دوشنبه, ۷ خرداد, ۱۴۰۳ / 27 May, 2024
مجله ویستا

تکوین روش از تحلیلی تا پدیدارشناختی



      تکوین روش از تحلیلی تا پدیدارشناختی
سارا کریمی

روش تحقیق یکی از فصل‌های اصلی هر گزارش تحقیقی است. محقق وظیفه دارد که پس از توضیح رویکرد و زاویۀ دید نظری‎اش به موضوع پژوهش، روش تحقیق و تکنیک‎هایی را که برای نزدیک شدن به مسئله و گردآوری و تحلیل یافته‎ها به کار گرفته توضیح دهد.

این رسم جامعۀ علمی برای این است که اگر محققان دیگری در آینده خواستند موضوع مشابهی را مورد پرسش و تحقیق قرار دهند، با بررسی انتقادی روش‎های به کار گرفته شدۀ پیشین از نقاط قوت آنها الهام گرفته و در رفع نقاط ضعف بکوشند. اینگونه است که پژوهشگران جدیدتر می‎توانند گام‎های تازه‌ای بردارند و افق‎های تازه‌ای به روی علم بگشایند. از سوی دیگر خاصیت انباشتی بودن دانش بشری ناشی از همین انتقال تجربیات دانشمندان و دانش‎پژوهان است.

برهمین اساس در علوم انسانی جدید- برآمده از آکادمی مدرن- تاکنون تحولات اساسی در روش تحقیق ایجاد شده و این تحولات روشی ناشی از سیر تحول منطق به عنوان یک علم نظری بوده است. عدم اطلاع از این تحولات منطقی و روشی در علوم انسانی، دانش‎آموزان و دانشجویان هلوم انسانی را در حد تکنیسین‎های رشته‎های مختلف روانشناسی و علوم اجتماعی نگاه می‎دارد که تنها با به کار بستن روش‌های جدید و بدون آگاهی از بنیان‎های آنها به گردآوری یافته می‎پردازند. به همین ترتیب نیز چنین دانش پژوهانی به خاطر قطع ارتباط با فرآیند تکوین منطق علوم انسانی، از نظریه پردازی و بازاندیشی مسائل پیش روی خود ناتوان خواهند بود. بر این اساس این متن بر معرفی چهار روش اصلی در علوم انسانی متمرکز شده است:

در دوران معاصر چهار روش اصلی در علوم انسانی متداول است؛ تحلیلی(آنالیتیک)، دیالکتیک، هرمنوتیک، پدیدارشناختی (فنومنولوژیک). این روش ها برآمده از سیر تکوین منطق ارسطویی به منطق ریاضی و سپس منطق پورت رویال بوده اند. بدین ترتیب مقولات ارسطویی در تقسیم بندی مقولات کانتی تدقیق شده، قضایای استقرایی و قیاس اقترانی در قضایای تحلیلی و هم نهادی ارتقا پیدا کرده و با کاربست فرمول‌های علم آمار و احتمال روش تحلیلی به عنوان اصلی ترین روش تجزیه و تحلیل یافته های علوم انسانی به کار گرفته شد.

سپس در منطق پورت رویال، سوژۀ شناسندۀ جهان، جای خود را به سوژۀ خودآگاه هگلی می‌دهد. در فرآیند شناخت این سوژه، مهمترین عنصر تغییر و تحول است. جهان شناسی (یا شناخت دیگری) از خلال خود شناسی (خودآگاهی) صورت می‎گیرد و خودانگیختگی (spontaneity) در ایجاد تغییرات آگاهی به خودآگاهی نقش کلیدی ایفا می کند. سوژه از طریق به مفهوم درآوردن تمام حس های درونی به خودآگاهی نائل می شود و بنابراین تفکر مفهومی در منطق دیالکتیکی به اوج خود می رسد. اینگونه منطق دیالکتیکی کنش اراده مند انسان را در قیاس اقترانی به مفهوم می کشاند و همۀ کنش، کنش مفهومی می شود.

همانطور که کانت گزاره های منطقی دکارت را به تجربه متصل می کند، هگل آن را به مفهوم در می آورد.

دکارت شک هیوم را با تجربۀ بی واسطۀ اندیشیدن پاسخ می دهد و از این قضیۀ منطقی سود می برد که «من می اندیشم، پس هستم.» از همین جا روش اندیشیدن مهم می شود. زیرا همین روش است که ما را در مورد هستی چیزها به نتیجۀ مشترک می رساند.[1]

پس کانت شرایط امکان اندیشیدن را به پرسش می گیرد تا بتواند تعیین کند که آنچه هست را چگونه باید شناخت. برای همین کانت برای سوژۀ اندیشنده ویژگی ها و شرایط ثابت و پرتومی را فرض می کند. اینگونه سوژۀ شناسای جامعه شناسی و روانشناسی با ابژه قرار دادن موضوع خود و بهره گیری از یافته های آمار و احتمال دست به توصیف و تبیین می زند.[2]

اما هگل در مقابل می خواهد خود انگیختگی و خلاقیت درونی سوژه را که موجب تغییر است بفلسفد. او بر آن است که از منطق ایستای تعریف بیرون آمده و بر منطق پویای تکوین، علوم انسانی را بنا کند. پویایی که صفت بارز اندیشیدن و خلق است. در این فرآیند سوژه برای رسیدن به آگاهی کامل (که همان خودآگاهی است) به نفی کامل خود دست می زند، تا به جهان دست پیدا کند و این کار را تنها از طریق کنش اندیشیدن مفهومی انجام می دهد. بنابراین از قیاس اقترانی بهره برده و می گوید که «من» عنصر رابط میان کنش اندیشیدن و به تعین رسیدن هستی است که با سلب آن، هستی در مفهوم تجلی می یابد. مفهومی که مسیر تکوین آن از تاریخ تکامل روح بشریت می گذرد.

«من می اندیش ام.» (صغری)

«من هست ام.» (کبری)

«اندیشه هستی است.» (نتیجه)[3]

در این حالت اندیشمندان علوم اجتماعی چون وبر به عرصه می آیند و می کوشند در شناخت جامعه آموزۀ تعریف را به آموزۀ تکوین متحول سازند و با توسل به اصل جهت کافی به جای اصل عدم تناقض، از روش دیالکتیکی به جای روش تحلیلیی بهره ببرند.[4]

این تحولات با نقد نتایج هگلی صورت دیگری می یابد. جایگاهی که هگل برای مفهوم قائل می شود، توسط منتقدانی چون نیچه، دیلتای و بوکهارت در مکتب بازل به چالش کشیده می شود و برابر قرار دادن هستی با اندیشه مورد نقد قرار می گیرد. خودانگیختگی که بیش از همه در قوۀ تخیل ماوا می یابد، هنگامی که با تجربه مستدل می شود روایت را می سازد. اینگونه روش هرمنوتیک (یا تفسیر متن) که سنت تفسیر متن مقدس در قرون وسطی است، بازخوانی می شود و بازسازی روایت روشی برای طرح واقعیت تاریخ اجتماعی می گردد. دیلتای برای استقلال بخشیدن به علوم انسانی در مقابل علوم طبیعی بنیان های این روش را پی ریزی می کند.[5]

از سوی دیگر با زیر سوال رفتن دوگانگی هستی و اندیشه، گرایش دیگری پا می گیرد که معتقد است اندیشیدن جوهری جدای از هستی ندارد و جهان تخیل، اندیشه و عمل کلیتی در هم پیچیده است که نمی توان آن را در گزاره های قیاسی جدا کرد. پس هوسرل و سپس هایدگر گزاره های قیاس را درهم می ریزد و از هستی آغاز می‌کنند و به هستی می رسند:

«من هستم.

پس می اندیشم.»

تمام آنچه در زیست جهان هایدگر وجود دارد، اندیشه را شکل می دهد و هرآنچه اندیشه است پیوسته با هستی مادی است. در اینجا دیگر از جوهر متمایز روح هگلی خبری نیست و تمام آنچه هست اعم از انسان و دیگران دارای یک جوهر است. همین جا است که پدیدارشناسی یا فنومنولوژی هگلی به پدیدارشناسی هایدگری متحول می شود.[6] با این مقدمه اکنون می توان تعریف مختصری از هریک از این روش ها ارائه داد:

آنالیتیک یا روش تحلیلی

آنالیتیک (analytic) از ریشۀ یونانی (ἀναλυτικός – analytikos) به داشتن توانایی تجزیه و تحلیل یا خرد کردن یک سیستم به اجزا و عناصر آن اشاره دارد. تحلیلی روشی است که در منطق ریاضی و با متحول کردن منطق ارسطویی ظهور کرده و پرورانده شد. روش آنالیز برآمده از همین اصطلاح، ابتدا در علوم ریاضی و طبیعی به جایگاهی تعیین کننده دست پیدا کرد. این اصطلاح در رشتۀ شیمی به معنی شناخت یک ماده از طریق تجزیۀ آن به عناصر تشکیل دهنده‌اش است. در رشتۀ ریاضی نیز این روش در حوزۀ نظریۀ اعداد، هندسۀ تحلیلی، جبر و حل مسائل جایگاه محوری دارد.

غیر از تلاش های فیلسوفان نوگرایی چون اسپینوزا و لایبنیتز و بیکن و از همه بیشتر کانت برای پروراندن روش تحلیلی و بنیان نهادن آن در علم به طور کلی؛ جان استوارت میل در کتاب «نظام منطق» (System of Logic) روش تحلیلی و آمار را بنیان علوم انسانی قرار داد. روش‌های تحلیلی در علوم انسانی مبتنی بر آمار است، آماری که از کاوش در عناصر نظام جامعه یعنی واحدهای آماری به دست می‌آید و جریان‎های حاکم بر تغییرات اجتماعی این نظام را نشان می‎دهد. به طور کلی روش تحلیلی، کشف روابط و الگوهای معنادار حاکم بر یافته‌ها است.

فرض بنیادین روش تحلیلی این است که عناصر در یک سیستم عمل می‌کنند و هر سیستم بر یک اصل محوری استوار است. اصل بنیادین سیستم «اصل منطقی عدم تناقض» است که بر مبنای آن صدق و کذب هر دو گزارۀ نقیضی محال است. یعنی دو گزاره نقیض در آن واحد نمی توانند هر دو درست بوده یا هر دو غلط باشند. بنابراین میان هر دوگانه‎ای یکی از آنها درست و دیگری نادرست است. این روش که برآمده از علوم دقیقه است مدعی است که با تکیۀ بر این اصل می‎تواند به حقیقت دست پیدا کند و راه درست را بیابد.

بر همین مبنا روش تحلیلی در علوم اجتماعی جامعه را سیستمی می‌داند که بر محور نظم عمل می‌کند و بی‌نظمی را طرد کرده و آن را کنترل می‌نماید. بنابراین با جمع‌آوری اطلاعات آماری بر محور یک پرسش مشخص می‌توان جریان‌های اجتماعی را کشف، نظم آن را تعیین و در نتیجه نحوۀ عملکردش را پیش بینی کرد. برای مثال دانست که آیا میزان خودکشی در یک جامعه با میزان رفاه اقتصادی مرتبط است و این چگونگی ارتباطی است.

دیالکتیک

بانی روش دیالکتیکی در علوم انسانی مدرن، فیلسوف آلمانی هگل است. هگل با متحول ساختن نظام منطق ریاضی و زیر سوال بردن ثبات گرایی در آن، به عامل حرکت و تغییر توجه کرده و تناقض را به عنوان عنصر بنیادین منطق دیالکتیکی خود تعیین کرد. به این ترتیب تناقض درونی هر سیستمی منجر به تبدیل شدن آن به ضد خود می‌شود. مدل تز، آنتی تز و سنتز برآمده از همین منطق بوده و به نظریه پردازان دیگر نیز انتقال پیدا کرده است. هگل این روش را برای تحلیل تاریخ جامعۀ انسانی به کار برد و انقلاب‎ها و تغییرات اجتماعی را از این منظر توضیح داد. نظریه پردازان انقلاب و تغییرات اجتماعی که معروفترین آنها کارل مارکس است، نیز از منطق دیالکتیکی هگل سود بردند.

روش دیالکتیکی مدل سوژه-ابژۀ کانتی را که در آن یک سوژۀ شناسا یک پدیده را به عنوان ابژۀ خود مورد شناخت  قرار می داد دچار تغییر کرد و با تمرکز بیشتر بر سوژه، فرآیند شناخت را با تشخیص خود-دیگری و رفع کردن (Aufheben) دیگری در خود و موضوع قرار دادن خود و به خودآگاهی رسیدن تعریف کرد. منطق دیالکتیکیِ هگل، تاریخ تمدن انسان را سرگذشت روح برای رسیدن به خودآگاهی به عنوان بالاترین مرتبۀ شناخت عقلی دانست و دولت را تبلور این روح جمعی در جامعه معرفی کرد. سه آموزۀ اصلی منطق دیالکتیکی هگل آموزۀ هستی، آموزۀ چیستی و آموزۀ مفهوم است و مفهوم در نزد هگل همه چیز بود.

هرمنوتیک

معروفترین منتقدان کانت و به خصوص هگل اندیشمندان مکتبی در مرز میان فرانسه، سوئیس و آلمان بودند به نام مکتب بازل. نیچه، بوکهارت و دیلتای با وجه مشترک نقد فلسفۀ تاریخ هگل در پی گشودن افق‎هایی برای دیدن تمایزها و تکثر در میان جوامع و انسانها بودند. نیچه با زیر سوال بردن «امر کلی» هگل و متمرکز شدن بر زمان حال غایت انگاری تاریخی هگل را نقد کرد و بوکهارت برخلاف هگل دولت را نه تبلور خرد جمعی و عقلانیت تمدن انسانی که آن را یک اثر هنری و پدیده‎ای فرهنگی دانست. اما دیلتای با نقد تسلط منطق علوم طبیعی بر علوم انسانی، کوشید با نقد جان استوارت میل و هگل در درجۀ نخست و اگوست کنت در درجۀ دوم به تاسیس یک علوم انسانی جدید برمبنای روش هرمنوتیکی بپردازد. او متافیزیک پنهان شده پشت فلسفۀ تاریخ هگلی را افشا کرده و بازگشت آن را از قرون میانه به فلسفۀ مدرن آشکار نمود. روش هرمنوتیک که توسط شلایرماخر  و دیلتای پی ریزی شد، مبتنی بر واحدهای روان تنی به جای واحدهای انسانی آگاه و عقلانی است که هستی آنها از خلال تجربۀ زیسته در تلاقی نظام‎های فرهنگی و سازمان‎های اجتماعی جامعه و نیز شرایط فیزیولوژیک‌ آنها رقم می‎خورد. برای دیلتای مونوگرافی و اتنوگرافی به جای تاریخ نگاری کلی اهمیت پیدا می‎کند و روایت‌های شکست خوردگان در حاشیه به اندازۀ روایت‌های حاکمان و پیروزمندان رویدادهای تاریخی مهم می‌شود. دیلتای خود چندین بیوگرافی نگاشت.

هرمنوتیک به دنبال درون فهمی پدیده‎ها و رویدادهای تاریخی از طریق تفهم است و نه شناخت. در هرمنوتیک اصل بنیادین اصل جهت کافی است؛ اصلی که به تجمع مجموعۀ شرایط در یک زمان و مکان مشخص اشاره می‎کند و با اضافه شدن یک اراده منجر به یک کنش تاریخی می‎شود. با چنین منطقی بیشمار امکان در هر لحظه و هر نقطه وجود دارد و برای درک رویدادهای تاریخی می‎بایست مجموعۀ شرایط متن تاریخی فهم شود. در این روش شناخت برای پیش‌بینی و برنامه‌ریزی مد نظر نیست و تنها هدف فهم انگیزه و مقصود مولف رویداد یا اثر تاریخی از کنشی است که انجام داده است. مارتین هایدگر، هانس گئورگ گادامر و پل ریکور از دیگر فیلسوفانی هستند که به پروردن و غنی‌تر کردن این روش پرداختند.

پدیدارشناختی

مسئلۀ اصلی همۀ فیلسوفان علوم انسانی چگونگی شکل گرفتن یک اراده و کنش در فرد و در سطح بالاتر در اجتماع انسانی است. از آنجایی که کنش‎ها در فلسفۀ روشنگری مبتنی بر تصمیمات آگاهانه و ارادۀ خردمندانه بودند، چگونگی رسیدن به آگاهی پرسش اصلی را تشکیل می‎داده است؛ اما پس از نقدهای وارد شده بر فلسفۀ آگاهی، بخش‎های ناآگاه و تاریک ذهن و همینطور فاکتورهای غیرانتخابی افراد مانند محیط، فرهنگ و فیزیولوژی مد نظر قرار گرفتند.

در اثر طرح همین مباحث ادموند هوسرل پایه گذار یک روش شناخت جدید در علوم انسانی بود. او با بازگشت به حوزۀ میان آگاهی و ناآگاهی پدیدارهای شکل گرفته در ذهن را به عنوان منبع الهام اراده جستجو می‏کند. پدیدارها شمایی از چیزهای بیرونی هستند که در نظر اول در ذهن نقش می‎بندند و پیش از آنکه آن چیز توجه فرد را جلب کند و تبدیل به پدیده و سپس ابژۀ شناخت او شود، طرح کلی از آن را در ذهنش ایجاد می‎کند، این طرح کلی عاری از هرگونه داوری مثبت یا منفی است. از نظر فلسفۀ پدیدارشناسی هوسرل بازگشت به فراسوی همه‏ی پیش انگاره‏ها، به سوی چیزی که هیچ شک و پرسشی درباره‏ی آن نمی‏توان داشت، ما را یاری می‎کند تا به جای دنبال کردن پیش فرض‎های خود در جریان تحقیق و جمع‎آوری مدارکی برای اثبات فرض‌های خود، در مسیر تحقیق با تعلیق تمام داوری‎ها به تدریج به تصویر واضح و واضح‎تری از موضوع دست پیدا کنیم و از این رهگذر با ابعاد پنهان و پیچیده‌ای که در مقابل داوری‌های ما خود را پنهان می‎کنند روبرو شویم.

از نظر هوسرل، آگاهی در بُن و گوهرش«نیت‏مند» است، هرگونه آگاهی نیّتی است به سوی چیزی. یعنی هر سوژه صرفاً به دلیل رویکردش به ابژه وجود دارد. این هسته‏ی بنیانی دیدگاه هوسرل است که هرگونه کنش آگاهی، برای این که کنش باشد نیازمند ابژه‏ای است. هر آگاهی، آگاهی کسی است به سوی چیزی، گوهر سوژه وابسته است به منش کنشی که ابژه را درک کرده است، پس برای رهاشدن از این نیت‎مندی و فاصله گرفتن از ابژه‎انگاری پدیده های انسانی و اجتماعی باید به پیش از مرحلۀ آگاهی برویم و پیش از آنکه وارد مرحلۀ سوژه ابژه شویم؛ بستر اطراف خود را چونان پدیدارهایی در ذهن داشته و بگذاریم تا در یک فرآیند طولانی تجربۀ زیسته نسبت به آنها آگاه شویم. تکنیک‎های مشاهدۀ مشارکتی، تسهیلگری، روش‎های انسان شناسانه و مصاحبه های عمیق همه برآمده از همین رویکرد روشی هستند.

مارتین هایدگر فیلسوف دیگری است که در بسط و پرورش این رویکرد سهم بسزایی داشته و الفرد شوتز در تبدیل این روش به روشی برای علوم اجتماعی نقش موثری ایفا کرده است.

 

 

[1]  دکارت این مبحث را در کتاب «گفتار در روش» توضیح داده است.

[2]  برای مطالعۀ عمیق این مبحث بهتر است به کتاب «سنجش خرد ناب» نوشتۀ ایمانوئل کانت مراجعه شود.

[3]  شرح دقیق این تحول منطقی در کتاب «روش» و «پدیدارشناسی روح» هگل آمده است.

[4]  علاقه مندان به کتاب «روش در علوم اجتماعی» وبر مراجعه نمایند.

[5]  کتاب «مقدمه ای بر علوم انسانی» و «تشکل نظام های تاریخی» نوشتۀ ویللهم دیلتای هر دو به همین مبحث اختصاص دارند.

[6]  هایدگر در کتاب «هستی و زمان» رویکرد تازه خود را توضیح می دهد.

 

 

ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ» 
http://www.anthropology.ir/node/21139

ویژه نامه ی نوروز 1393
http://www.anthropology.ir/node/22280