش بود. جواب می دهم.
می گوید:"کجایی؟من تمام دربند را دنبالت زیر و رو کردم."
می گویم:"دیوانه ای!"
می گوید:"معلوم است که دیوانه ام،دیوانه تو!"
می گویم:"قرار بود دیگر از این حرف ها نزنی..."
می گوید:"من فقط می خواهم ببینمت.دیدن که جرم نیست."
می گویم:"پس بگذار خودم بهت زنگ بزنم."
می گوید:"نمی زنی."
می گویم:"می زنم."
می گوید:"قول؟"
می گویم:"قول."(صفحه 49 : 1387)

به منصور می گویم:"ببخشید امروز حسابی..."
می گوید:"با من این طوری حرف نزن،خودت می دانی که حاضرم تمام زندگی و دار و ندارم را..." ... می گویم:"منصور دیگر دارد حالم بهم می خورد..." ... می گویم:"یعنی تو من را این جوری شناختی؟یعنی فکر می کنی من با صمیمی ترین دوست شوهرم..."(صفحه 114 : 1387)


جریان سیال ذهنی راوی داستان احتمالا گم شده ام آن قدر تو در توست که احتمالا در میان روایت های کوتاه و درون ذهنی راوی گم می شویم . این رمان جای بررسی بیشتر با رویکردهای جامعه شناسانه دیگری را هم دارد .

منابع:
1-سالار،سارا(1387)احتمالا گم شده ام،تهران:نشر چشمه
1-زیمل،جورج(1372)کلان شهر و حیات ذهنی،ترجمه یوسف اباذری:نامه علوم اجتماعی
2-وات،ایان(1379)پیدایی قصه:پژوهشهایی درباره دیفو،ریچاردسون و فیلدینگ ، ترجمه ناهید سرمد ، تهران : نشر علم
3- گلدمن ، لوسین(1372)جامعه شناسی ادبیات:دفاع از جامعه شناسی رمان ، ترجمه محمد پوینده ، تهران : نشر هوش و ابتکار
4- لش،کریستوفر(1380)خود شیفتگی در زمانه ما،ترجمه حسین پاینده:ارغنون
5- http://www.nasour.net/?type=dynamic&lang=1&id=172 استفاده شده به تاریخ 10 خرداد ، ساعت 23