جمعه, ۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 21 February, 2025
مجله ویستا

فرش قرمز جلوی پایتان پهن نکرده اند!


همشهری ماه

«صفحات راهنما»ی همشهری ماه برای نرفتن به مهاجرت
به صفحات آگهی روزنامهها و مجلات هفتگی یا گوشه بالا و پایین پایگاههای اینترنتی که سرسری هم نگاه کنی، حتما چشمات به چندین و چند آگهی تبلیغی مهاجرت میافتد؛ یکی به شما مشاوره میدهد که برای کار به مهاجرت بروید بهصرفهتر است یا بهنام تحصیلات. یکی گفته، وکیلی است که کارهای رفتن و اسکان شما در مملکت غریب را بهچشم برهمزدنی سامان میدهد، طوری که قند در دلتان آب نشود و... . این وسط هر دانشجوی سال آخری لیسانس یا فوقلیسانس که به دوستش میرسد، حتی اگر فقط بخواهد همرنگ جماعت باشد، باید بهطریقی از اینکه مشغول زبان خواندن است برای امتحان تافل یا آیلتس حرفی به میان آورد یا اشاره کند که سخت بهدنبال انجام کارهای پذیرشش در فلان و بهمان دانشگاه فرانسوی، آلمانی یا آمریکایی است. این وسط ولی کسی پیدا نمیشود از مصائب و رنجهای مهاجرت ایرانیان حرفی بزند و خدای ناکرده کار و کاسبی راسته مهاجرتیها در بازار مکاره را کساد کند. بهنظر، کسادکردن این یکی بازار هیچ ایرادی ندارد و هرکه نگرانِ استعدادها و فرصتهای رشد وطنش است، وظیفه دارد با این یکی کارآفرینیِ دهه هشتادی در بیفتد. ثواب دارد. از اینرو، صفحات پیش رو، اتفاقاً بهعمد و با نیت قبلی، کوشیدهاند سیاهیهای مهاجرت را نشان دهند و غبارهای فریبنده را از پیش چشم بردارند. مزیت کار همشهری ماه ولی گزارشهایی است دست اول، از میانِ آنهایی که در سر هوس بهشت عدنِ ینگه دنیا و فرنگ داشتند و حالا در برزخ سردرگمیِ غربت دستوپا میزنند. گزارشگران و جستارنویسان همکار، از وضعوروزِ مهاجرانِ ایرانی در کشورهایِ پرطرفداری مثل آلمان، سرزمینهای اسکاندیناوی، انگلیس، ژاپن و مالزی برای ما نوشتهاند. بخوانیم و شاید عبرت بگیریم که پیش پایمان فرش قرمز پهن نکردهاند

برگشتگان نمیگویند  

آقای روزنامهنگار از مهاجرت به آمریکا میگوید
علی اکبر قاضی زاده

تجربههای من از زندگی در غرب- بهویژه در آمریکا- به 32 سال پیش بازمیگردد. اطلاعات من اما میگوید امروز هم وضع همان است که بود. میکوشم آنها را که مفیدتر به نظر میرسد، در میان بگذارم:
سر راه به آمریکا چند روزی در لندن ماندم. یکی از آشنایان بستهای داده بود که به کسی برسانم. گفته بود: «فلانی پسر زرنگی است. خانمش وضع رو به راهی دارد و در لندن یک پانسیون را اداره میکند.» از دوست آشنایی در لندن راهنمایی خواستم و او از روی نقشه گفت با چه وسایلی و به چه ترتیبی به خانه آن آقا برسم. به نظرم سه ساعتی در راه بودم. چند مترو و تراموا و اتوبوس عوض کردم تا عاقبت در حاشیه دور شرقی شهر خانه را یافتم. در را که زدم، فوری باز شد. بعد فهمیدم خیال کردهاند از ساکنان هستم. وارد که شدم نزدیک به پانزده جوان را دیدم که هر یک گوشهای نشستهاند و بعضی یک بشقاب ماکارونی و یک لیوان نوشیدنی در دست دارند. آن آشنای ما با همسرش عرقریزان مشغول کشیدن خوراک، شستن ظرفها و رتق و فتق امور بود. طبقه دوم یک خانه چهار اتاقی را اجاره کرده بودند و به جوانان ایرانی که از پس خرج سنگین اقامت در لندن برنمیآمدند، خدمت میکردند و در برابر پول کمی میگرفتند. زن و شوهر حتی فرصت این را نیافتند که دل درست از من احوال کسان خود را بپرسند. این برخورد اول و نخستین درس: ساکنان ایرانی آن سوی دنیا، هرگز به شما در مورد سختیهایی که میکشند و رنجی که میبرند، راست نمیگویند.
در آمریکا به آشنای دیگری هم برخوردم: «حمید خونهشو تو آپادانا فروخت و رفت آمریکا. حالا یه رستوران داره و وضعش توپه.» این را در تهران - لابد از قول خود حمید- برایم گفتند. در جنوب سانفرانسیسکو و در خیابان دراز میشن، حمید یک پیتزافروشی را اداره میکرد. خودش، همسرش، برادر همسرش و پدر و مادر همسرش و خلاصه همه اهل خانه زور میزدند از ضرر این به اصطلاح رستوران کم کنند و نمیشد. رستوران در نزدیک یک استادیوم بزرگ بود. موقع خرید، صاحب یونانی قبلی گفته بود جمعهشبها و شنبهشبها که مسابقه برگزار میشود باید پنجاه دانشجو استخدام کنی که بتوانند جواب سیل مشتری را بدهند. یک ماه پس از خرید، استادیوم تعطیل شد و حمید هرچه داد زد، گوش بدهکاری نیافت. حالا اعضای خانواده هرکدام وظیفهای بر عهده گرفته بودند تا هزینهها پایین بیاید. پدر و مادر همسر حمید، پیرانهسر نه یک کلام انگلیسی میدانستند و نه چیزی از کانالهای پرتعداد سر در میآوردند. آن زمان کانال فارسی وجود نداشت.
در آن زمان تعداد ایرانیانی که پولشان را در کار پمپ بنزینداری به کار انداختند، ضرر کردند و پس از مدتی به ایرانی دیگری واگذاشتند، کم نبود. اما جالب این بود که اگر گروه ایرانیان پولدار را میکشتی، امکان نداشت بگویند آن همه پول را از کجا آوردهاند. به علاوه محال بود اقرار کنند که در اساس چقدر پول دارند. درس دوم: پنهانکاری درباره منبع و میزان ثروت، اصل مهم در میان ایرانیان است.
به دو علت یادشده، ایرانیان مقیم غرب تا بتوانند از هم دوری میکنند و در واقع چشم دیدن همدیگر را ندارند. داریوش دوست من در یک پمپ بنزین کار میکرد. روزی یکی از آن ایرانیان مایهدار سوار بر ماشین آدمیرال خود به محل کار داریوش آمد. مرد، شیشه را پایین داد و با لهجه یزدی- انگلیسی پرسید: آر یو ایرانین؟ داریوش هم جواب داد: نه خیر! بخشی از این دوری البته به گرایشهای سیاسی آنان هم ربط دارد.
این مشکل اساسی که درون میهن داریم، در غربت بارزتر رخ مینماید: ما مردم تحمل عقیده متفاوت و خداناکرده مخالف با خود را نداریم. سهل است به چیزی کمتر از محو بنیانی حریف راضی نمیشویم. درس سوم: لطف کنید و به حمایت هممیهنان خود در آن سوی آبها دل خوش نکنید.
همان شب اولی که وارد بریج پورت شدم: (آذر 1356) تلویزیون سیانان خبری را پخش کرد: همسر شاه به بنیاد کارنگی در نیویورک رفته بود و چند نفر ایرانی علیه خودکامگی شاه شعار داده بودند. باور کنید از همان شب تا وقتی در سال 1359 به ایران برگشتم، خبرهای ایران، از رسانهها محو نشد که نشد. حالا هم همانطور است. کمتر کشوری مثل ایران برای شبکههای رسانهای غربی، خبر تولید میکند. در نتیجه اهل کمتر کشوری مثل ما طرف توجه- اغلب منفی- مردم قرار میگیرد. جالب این که خود مردم غرب از روی آمار قبول دارند که اقلیت ایرانی، نجیبترین، کمحادثهترین و در عین حال مفیدترین تبعه کشورها هستند. در دانشگاههای معروف آمریکا، دانشجویان و دانشآموختگان ایرانی، همیشه در بالای فهرست برجستگان قرار دارند. با این همه، برخورد دشمنخویانه اهل غرب و رفتار تبعیضآمیز و گاه برخورنده با ما، همیشگی است. درس چهارم: ما هر کار بکنیم و هر قدر و به هر مدت در غرب زندگی کنیم نسل اندر نسل بیگانه میمانیم و باید تحقیر و تبعیض را تحمل کنیم. با این همه، شما از هر ایرانی مقیم در غرب بپرسید، چیزی از این رنج ماندگار نخواهد گفت.
من این بخت را داشتم که در بهار 1357 از ساحل اقیانوس آتلانتیک در غرب به ساحل اقیانوس آرام در شرق آمریکا، با یک خودروی فورد پیتنوی چهار سیلندر دست دوم سفر کنم. گفتنی و نوشتنی درباره این سفر بسیار دارم. از آن سفر اما یک درس گرفتم: آمریکا چگونه سرزمینی است. خداوند همه شکل موهبت را آن هم در اندازههای غولآسا در این سرزمین فراهم آورده است و مردم آن با لیاقت و کوشش و به کار گرفتن هوش خود از آن به بهترین شکل بهره بردهاند. در پنسیلوانیا کشتزارهای گندم، جو و ذرت، منظم و یکدست، تا خود افق دامن گستردهاند. در اوهایو و ایندیانا دستگاههای حفاری و بارکشهای عظیم، کانیهای پر تعداد را از دل زمین بیرون میکشیدند. در خاک ایلینویز توانستم بیش از صد دهانه پل بزرگ روی بیش از صد رودخانه پرآب را بشمارم. در مرکز آمریکا تعداد گاوهای یک گله را تنها با حدس و گمان میتوان برآورد کرد. در خاک نوادا که بسیار به خاک یزد و کرمان ما شباهت دارد، انواع و اقسام تسهیلات به مردم میدهند که هر چه ممکن است در آن بسازند. کالیفرنیا که داستان دیگری دارد؛ بهشتی از جنگل و رود و باغستان که در خاک آن، هر چه بکارند، سر بر میآورد. همه اینها درست. حرف اما اینجاست که این همه، ربط ناچیزی به من پیدا میکند.
نکته آخر: نوشتم که در اروپا و آمریکا بچههای دانشگرای ایرانی، همیشه در صف بهترینها هستند. اما کدام بچهها؟ نزدیک یک قرن است که ما از محل بودجه عمومی برای آموزش بچهها هزینه میکنیم و هر سال گروهی از نخبگان و برجستگان بیرون آمده از مدرسهها را با صرف آن هزینهها تحویل غرب دادهایم. اما تمام آنان که در غرب به دانشگاه راه مییابند، نخبه و برجستهاند؟ لابد، نه. در سراسر اروپا و آمریکا مدارس و دانشگاههای پرتعدادی را میتوان سراغ کرد که برای تأمین هزینههای خود، در برابر حق ثبت نام کلان، دانشجوی غیربومی میپذیرند. لابد دیدهاید و شنیدهاید که سفر کردگان از تحصیل خود در غرب داد سخن میدهند. برای این که دریابید این حرفها چقدر با واقعیت میخواند، توصیه میشود بپرسید: در ایران کجا درس میخواندید؟
خلاصه این که برابر با یک توافق ناگفته، کمتر کسی با رعایت انصاف از سفر و اقامت خود در غرب حرف میزند. کمتر کسی اقرار میکند که در ورود به آن سرزمینها تا بیاید زبان بیاموزد، چه زجری کشیده است. کمتر کسی میگوید چه پولهای کلانی از جیبش رفته تا بفهمد باید چگونه خرج کرد. کمتر کسی است که بگوید برای گذران زندگی دشوار در جایی که کسی حتی برای دیگری از سرعت رفتن خود کم نمیکند، چه دشواریهایی از سر گذرانده است. نشنیدهام کسی اقرار کند در برخورد با نژادپرستان فراوان آن سرزمینها، ناچار چه خفتی را تحمل کرده است. نمیخواهم بچهها را بترسانم. پیشنهاد میکنم پیش از سفر و اقامت، درستتر و بهتر مقصد خود را بشناسند

 

شب به خیر مهسا
روایتی از سفر به آلمان
تهمینه بهرامعلیان

هواپیما که بلند شد هنوز چشمانم به زمین بود تا خاک ایران نقطهای محو شد و بین ابرها رها شدیم. اولین باری نبود که از کشورم خارج میشدم اما این اولین بار بود که به قصد ماندن میرفتم. مرد کنار دستم همان دقایق اول خوابید و صدای نفسهایش که به زوزه میمانست، بلند شد. سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم و خیره شدم به ابرهای سپید و آبی. یکی دو ساعت بعد صدای هقهقی نگاهم را به پشت سر کشاند. دختری حدود 30 ساله درست پشت سرم در ردیف وسط نشسته بود. چشمهای قرمز و ورمکردهاش را تند و تند از اشک پاک میکرد. کم کم صدای هقهقش بلندتر شد. حس غریبی توی تنم موج میخورد. دستهایم میلرزید و بغض گلویم را گرفته بود. با خودم فکر کردم چه اهمیت دارد کسی نگاه نمیکند. بیخیال از حضور مسافرها خودم را رها کردم و شروع کردم به گریه کردن. انگار اشکها پشت در رودربایسی ردیف شده بودند و حالا هر کدام زودتر از آن یکی خودش را روی گونههایم سر میداد. دستی شانهام را گرفت. دختری که چشمهای قرمز داشت، کنارم ایستاده بود.
«میشه بیایی کنار من؟»
از لابهلای قطرههای اشک به صورتش نگاه کردم و از جایم بلند شدم. صورتم را پاک کردم و کنارش نشستم و بازهم نوبت اشکهای بیقرار بود. دستم را گرفته بود و بیآنکه به هم نگاه کنیم، مدتی گریستیم.
«کجا میری؟»
نمی دانستم چه بگویم.
«آلمان»
«واسه تفریح که نمیری؟»
«نه واسه تحصیل میرم»
این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید.
«شما چی؟»
«من توی آلمان پروازم را عوض میکنم. میرم تورنتو. اونجا دانشجوام.»
توی دلم بهش غبطه خوردم، دست کم میدانست به کجا میرود.
«سالی یکبار میتونم بیام خانوادهام را ببینم. هر وقت میخوام برگردم این جوری میشم.»
سالی یکبار خیلی خوب بود، به من گفته بودند اگر شانس بیاورم 5 سال یا شاید 10 سال طول بکشد. خوبی دختر چشم قرمز این بود که زیاد اهل سوال کردن نبود. داشتم توی ذهنم اسم دانشگاه و رشته تحصیلیام را آماده میکردم اما نپرسید.
 بعد سرش را به کناره صندلیاش تکیه داد و خوابید. هنوز قرمزی چشمش از پشت پلکهایش پیدا بود. چشمهایم سنگین بودند انگار به هر مژهام وزنهای آویخته بود. تا فرانکفورت میشد دو ساعتی خوابید.
سالن فرودگاه شلوغ و پر هیاهو بود، تکه کاغذی که شماره دختر چشم قرمز روی آن نوشته شده بود توی دستم تر شده بود. چمدانم را پشت سرم کشیدم و دنبال راه خروج رفتم. باید قبل از آمدن کمی آلمانی یاد میگرفتم، حتی یک تابلوی انگلیسی هم وجود نداشت.
عمو مهدی با صورت پف کرده و گونههای سرخ نزدیک در خروجی دنبال من چشم میچرخاند. از دور دیدمش و برایش دست تکان دادم. با قدمهای سریع به سمتم آمد و بیاختیار در آغوشم گرفت. مثل بچهای که توی بازار دستش را از دست مادرش رها کرده و چند ساعتی گم و گیج بوده، محکم بغلش کردم.
«راحت پیدا کردی؟»
«آره»
ماشین عمو مهدی بنز خاکستری رنگی بود که بوی تازگی میداد. خودم را توی صندلی راحت و جادار ماشین رها کردم.
«بیرون غذا میخوری یا بریم خونه؟»
دلم میخواست توی رستوران آلمانی غذا بخورم. گفتم:
«فرقی نداره...خونه بهتره»
عمو مهدی به سمت خانه رفت. انگار همین الان رفتگرها خیابان را شسته و روفته بودند. ماشینها هم گویی به تازگی از کارخانه بیرون آمده بودند. جلوی خانه ایستاد. مجتمع بزرگی بود که ورودی آن پوشیده از برگ درختهای پیچ بود. از ماشین پیاده شدیم و به سمت آسانسور رفتیم. زن و مرد همسایه منتظر آسانسور بودند. مرد قلاده سگ سیاه و بزرگی را در دستش گرفته بود. آسانسور ایستاد و هر پنج نفر وارد شدیم. سگ زبان درازش را بیرون آورده بود و توی چشمهایم زل زده بود. خودم را به دیواره آسانسور چسباندم و سعی کردم سگ سیاه را نگاه نکنم.
خانه عمومهدی بزرگ بود خیلی بزرگتر از آن که توی ایران داشت. چمدانم را داخل یکی از اتاقها برد. کتابخانهای کوچک با یک میز کامپیوتر و کامپیوتری کرم رنگ روی آن، وسایل اتاق را تشکیل میداد.
«وسایلت را اینجا میگذارم. مهسا هنوز نیامده. اگه خواستی میتونی بری تو اتاق مهسا.»
مهسا هنوز توی ذهنم دخترک سفیدروی 4 سالهای بود که توی فرودگاه لپش را کشیدم و موقع رفتن محکم بوسیدمش.
«عمو جون اینجا مال خودتونه؟»
«نه...اجاره کردیم.»
«تازه آمدین اینجا؟»
«نه همون موقع که از کمپ اومدیم بیرون اینجا رو اجاره کردیم.»
«یعنی این همه سال؟ صاحبخونهاش خوبه نه؟»
«اصلا صاحب خونه رو نمیبینیم. معمولا خونههای اجارهای فقط برای اجاره است.»
«حتما کرایهاش زیاده؟»
«از 15 سال پیش تا حالا خیلی تفاوت نکرده.» عمومهدی رفت توی آشپزخانه و مشغول چیدن میز غذا شد. لباسهایم را عوض کردم. با خودم فکر کردم کاش این همه لباس نمیآوردم. به نظرم هچ کدام مناسب کشوری مثل آلمان نبود.  «عمو جون دست و روت رو بشور بیا غذا.»
عمو مهدی خورشت آلو اسفناج درست کرده بود. تا اون روز نخورده بودم. هر وقت مامان آلو اسفناج درست میکرد، برای من کمی مرغ میگذاشت.
«بکش عمو جون، مگه دوست نداری؟»
«چرا دوست دارم»
لقمههای غذا را تند و تند قورت دادم.
«زنعمو کجاست؟»
«رفته سفر پیش یکی از دوستاش»
«مهسا نمییاد؟»
«یه کم دیگه میرسه. سر کاره»
هنوز حرفش تمام نشده بود که مهسا کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. دور دهانم را پاک کردم و سریع رفتم بیرون آشپزخانه. مهسا با صورتی خسته نزدیک آمد. دلم میخواست مثل همان موقعها لپش را بکشم و ببوسمش.
«سلام مهساجون. خوبی خانم؟»
مهسا دستش را دراز کرد و دست داد.
«خوبم...کی اومدی؟»
« تازه رسیدم. یکی دو ساعتی میشه.»
«خب...من میرم بخوابم»
عمو مهدی دنبال مهسا تا در اتاقش رفت.
«بیا غذا بخور»
«تو که میدونی از دستپختت خوشم نمییاد»
بعد رفت توی اتاق و در را محکم بست. عمو مهدی دستم را گرفت و برد سر میز غذا. بعد غذا رفتم توی اتاق مطالعه و جایی برای خودم درست کردم و دراز کشیدم. کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» را باز کردم. صفحه 129.
شب، عمو مهدی پیشنهاد داد که برویم بیرون. مهسا هنوز از اتاقش بیرون نیامده بود.
«مهسا با ما نمییاد؟»
«نمیدونم. تو ازش بپرس»
در اتاق مهسا را زدم.
«بیا تو»
مهسا روی تخت دراز کشیده بود و برنامهای به زبان آلمانی تماشا میکرد.
«شب میآیی بریم بیرون؟»
«نه»
هنوز همانطور در آستانه در ایستاده بودم.
«دوست داشتم با هم بریم»
«با دوستام قرار دارم»
کمی این پا و آن پا کردم.
«باشه. خوش بگذره»
عمو مهدی نسکافه و کیک آماده کرده بود و توی پذیرایی نشسته بود. تلویزیون سریال مدار صفر درجه را نشان میداد.
«بیا این سریال تازه شروع شده»
«من کامل دیدمش...قبل از اینکه از ایران بیام تموم شد»
انگار زمان به عقب برگشته بود. مثل همان روزهایی که تازه سریال مدار صفر درجه را میدیدم و تا انتهای تیتراژ صبر میکردم تا موسیقی عاشقانه فیلم را گوش کنم.
هوا تاریک شد، آماده رفتن شدیم. مهسا لباسهایش را عوض کرده بود و از اتاق بیرون آمد.
«اگه دوستداری با من بیا»
به عمو مهدی که داشت دکمههای لباسش را میبست، نگاه کردم.
«هر طور خودت دوست داری»
قبل از اینکه پاسخی بدهم، مهسا کفشهایش را پوشید و گفت:
«تا ماشینو روشن کنم، تصمیم بگیر»
در را بست و رفت. عمو مهدی کتش را به چوبرختی آویزان کرد و رفت توی آشپزخانه یک لیوان آب ریخت و خورد.
«با مهسا بری بیشتر خوش میگذره، من هم یه کم کار دارم»
«ولی اگه شما بودین...»
«شماها جوونین...خوش باشین»
مهسا تازه گواهینامه گرفته بود و با احتیاط میراند.
«کجا میریم؟»
«یه رستوران چینی. غذای چینی دوست داری؟»
غذای چینی نخورده بودم.
«آره...دوست دارم» شیرین، عماد و سهیل هر سه مثل مهسا توی آلمان بزرگ شده بودند. به خاطر من سعی میکردند فارسی صحبت کنند ولی بحثشان که بالا میگرفت، آلمانی صحبت میکردند. شیرین صورت شیرینی داشت با چشمهای درشت مشکی و موهایی مشکیتر. صورت شرقی و نمکینی که دوست داشتی مدام نگاهش کنی.
«شما درس میخونین؟»
«بله»
«چند سالتونه؟»
«19»
همه سوالها را یک کلمهای جواب میداد. مشغول خوردن شدم. شیرین رشتههای جوانه گندم را از ظرف غذایش بیرون کشید و گوشه ظرف گذاشت.
«جوانه گندم دوست ندارم»
مهسا لبخندی زد و گفت:  «خوشمزه است» شیرین اخمهایش را درهم کشید.
«رستوران چینی پیشنهاد کی بود؟» عماد دستش را بالا برد. شیرین سقلمهای به بازوی عماد زد.
«بیکلاس» همه خندیدند. اما به نظر من خیلی جای باکلاسی بود. غذای خوشمزهای هم داشت. قیمت خوبی هم داشت. بعد از غذا تصمیم گرفتیم قدم بزنیم. سهیل ساکت و آرام کنار شیرین قدم میزد. به اولین کافهای که رسیدیم مهسا ایستاد. دو پسر جوان وسط کافه ایستاده بودند و گیتار میزدند. مهسا و عماد داخل شدند. شیرین به سهیل نگاهی انداخت.
گفتم: «بریم تو؟»
سهیل گفت: «آره اینجا نوشیدنیهای خوبی داره»
به سفارش مهسا کافهلاته سفارش دادم. شیرین ساکت بود و به نقطه کندهشدهای روی میز نگاه میکرد. بعد از چند دقیقه از جایش بلند شد و رفت سمت دستشویی.
نوازندهها یکی از آهنگهای معروف را مینواختند. مهسا و عماد خیره به نوازندهها بودند. خیلی وقت بود که شیرین رفته بود. صدای دست زدنها و گیتار فضای کافه را پر کرده بود. پیدا کردن شیرین توی دستشویی کافه سخت نبود. دستهایش را به لبه دستشویی گرفته بود و سرش آویزان توی کاسه دستشویی بود. نزدیکش رفتم.
«چی شده؟ حالت خوبه؟»
صورتش را که برگرداند، چشمهایش خیس بود و لبهایش میلرزید.
«حالم به هم میخوره»
«شاید غذا بهت نساخته»
«نه. معدهام مشکل داره»
«میخوای بریم دکتر؟»
«خیلی دکتر رفتم»
«دارویی چیزی نداده؟»
«میگه عصبیه»
با خودم فکر کردم چه چیز ناراحتکنندهای تو زندگی شیرین هست که اعصابش را به هم بریزد.
«آخه برای چی؟»
دستهایش را از لبه دستشویی برداشت و به دیوار تکیه داد.
«تا حالا پنج بار تقاضای تجدید نظر دادیم، یک هفته دیگه آخرین دادگاهمونه. تا روز دادگاه همین طوریام»
«مگه شما پناهندهاین؟»
«آره. 14 ساله»
نمیدانستم چه بگویم. یک لحظه صورت خودم را در چشمهای شیرین دیدم، چشمهایم پر از اشک بود و توی دستشویی کافه از درد معده عق میزدم. شیرین دستم را گرفت.
«بریم. الان بهترم»
موقع برگشت به خانه ساکت بودیم. مهسا صدای ضبط ماشین را بلند کرده بود. یکدفعه یاد چیزی افتادم.
«راستی چند سال طول کشید جواب بگیرین؟»
«7 سال»
7 سال کم نبود ولی بهتر از 14 سال بود. مهسا دنده عوض کرد و گفت:
«بستگی به کیست داره. الان خیلی سخت شده زیر 10 سال فکر نکنم بشه»جلوتر از مهسا وارد خانه شدم. عمو مهدی در اتاقش با تلفن حرف میزد. صدایش به سختی شنیده میشد. مهسا در اتاقش را باز کرد.
«بیا پیش من»
لباسهایم را عوض کردم و رفتم پیش مهسا که کانالهای آلمانی را بالا و پایین میکرد.
«مهسا جون من یه کم خوابم مییاد میرم بخوابم»
مهسا خودش را روی تختش جمع و جور کرد.
«بیا اینجا بخواب»
«آخه جات تنگ میشه»
«نه. بیا»
خودم را توی تخت گرم و راحت کنار مهسا جا دادم. چراغها را خاموش کرد و چشمهایم را بستم. هنوز نگاه شیرین جلوی چشمانم بود. مهسا سرش را به بازویم تکیه داد و چشمانش را بست.
«خوابی؟»
«نه»
«راستی مامان کی بر میگرده؟»
«بر نمیگرده»
«بابا گفت رفته سفر»
«دروغ گفته»
«پس کجاست؟»
«داره از بابا جدا میشه»
خیره به چشمهای مهسا مانده بودم. مهسا سرش را روی بازویم جابهجا کرد و گفت:
«آخر هفته میریم دوچرخهسواری. خوبه؟»
«آره»
«شب بهخیر»
پتو را تا روی شانههای مهسا بالا کشیدم.
«شب بهخیر»


اتاق 313 طبقه سوم
مصائب یک دانشجوی ایرانی در لندن
کاظم سعادتی

اپیزود اول - ایران
به کمک دانشگاه لندن توانستم از کنسولگری وقت بگیرم و مدارک را تحویل بدهم. صف جلوی سفارت طولانی بود و مردم کنار جوب خیابان جمهوری نشسته بودند. این نشانه خوبی نبود از نحوه برخورد با ایرانیان در خاک خودشان چه رسد به وقتی که میخواستم وارد خاک انگلیس بشوم. سعی کردم حالا که کل قضیه جدی شده، این نشانه را جدی نگیرم. مدارک را تحویل دادم و بنا شد با من تماس بگیرند. آخر سپتامبر شد و هیچ تماسی نگرفتند. این اصلا نشانه خوبی نبود وقتی که کلاسها در لندن شروع شده بود. تصمیم به مراجعه حضوری گرفتم. چهار مرتبه در یک هفته رفتم و هیچ حاصلی نداشت. به دانشگاه لندن ایمیل زدم و با پیگیری آنها معلوم شد که ویزا هنوز صادر نشده چون مدارک مالی من کامل نبوده. بههرحال مدارک مالی را بردم و بنا شد که مجددا با من تماس بگیرند. کلاسها شروع شده بود و باز هم خبری نشد. حضوری رفتم و کارمند محلی یعنی ایرانی سفارت گفت که مدارک مالی شما گم شده است. هر روز من دو ایمیل از دانشگاه لندن داشتم. یکی مقالاتی که در جلساتی که من از دست داده بودم تدریس شده بود و دیگری اینکه ویزا گرفتی؟ من به دانشگاه لندن گفتم که مدارک مالی من را گم کردهاند. دانشگاه به کنسولگری ایمیل زد که دانشگاه با سرکنسول تماس گرفته و اگر مشکل ویزا طی چند رو حل نشود، دانشگاه از کنسولگری انگلستان در تهران شکایت خواهد کرد. فردای آن روز از دانشگاه لندن ایمیلی داشتم مبنی بر اینکه ویزا آماده است. من به کنسولگری رفتم و رئیس کارمندهای ایرانی کنسولگری به صورتی سراسیمه به پیشوازم آمد در حالی که پاسپورت من را در دست داشت با ویزای دو سال و نیمه. ایشان به من گفتند که ویزا آماده بوده و نیازی به این همه سروصدا نبود. این مشکلات رمق من را گرفته بود و از دریافت ویزا هیچ شعفی در من ایجاد نشد و چون این نشانه خوبی نبود به خودم گفتم از اول هم نباید جدی میگرفتیش. بلیت خریدم و راهی شدم.

   اپیزود دوم - انگلستان
لندن: شهری با خانههای قرمز شیروانی و اتوبانهای خلوت. من پیشنهاد دانشگاه درباره فرستادن فردی برای پیشواز را رد کرده بودم و از دوستم خواستم بیاید دنبالم. بعد از چند ساعتی گشتن به همراه دوستم به خوابگاه رفتم. فردی در لابی خوابگاه منتظرم بود. برای شام بیرون رفتیم و بعد از بازگشت به خوابگاه به سرعت خوابم برد. غمگین بودم و هوا سرد بود. هیچ هیجانی از آمدن به لندن نداشتم. روز بعد با نگرانی از اینکه عصر روز اول باید برم سر کلاسی که یک ماه است تشکیل شده، بیدار شدم. گرسنه، بدون ناهار رفتم سر کلاس.
 استاد که خبر داشت من آمدهام بعد از معرفی من به همکلاسیها به درس ادامه داد. حس میکردم الان همه فکر میکنند که این همان مفلوکی است که برای گرفتن ویزا یک ماه دیر رسیده. کلاس تمام شد برخی از همکلاسیها از اینکه بالاخره توانستم سر کلاسها بیایم ابراز خوشحالی کردند و استاد بهم گفت تلاش تو باعث شد به توان انسان ایمان دوباره بیاریم و چون این نشانه خوبی بود من نگفتم که از اول من اصلا این قضیه رو جدی نگرفته بودم. یکی از همکلاسیها، یک خانم آمریکایی، به نمایندگی از دوستان بهم نزدیک شد و گفت علاوه بر مقالاتی که برام جمع کردن، حاضر است یادداشتهای خودش را هم به من بدهد.
دو نفر دیگر از همکلاسیها به من گفتند در همان خوابگاهی ساکن هستند که من زندگی میکنم و میتوانیم با هم برگردیم خوابگاه و شام را با هم بخوریم. من همچنان دلتنگ بودم و دور شدن از ایران هنوز برایم جدی نشده بود. نه خرید بلد بودم نه آشپزی. شبها دلتنگ بودم و روزها استرس کلاس داشتم و در همه حال گرسنه بودم.
کمکم دوستیها شکل گرفتند. من تنها ایرانی دانشکده بودم. در غیاب من ثبت نام خودبهخود انجام و پولها پرداخت شده بود و تنها کاری که من باید میکردم این بود که بروم کارت دانشجویی بگیرم و حساب بانکی باز کنم. یکی از استادان میگفت که ماه اول معمولا ماه عسل دانشجویان خارجی است اما من از اولش هم دلتنگ بودم و این نشانه خوبی نبود. حس میکردم دانشجویانی که از کشورهایی بسیار فقیر آمدهاند از من شادترند و نوعی ذهنیت، یک پیش داوری، فقدان ملموس اعتمادبهنفس، فرصت لذت بردن را از من میگرفت و از طرف دیگر، هراس عقب ماندن از درسها باعث شده بود خودم را در خوابگاه در یک اتاق حبس کنم که فقط برای یک تخت، روشویی، یک میز تحریر و کمد جا داشت. اتاق ۳۱۳ طبقه سوم. کم کم با هم خوابگاهیها صمیمیتر شدم و برنامه پخت نوبتی شام گذاشتیم. کم کم بیرون میرفتم، اظهارنظر میکردم، خلاصه مقاله ارائه میدادم و در برنامههای دانشگاه شرکت میکردم. وقتی بورس داشته باشی و آنچنان نگران مخارج نباشی، زندگی نباید سخت باشد اما من دلتنگ بودم و این نشانه خوبی نبود. خلاصه نتیجه سال اول دو نمره C و دو نمره B بود؛ به علاوه نزدیک به ۵۰ دوست جدید و قلقلکهای شادی بازگشت برای تابستان به تهران. اما قبلش باید درخواست ویزا برای اسپانیا میدادم چون ترم اول سال دوم را باید به این کشور میرفتیم. مدارک کامل بود؛ همه چیز بود اما تجربه گرفتن این ویزا بدتر از گرفتن ویزای اول بود. برای گرفتن ویزای اسپانیا که بر خلاف ویزای انگلستان، ویزایی است که دسترسی به همه کشورهای جزو پیمان را فراهم میکند، بر خلاف سایر دوستانم از کشورهای دیگر که یک بار برای درخواست ویزا و یک بار برای گرفتن آن اقدام میکردند، من هفت بار به کنسولگری سفارت اسپانیا رفتم. بر خلاف دوستان که ویزای شش ماهه با امکان ورود و خروج نامحدود گرفتند، من ویزای پنج ماهه و ۲۹ روزه گرفتم با یک بار حق ورود و خروج. این نشانه خوبی نبود چون معنیش آن بود که من نمیتونستم مثل سایر دوستان با ماشین برم پرتغال یا با قطار به ایتالیا و فرانسه سفر کنم. این برای اولین باری بود که حس میکردم با من رفتار نژادپرستانهای شده است.

   اپیزود سوم - اسپانیا
بالاخره بعد از گرفتن ویزای ننگین، به تهران برگشتم و بعد از یک ماه با اکراه راهی اسپانیا شدم؛ اسپانیای نژاد پرست. وقتی هواپیما در خاک اسپانیا نشست، من با نگاهی بدبینانه و آماده برای واکنش نشان دادن به هر چیزی به بخش ویزا رفتم. افسر اصلا به من نگاه نکرد، صفحه اول پاسپورت را نگاه نکرد، به حرف زدن با همکارش ادامه داد و گفت به اسپانیا خوش آمدید! بر اساس نگاه بدبینانه من معنی کار افسر این بود که: افسر بی ادب! کاملا به من بیتوجهی کردی، متلک هم میاندازی؟
بنا بود در اسپانیا در خانهای که دانشگاه پیدا کرده بود با یک همکلاسی اتیوپیایی و یک همکلاسی ویتنامی زندگی کنم. به خانه رفتم و چون باید همان روز به کلاس میرفتم، راهی دانشگاه شدم. خیابان اصلی شهر، به موازات رودخانه، منتهی میشد به دانشگاه که پیشتر یک کلیسای کاتولیک بود. روبهروی دانشگاه پلی بود که دانشگاه را به کتابخانه و غذاخوری دانشگاه در آنطرف رودخانه وصل میکرد. اولین کلاس، کلاس اسپانیایی بود و از هفته بعد بنا بود کلاسهای درسی آغاز شوند. تقریبا همه دانشجویان دانشگاه اسپانیایی بودند و گروه ما شاید تنها گروه دانشجویان بینالمللی بود. روزگار در اسپانیا بسیار سادهتر از انگلستان میگذشت؛ مردمی بسیار ساده و صمیمی، استادان خاکی و البته از همه مهمتر مواد غذایی که از انگلستان خیلی بهتر بود. بدترین خاطره اسپانیا، شاید سرماخوردگی سه ماههای بود که از اکتبر تا آخر دسامبر گریبانم را گرفته بود. نبودن کسی که کمک کند، آشنا نبودن بسیاری از مردم به زبان انگلیسی و همچنین آشنا نبودن من با نظام پزشکی اسپانیا باعث شد با سرماخوردگی کنار بیام تا به خودی خود خوب شود. استادان دانشگاه در اسپانیا سیاسیتر از استادان انگلستان بودند. از خیلی رویدادها خبر داشتند و میدانستند که ایران با عراق فرق دارد و ایران در حال جنگ نیست. برخی مردم انگلیس و حتی استادان دانشگاه هیچ تصوری از ایران نداشتند، گاهی فکر میکردند که ایران دچار جنگ داخلی است، گاهی اصلا نمیدانستند که ایران کجای نقشه جهان است. در اسپانیا، جالب اینکه خیلی از مردم ایران را نمیشناختند بلکه کشوری به نام پرسیا یا پرشیا را میشناختند و لازم بود در صورتی که از ایران صحبت میشد گفته شود که ایران همان پرسیاست.

   اپیزود چهارم - لندن
اول فوریه باید به لندن بازمی گشتم پیش از اینکه ویزای پنج ماهه و بیست و نه روزهام تمام شود. به لندن رفتم تا کار روی پایان نامه را شروع کنم. در ماه آگوست، در عرض شش ماه، پایان نامه تمام شد. از ماه جولای کم کم پول بورس تمام میشد و باید دنبال کار و خانه میگشتم که از خوابگاه دانشگاه بیام بیرون. جستوجو برای کار با تصویری خیالی آغاز شد. تصورم بر این بود که با دو تا فوق لیسانس، قادر خواهم بود شغلی مناسب پیدا کنم و روزگار شادی داشته باشم. از دستیاری تحقیق در دانشگاههای مختلف شروع کردم. برای چندین مورد اقدام کردم. درخواست شغل در انگلستان بسیار پیچیده است و فرقی با نوشتن یک مقاله علمی ندارد.  بعد از یک ماه متوجه شدم که باید از جاهطلبی خودم کم کنم و به شغلهای دیگری هم فکر کنم.
 در ماه سپتامبر بعد از ارسال 20 درخواست شغل، تنها شغلی که پیدا کردم کار در باشگاه دانشگاه به عنوان خدمتکار بود. شروع به کار کردم اما دست از جستوجو برنداشتم. این کار گاهی تا نیمهشب طول میکشید و من حدود چهار و نیم صبح به خانه میرسیدم. پیدا کردن خانه دغدغه بعدی بود که تا یک روز قبل از ترک خوابگاه مرتفع نشد. بهترین موردی که پیدا شد یک اتاق بود با اجاره ۴۱۰ پوند در ماه، واقع در ناحیه سه شمال لندن که برای به سر کار رفتن باید دو تا بیست دقیقه پیاده روی میکردم و نیم ساعت قطار سوار میشدم. باید بگم که لندن مثل تهران نیست که شمالش ثروتمندتر باشد. شهرداری لندن ابتکار جالبی به خرج داده است و محلههای فقیر و ثروتمند را کنار هم در سراسر لندن پراکنده است. در حین این جستوجوها برای کاری بهتر، بالاخره در دیداری کاملا اتفاقی با یکی از دوستان، او به من شرکتی معرفی کرد که به دنبال مترجم بود. دفتر اصلی شرکت در لندن قرار داشت و شعبی هم در دوبی داشت. طرف حساب من یک خانم عرب و یک آقای انگلیسی بودند. بعد از مصاحبه تلفنی و انجام چند نمونه کار، قرارداد امضا شد هر چند که شرایطش خوب نبود. حقوق ثابت ۱۵۰۰ دلاری اما حجم کار، هر چه بیشتر بهتر. حقوق خیلی بد نبود و میشد با احتیاط کامل در لندن زندگی کاملا سادهای داشت. اما ساعت کار عجیب بود. از ۳۰: ۳ صبح شروع میشد تا ۱۲ ظهر. این شرایط برای لندن به عنوان شهری گران، جایی که پاییز و زمستان هوا هشت یا ۹ صبح روشن میشود و صبح و غروب به خاطر ابرهای زیاد چندان فرقی ندارند، آن هم در اتاقی که وسایل گرمایشی آن به صورت خودکار نیمه شب خاموش میشود کمی ناعادلانه بود. اما من دیگر به این کاری نداشتم که این نشانه خوبی است یا خیر، قضیه جدی بود و من درگیر شده بودم.
 ماه اول تمام شد و من جویای حقوقم شدم. شرکت گفت که مراحل در حال انجام است. این مراحل سه ماه طول کشید و من نه دیگر پساندازی داشتم، نه کار قبلی را و نه میتوانستم از کسی پول قرض کنم. تحت فشار عصبی و کسری خواب که در بهترین حالت شبی چهار ساعت بود، در کنار ندیدن آفتاب برای سه ماه، کارم به بیمارستان کشید و بعد از معاینات متعدد کهام.آر.آی یکی از آنها بود بنا شد که برای دو ماه، هفتهای یک بار شرایطم را به بیمارستان اطلاع بدم. دیگر تصمیم گرفتم برگردم تهران. این همه نشانه بد کافی بود که برای بازگشت به تهران تصمیمی جدی بگیرم. دیگر از هیچ چیزی در لندن خوشم نمیآمد: نه از باران لندن، نه از پارکهای زیباش و نه از بیرون رفتن با دوستان وقتی که جیبم خالی است. به استاد راهنمایم داستان را گفتم و او به من یک سازمان غیردولتی را معرفی کرد که از حقوق شهروندان معمولی در مقابل شرکتهای بزرگ حمایت میکند. من از این سازمان وقت گرفتم و بنا شد که مدارکم را ببرم تا با گرفتن وکیل، البته تماما رایگان، حقوق من را استیفا کنند. وقتی که هر روز به بانک میرفتم بلکه حقوقم پرداخت شده باشد و هنگامی که به این سازمان غیردولتی گفتم که شرکت مدعی است پول پرداخت شده و احتمالا به خاطر ایرانی بودن من این پول ضبط شده، هم بانک و هم سازمان گفتند که این دلیل صرفا برای مایوس کردن تو و نپرداختن پول است. همزمان با این شکایت، به شرکت هم اعلام کردم که از شما به این سازمان غیردولتی، که بزرگترین سازمان غیردولتی انگلستان است، شکایت کردم. با ارسال این ایمیل، شرکت سریع پاسخ داد و گفت که دست نگه دارم چرا که «مشکل بانکی» رفع شده و پول پرداخت شده است. این در شرایطی بود که پول من کاملا تمام شده بود و حتی برای خرید مواد خوراکی هم مشکل داشتم. تنها امیدم رسیدن بعدازظهر بود تا بروم دانشگاه و در کنار دوستان قدیمی برای ساعتی بشینم که البته معمولا از فرط خستگی خوابم میبرد و دوستان غروب بیدارم میکردند که بروم خانه. بعد از یک روز از ۳۰۰۰ پوند بدهی شرکت، ۹۰۰ پوند به حسابم واریز شد و بعد مابقی پول. به محض اینکه پول به دستم رسید بدهیها را پرداخت کردم و از خانواده خواستم برایم بلیت هواپیما بخرند.

  اپیزود آخر - ایران
از لندن با بلیتی که خانواده خریده بودن به تهران برگشتم و الان شش ماه است که اینجا هستم و بههیچوجه با اینکه برای دو سال دیگر ویزا دارم، حتی یک لحظه هم به برگشت به لندن فکر نمیکنم
قصه من و استادم...

از سلامی به یک استاد دانشگاه لندن شروع شد که از کارهای تحقیقاتی من شنیده بود و بهواسطه یکی از دوستان مشترک، هنگام اقامتش در تهران دیداری را ترتیب داده بود. نتیجه گفتوگو برگزاری یک کارگاه آموزشی مشترک بود. وقتی به لندن برگشت ایمیلی فرستاد و یک بورس در دانشگاه لندن را معرفی کرد. توصیه او این بود که برای آن بورس اقدام کنم و خودش هم پذیرفت که یکی از استادهای معرف من باشد. پیشتر گفتم که اصلا جدی نگرفته بودمش، اما خب به رسم ادب و سنت احترام اطاعت کردم. اردیبهشت سال ۸۷ وقتی برای شرکت در کنفرانسی به ترکیه رفته بودم، ایمیلی به دستم رسید که در آن به من تبریک گفته و نوشته بودند: شما جزو فهرست اصلی گزینهها هستید. یک ماه بعد ایمیل دیگری به دستم رسید که به من خبر داد در دانشگاه قبول شدم و باید مدرک ایتلز را به همراه شماره حساب برای دانشگاه بفرستم تا آنها هزینههای درخواست ویزا و خرید بلیت را برایم بفرستند.  خب مشخص بود که پاسخ من به درخواست دوم این بود که من فعلا هزینهها را خودم پرداخت میکنم چون در ایران حساب بینالمللی ندارم. اما برای امتحان ایتلز که در ایران بسیار محدود برگزار میشود وقت گرفتهام و تمام تلاشم را میکنم که نتیجه آن را زودتر برایشان بفرستم. گفتم که از اول هم کل ماجرا را جدی نگرفته بودم اما این واقعیت که بین تمام متقاضیان از سراسر جهان رتبه ششم را به دست آوردم و هیچ دانشجوی اروپایی یا آمریکایی بالای رتبه من نبود، باعث شد که کمکم جدی بگیرمش.

زندگی درکشورتابستان    
گزارشی از وضع زندگی ایرانیان در مالزی
هاجرسادات صدرهاشمی

«مالزی، مالزی است. اروپا و آمریکا نیست. پس با امید واهی اقدام نکنید.» این جمله را یکی از موسسات اعزام دانشجو به مالزی در صفحه اول وب سایتش نوشته. برعکس بیشتر اینگونه موسسات که با تعریفها و توصیفهای وسوسهانگیز، مالزی را بهشتی توصیف میکنند که در عین داشتن زیباییهای طبیعی و جلوههای مدرنیته، آنقدر کشور ارزانی نیست که مثلا با نصف هزینههای ایران میشود در آن زندگی کرد.
این حرفها البته به این معنی هم نیست که تبلیغات منفیای را که این روزها در بعضی رسانههای داخلی علیه مالزی و مخصوصا درس خواندن در آن راه افتاده تایید کنیم.
مالزی نه بهشتی است که موسسههای پذیرش دانشجو به خاطر کسب درآمد بیشتر برایمان تصویر میکنند و نه آن جهنمی که اخیرا با هدف کاهش سرازیر شدن سیل ایرانیها به سمت مالزی، از این کشور نشانمان میدهند.
 مالزی، مالزی است. با خصوصیات یک کشور آسیای شرقی، با هوایی همیشه گرم و یکنواخت، بارانهای تند استوایی و طبیعتی سرسبز و چشمنواز. کشوری سنتی اما رو به مدرن شدن، دارای سریعترین میزان رشد در جذب توریست در دنیا، با 60درصد جمعیت مسلمان، با دانشگاههایی که خیلیهایشان در رنکینگ جهانی رتبه خوبی دارند و با حدود 70هزار ایرانی که حدود 15هزار نفرشان دانشجو هستند.
این تعداد فراوان جمعیت ایرانی اینجا چه میکنند؟ چگونه زندگی میکنند؟ از این کشور راضیاند؟ نکات مثبت و منفی این کشور برای ما ایرانیها چیست؟ اینها و سوالهای دیگری را از چند ایرانی ساکن این کشور پرسیدیم تا شاید جوابشان به شما که برای مسافرت، تحصیل یا زندگی به مالزی فکر میکنید، کمک کند بهتر و راحتتر تصمیم بگیرید.

   مالزی کشور ارزانی است؟
یکی از اصلیترین نکاتی که برای جذب دانشجو و مسافر به مالزی روی آن تاکید میشود هزینههای مناسب یا گاهی ارزان تحصیل و زندگی است. این واقعیتی است که هزینههای زندگی در این کشور پایینتر از مثلا اروپا یا آمریکاست و اصلا قابل مقایسه با آنها نیست، همانطور که درآمد مردم نیز بسیار پایینتر است. پس باید این را در نظر گرفت اینجا نسبت به کدام کشور ارزان است؟ اگر با ایران مقایسه کنیم، شاید تا چند سال پیش میشد گفت این حرف درست است و هزینهها معمولا شبیه ایران و گاهی حتی ارزانتر است، اما در سالهای اخیر با بالا رفتن بسیار سریع ارزش پول مالزی و در مقابل، پایین آمدن ارزش ریال، دیگر چنین ادعایی درست به نظر نمیرسد.
همانطور که مهرزاد که بیش از یک سال است به همراه همسر و فرزندش به مالزی آمده میگوید: «اولین نکتهای که در بدو ورود به مالزی فهمیدم این بود که آنقدرها هم که میگویند کشور ارزانی نیست. باورم نمیشد کرایه تاکسی آنقدر گران باشد، البته در مقایسه با پول ما. چون چند ساعت قبلش در ایران با هزینه معقولی به فرودگاه خودمان رفته بودیم.»
او ادامه میدهد: «بعضی از هزینههای اینجا شبیه ایران است مثل مواد غذایی. بعضیها هم بیشتر است اما هیچوقت کمتر نیست. ضمن اینکه ما به عنوان یک خارجی که با ویزای سرپرستی پسرم به عنوان دانشآموز مدرسه بینالمللی اینجا زندگی میکنیم نه بهطور رسمی اجازه کار داریم و نه امکان زیادی برای یافتن شغلی حتی بهطور غیررسمی و این عملا به معنای از جیب خوردن و خرج کردن پسانداز چندین سال در ایران است. بنابراین هر چند هم که هزینهها معقول باشد باز برای ما که درآمدی اینجا نداریم، زیاد است.»
آزاده هم از دو سال پیش به همراه همسر و دخترش در مالزی زندگی میکند. او یک شرکت خدمات مسافرتی دارد و درآمدی نسبتا مناسب با این حال او هم میگوید: «اگر کسی بخواهد بیاید اینجا به او میگویم فکر نکن اینجا ارزانی و رفاه است یا میتوانی راحت کار پیدا کنی. اگر دانشجو باشی که اصلا اجازه کار نداری مگر شانس بیاوری و کاری غیررسمی و با حقوق کم پیدا کنی. اگر هم خودت بخواهی کسب و کاری راه بیندازی آنقدر موانع و پیچ و خمها زیاد است وآنقدر برای گرفتن ویزای کار اذیت میشوی که شاید عطایش را به لقایش ببخشی. تازه همه اینها در صورتی است که باید پول زیادی را سرمایهگذاری کنی تا بتوانی مجوز فعالیت بگیری.»
پیمان دانشجوی فوق لیسانس کامپیوتر اما با این که با نظر بقیه در مورد اندک بودن موقعیت کاری برای ایرانیها موافق است، در مورد هزینهها میگوید: «هزینهها بد نیست، مخصوصا درمورد اجاره مسکن که به نظرم واقعا مناسب است. یا قیمت ماشین که در مقایسه با ایران در بعضی مدلها خیلی پایینتر است. فقط باید این را در نظر داشت که هزینههای پنهان زیادی وجود دارد که اگر مدیریت نشوند در دراز مدت آدم را دچار مشکل میکنند. مثلا هزینههای درمان که برای ما بهعنوان یک خارجی خیلی بالاست، یا هزینه رفتوآمد مخصوصا اگر مجبور باشید از تاکسی استفاده کنید. همین حالا فقط ورودی تاکسیها حدود 1300 تومان ماست که با این افزایش سریع ارزش رینگیت مالزی در مقابل ریال معلوم نیست تا چند روز دیگر همین قدر باقی بماند. خوب البته خوبیاش این است که سیستم قطار زیرزمینی و اتوبوسها نسبتا خوب و منظم کار میکند و برای بیشتر مسیرها میشود از آنها استفاده کرد.»

   انتظاراتی که برآورده نشد
سوار تاکسی که میشوم مثل بیشتر رانندهها سر صحبت را با این سوال باز میکند که ایرانی هستی؟ تایید میکنم. دوباره میپرسد دانشجویی؟ باز هم تایید میکنم. اسم دانشگاهم را که میگویم، میخندد، میگوید: اوه دانشگاه ایرانیها! (راست میگوید، بس که دانشگاه ما ایرانی دارد) بعد هم شروع میکند کلمات فارسی را پشت هم ردیف کردن: سلام، چطوری؟ خوبی؟ خیلی ممنون. و اسم چند خواننده ایرانی را برایم میگوید. از قدیمیها تا جوانهایی که حتی اسم بعضیهایشان را نشنیدهام!
اینجا مالزی است، جایی که خیلی از معلمهای زبان انگلیسی، استادان دانشگاهها، رانندگان تاکسی و فروشندههای مناطق توریستی، با اولین نگاه میفهمند ایرانی هستی و میتوانند چند کلمهای فارسی صحبت کنند. و همه اینها به مدد افزایش تصاعدی جمعیت ایرانیهای این کشور از 10، 12 سال گذشته به این سو است. خیلی از ایرانیها میآیند تا اول زبان انگلیسیشان را تقویت کنند و بعد وارد دانشگاه شوند. آیا به این هدف میرسند؟
پیمان میگوید: «خیلیها انتظار دارند زبان انگلیسیشان در مدت کوتاهی پیشرفت کند اما معمولا به چند دلیل اینگونه نمیشود. اول این که زبان اول این کشور انگلیسی نیست و شما در کوچه و خیابان انگلیسی نمیشنوید، هر چند اغلبشان میتوانند با خارجیها انگلیسی حرف بزنند اما شما در نهایت در مورد مسائل روزمره میتوانید با آنها حرف بزنید نه بیشتر. نکته دوم این است که بیشترین تعداد دانشجویان کلاسهای زبان را ایرانیها تشکیل میدهند و شما درکلاسهای زبان یا حتی بعضی کلاسهای دانشگاه، بیشتر فارسی میشنوید تا انگلیسی.حتی خیلی از اساتید و معلمها چند کلمهای فارسی از دانشجویانشان یاد گرفتهاند!»  پیمان البته بر این نکته تاکید میکند که این حکمی کلی نیست و هستند ایرانیهایی که با دوستی با خارجیها و فارسی حرف نزدن در کلاسها واقعا در مدت کوتاهی پیشرفت زیادی کردهاند، اما بههرحال نه به سرعت و سهولت زندگی در یک کشور انگلیسی زبان. یک نکته مهم دیگر که او اشاره میکند هزینههای بسیار بالای کلاسهای زبان است. او میگوید: «کلاسهای زبان معتبری که معمولا ایرانیها به آن جا میروند حداقل ماهی 500 تا 600 هزار تومان هزینه دارند. به نظر منطقیتر میآید که دانشجوها زبانشان را در ایران به مرحله قابل قبولی برسانند و اینجا مستقیما وارد دانشگاه شوند.»
انتظار شخصی پیمان کیفیت بالای آموزش دانشگاهش بوده که معتقد است در زمینه مورد علاقهاش که رباتیک است، کیفیت دانشگاه قبلیاش در ایران بالاتر بوده و در این زمینه در دانشگاه فعلیاش کار خاصی انجام نشده.

  آرام، شاد
با وجود همه این گلهها و نکات منفی، چه چیز باعث شده این تعداد ایرانی در مالزی زندگی کنند و روز به روز هم بر تعدادشان اضافه شود؟ غیر از نکات کلیای مثل عدم نیاز به ویزا برای ورود اولیه به این کشور و هزینههای مناسبتر نسبت به اروپا و آمریکا حتما مسائل دیگری هم در اقبال مردم به این کشور دخیل است.
اولین نکته را شاید بشود مسلمان بودن دولت و اکثریت جمعیت این کشور دانست. بههرحال برای خیلی از خانوادههای ایرانی مهم است که فرزندشان که معمولا هم تنها و بدون آنها قرار است در کشور دیگری درس بخواند، در میان چه مردمی و با چه خصوصیات فرهنگی زندگی میکند. هر چند باید توجه کرد که اسلامی بودن این کشور به معنای مشابهت با کشور ما نیست.   تنوع و گونهگونی عقاید و رفتارها این مردم را مسالمتجو کرده است. اینها زندگی ساده و راحتی دارند، معمولا لبخند به لب دارند و زیاد نمیبینی که عصبانی شوند یا دعوا کنند. اینها همه باعث آرامش آدم میشود. او ادامه میدهد: «علاوه بر اینها مسوولانشان هم به جای پرداختن به دعواهای سیاسی انرژی خودشان را صرف ساختن و آبادی کشورشان کرده اند به طوری که درمدت کوتاهی پیشرفتهای زیادی خصوصا در زمینه صنعت توریسم داشتهاند و الان جزو توریستپذیرترین کشورهای جهانند.»
به نظر آزاده مثبتترین نکته مالزی متعلق به دانشجوها است، یعنی نداشتن موانعی مثل کنکور که راه هر بهانهای را برای درس نخواندن میبندد. مساله دیگر برای آزاده این است که او ذائقهای کاملا ایرانی دارد و اصلا با طعمها و بوهای غذاهای مالزی میانهای ندارد، به همین خاطر وجود رستورانها و فروشگاههای متعدد ایرانی از نظر او یک نعمت است. پیمان که سفرهایی به جزایر مختلف مالزی داشته، وجود این جزایر بکر و دیدنی را از نکات مثبت مالزی میداند. علاوه بر این او هم مانند مهرزاد معتقد است به خاطر نحوه زندگی مردم این کشور، زندگی در اینجا همراه با آرامش نسبی و امکانات مناسب زندگی است. پیمان البته کمی از آب و هوا شاکی است و میگوید: «تکفصل بودن و گرمای یکنواخت هوای اینجا گاهی آدم را کسل و تنبل میکند، جوری که حس و حال انجام هیچ کاری را نداری.»

  مالزی، آری یا نه؟
 مهرزاد، پیمان و آزاده و خیلی از ایرانیهایی که با آنها صحبت کردیم، توصیه میکنند مالزی کشور خوبی است برای مسافرت، متوسط است برای درس خواندن و کشور بدی است برای زندگی.
ولی در نهایت این شما هستید که با تحقیقات بیشتر و هدفگذاری دقیق باید تصمیم بگیرید اینجا بیایید یا نه. اما اگر قبل از هر اقدام جدی بتوانید یک سفر یکی دو ماهه به مالزی داشته باشید- کاری که با توجه به عدم نیاز به ویزا و صدور ویزای سه ماهه تفریحی در ورود به این کشور، راه آسانی است- شاید با حضور و لمس واقعیتهای این کشور، بتوانید تصمیم درستتری بگیرید.
مثل خوردن بستنی در زمستان
سفر به اسکاندیناوی
میترا بیدی
اگرچه چهار سال است که در سوئد زندگی، تحصیل و کار میکند اما وقتی از او میپرسم کسی که میخواهد وارد سوئد شود خودش را باید برای چه چیزهایی آماده کند، بیدرنگ جواب میدهد: «اصلا آدم هرگز آماده نمیشود. ما که اینجا هستیم، هنوز نتوانستهایم با شرایطش سازگار شویم.»
زندگی در اسکاندیناوی برای خیلی از ایرانیهایی که با هزار دردسر خودشان را به آنجا میرسانند، با تفاوتهای زیادی همراه است. به عنوان کسی که تازه وارد یکی از کشورهای اسکاندیناوی میشوید، گذشته از کنار آمدن با تغییرات آب و هوایی، ساعات روز و شب و زبان جدید، برای جا افتادن در یک زندگی مدرن، باید قدرت سازگاری بالایی داشته باشید. قانون در این کشورها برای شما راهی نمیگذارد که بتوانید از زیر مسوولیتهایتان شانه خالی کنید. چه میدانم، مثل اینکه دیر برسید سر جلسه امتحان و بگویید ترافیک بود، اتوبوس نیامد، نمیدانستم و هزار بهانه دیگر. به همه اینها تفاوتهای فرهنگی را هم اضافه کنید آن هم برای ما ایرانیها که با مفاهیمی مثل «همسایه»، «بچه محل»، «جوانمردی» «مهماننوازی» و... بزرگ شدهایم. نمیخواهم توی دلتان را خالی کنم، اما اگر چمدانتان را بستهاید یا تازه دارید برای رفتن اقدام میکنید، بد نیست تفاوتهای زندگی در اسکاندیناوی را از زبان ایرانیهای مقیم آنجا بشنوید. زندگی که بیشباهت به خوردن بستنی در یک شب سرد برفی نیست.
  «تفاوتهای زندگی در سوئد و ایران به قدری زیاد است که من گاهی مینشینم، فکر میکنم و دنبال شباهتها میگردم تا دلخوش شوم، اما دست خالی میمانم.»
اینها را یک ایرانی، فارغالتحصیل در رشته عمران میگوید. او در گوتنبرگ سوئد یا به قول خودشان، «یوتوبوری» زندگی میکند و پس از فارغالتحصیلی در یک شرکت ساختمانی مشغول به کار شده است. وی تفاوتهای فرهنگی دو جامعه را به عنوان نخستین چالش پیش رو برمیشمارد و توضیح میدهد: «من با بچههای ایرانی که اینجا بزرگ شدهاند هم صحبت کردهام اما حتی آنان هم نتوانستهاند خودشان را با فرهنگ اینجا بهطور کامل وفق بدهند.»
اما یک دانشجوی ایرانی در رشته فیلمسازی، 25 ساله ساکن یوتوبوری نگاه متفاوتی به چالشهای فرهنگی برای ایرانیهای ساکن سوئد دارد. او میگوید: «سوئد پس از انقلاب صنعتی مهاجرپذیر شد و بسیاری از ساکنان جنوب اروپا به این کشور مهاجرت کردند. برای همین از نظر فرهنگی چیزی به نام فرهنگ سوئدی نداریم اما آنها کلمهای دارند که در هیچ جای دنیا مشابه ندارد و معادلی هم در زبان انگلیسی برای آن نیست، سوئدیها خودشان را با کلمه lagom توصیف میکنند. چیزی بین خوب و بد، کم و بیش، بین افراط و تفریط، تقریبا معادل راه میانه. آنان این نگرش را در روابط بینالمللی خود نیز دارند و از جنگ دوری میکنند. 200 سال است که سوئد جنگ به خود ندیده است و در صلح زندگی میکند. اتفاقی که به تازگی با روی کار آمدن برخی احزاب به خطر افتاده و سوئد را وارد ناتو و اشغال افغانستان کرده است. چیزی که سوئدیها به آن واکنش نشان دادهاند و با آن مشکل دارند.»

   زندگی وابسته به اینترنت
زندگی روزمره در سوئد دارای قواعدی است که برای یک تازهوارد کاملا تازگی دارد. مثلا شما نمیتوانید اول سوار اتوبوس شوید و بعد دنبال پول خرد بگردید یا از کنار دستیتان بلیت بخرید. دکتر رفتن و خیلی چیزهای دیگر هم همینطور است و قواعد خودش را دارد. این موضوع با وجود محاسن بسیارش، کاملا وابسته به اینترنت است. محبی دراینباره توضیح میدهد: «زندگی در سوئد بسیار پیشبینی شده است. به عنوان نمونه شما قبل از خروج از خانه در اینترنت، ساعت رسیدن اتوبوس مورد نظرتان را به ایستگاه نزدیک خانه جستوجو میکنید و کافی است یک دقیقه قبلش در ایستگاه حاضر شوید. شک نکنید که اتوبوس بهموقع میرسد و شما را سوار میکند. در مورد قطار و مترو هم همینطور است. زندگی در اینجا کاملا وابسته به اینترنت است. اگر قصد دارید نزد دکتر بروید، مانند ایران نیست که پزشکها دم در مطبشان تابلو زده باشند. شما باید در سایت معینی نوبت بگیرید. نیازی هم نیست که هزینه را بپردازید چون پس از مدتی نامهای به منزل شما ارسال و مبلغ مورد نظر اعلام و به شما فرصتی برای پرداخت داده میشود.» اما اینطور که محبوبه میگوید، یاد گرفتن همه اینها کار سختی است و از آنجا که از همان لحظه ورودتان به سوئد با این موارد سروکار دارید، باید کسی را داشته باشید که در هفته اول شما را از این نظر راهنمایی کند و چم و خمش را به شما یاد بدهد. او توضیح میدهد: «من یک هفته بود که وارد سوئد شده بودم؛ باید از شهر محل سکونتم با قطار به شهر محل تحصیلم میرفتم. نمیدانستم کارت ماهانه حملونقل چیست؟ چطور میشود تهیه کرد؟ حتی نمیدانستم کارت تلفنم را میتوانم بهراحتی از اینترنت شارژ کنم. اصلا نمیدانستم سوار اتوبوس که میشوم چطور باید از دستگاه کارتخوان استفاده کنم. اینها برایم عذابآور بود و تا وقتی که یاد بگیرم، زندگی برایم آسانتر شد. مثلا شما با تهیه یک کارت حملونقل میتوانید از قطار، قطار شهری، اتوبوس و حتی قایقهای داخلی شهر استفاده کنید.»

   نظم و قانون، حرف اول را میزند
یحیی درباره تفاوتهای زندگی در اسکاندیناوی که شاید در عین مزایایش، برای بعضیها دست و پاگیر باشد، میگوید: «اولین چیزی که اسکاندیناوی را متمایز میکند این است که در اینجا قانون به دقت تعریف شده است و اجرا میشود. اگر ضد قانون عمل کنی مسامحهای وجود ندارد و بهشدت با شما برخورد میشود.» محمدی این را میگوید و ادامه میدهد: «نمونه آن در مورد قوانین راهنمایی رانندگی است که سوئد از سختگیرترین کشورها در این مورد است. اگر از سرعت مجاز عبور کنی، گواهینامهات را میگیرند و باید دوباره آزمون بدهی و گواهینامه بگیری که کم از هفت خان رستم نیست. هیچ شوخی در کار نیست و حتی ممکن است تا 5 سال نتوانی دوباره رانندگی کنی. سختگیری در رعایت قوانین راهنمایی رانندگی در سوئد سبب شده است آمار تصادفات در اینجا پایین باشد زیرا قانون با کسی شوخی ندارد.»

   مالیاتهای سنگین
 به گفته یحیی، میزان مالیات در اسکاندیناوی یکی از سنگینترین مالیاتهای دنیاست. او توضیح میدهد: «دادن مالیات چیزی است که ما روزانه با آن سر و کار داریم. برای همه چیز باید مالیات داد مثلا برای کتاب 5،6 درصد، مواد غذایی 12درصد و لوازم الکترونیکی 25درصد مالیات میپردازیم. هیچ کس نمیتواند از زیر مالیات دادن در برود. مجازات این کار در سوئد گاهی از قتل هم بالاتر است. اما در ایران خیلیها با کلک از زیر مالیات در میروند.»

   خودروی شخصی، پر!
 در سوئد از این خبرها نیست که هر کسی یک وسیله نقلیه شخصی زیر پایش بیندازد. اگرچه سوئد تولیدکننده خودرو است و محصولاتش را با قیمت ارزان به مشتریها ارائه میکند، اما اینطور که محمدی میگوید، هزینه نگهداری و سوخت ماشین به قدری بالاست که عموم مردم ترجیح میدهند از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنند. او توضیح میدهد: «دولت برای اینکه مردم را وادار به استفاده از شبکه حملونقل عمومی کند، بنزین را با قیمت لیتری 15 کرون، حدود 2340 تومان میفروشد. شرکتهای بیمهگذار هم برای بیمه خودرو پول زیادی میگیرند. این هزینه برای جوانان بیشتر از افراد سالمند و حدود 3،4 برابر است زیرا معتقدند جوانان ممکن است با سرعت بیشتر و تجربه کمتر رانندگی کنند و احتمال خسارت به خودرو بیشتر است. در عوض دولت با برنامهریزی و حمایت خوب، شبکه حملونقل عمومی را گسترش داده و استفاده از آن را برای مردم آسان، منظم و سریع کرده است.» او ادامه میدهد: «برنامه حرکت اتوبوس، قطار و قطار شهری کاملا دقیق است و به شما قول دادهاند که اجرا میشود. اگر اتوبوس راس ساعت تعیین شده در ایستگاه نباشد و شما دیر به محل کارتان برسید، شرکت اتوبوسرانی مبلغی را که صاحبکار از دستمزدتان برای تاخیر کم کرده است، به شما برمیگرداند و این موردی است که به سرعت انجام میشود یا اینکه تاکسی میگیرید و پولش را بعدا به شما بر میگردانند.» محمدی خاطرهای دراینباره نقل میکند: «یادم میآید یک روز قرار بود با قطار از کپنهاک دانمارک به مالمو در سوئد بروم. بین این دو شهر یک پل وجود دارد که در زمان نامناسب بودن آب و هوا، پل را بالا میکشند و ارتباط قطع میشود. آن روز هم همین اتفاق افتاد و من با اینکه بلیت خریده بودم، نتوانستم از قطار استفاده کنم. در عوض به هزینه شرکت حملونقل عمومی دانمارک برایم هتل گرفتند و دوباره بلیت تهیه کردند تا فردایش که هوا خوب شد و پل را باز کردند. این نمونه را برای این گفتم که بدانید برای هر چیزی در اینجا پیشبینی قانونی انجام شده است که اعتماد مردم به وسایل نقلیه عمومی جلب شود. شبکه حملونقل عمومی به قدری دقیق کار میکند که من به عنوان دانشجو نیازی به گرفتن گواهینامه رانندگی و تهیه خودروی شخصی احساس نمیکنم.»

   معاشرت سرد
محبوبه محبی درباره روابط همسایگی در سوئد میگوید: «مطمئنا همسایگی به آن معنا که ما در ایران داریم، در اینجا وجود ندارد. اگر همسایهای داشته باشی که بتوانی 4 بار دعوتش کنی، شاید و اگر خیلی مجبور باشی، میتوانی از او یک کمک کوچک درخواست کنی.» محبوبه ادامه میدهد: «در ایران اگر از همسایهات در شرایط اضطرار کمک بخواهی به هزار دلیل فرهنگی - عقیدتی مانند انسانیت و توصیههای دینی، همسایه میپذیرد اما اینجا از این خبرها نیست.»
اینطور که محبوبه میگوید بسیاری از فرمولهای ایرانی برای برقراری ارتباط با مردم در سوئد جواب نمیدهد. مثلا در ایران، تنها زن بودن دو نفر در یک محیط اجتماعی مثل اتوبوس، مجتمع مسکونی و... میتواند بهانه خوبی برای بازکردن سر حرف و درددل و ایجاد دوستی و ارتباط باشد اما سوئدیها هیچوقت رابطه عاطفی عمیقی برقرار نمیکنند.
یحیی نیز دراینباره میگوید: «اینجا نباید انتظار داشته باشید که اگر به کسی سلام کنید، جواب بشنوید اگر حال کسی را بپرسید جواب میدهند که «به شما چه مربوط». اینطور نیستند که برایشان برقراری ارتباط با دیگران خیلی عادی باشد. تنها نکته مثبت اینجا که آدم را دلخوش میکند، قانونمداری است. همین هفته گذشته وزیر خارجه سوئد چند نفر را به مهمانی دعوت و 13000 کرون حدود 2 میلیون تومان برای غذا هزینه کرد. رسانهها آنقدر برای این موضوع سروصدا راه انداختند و زمین را به آسمان دوختند که موقعیت وزیر خارجه سوئد به خطر افتاد. اینجا کسی با قانون شوخی ندارد.»

اسلامستیزی
اسکاندیناوی با همه مزایایی که دارد، به مسلمانان روی خوشی نشان نمیدهد. یحیی دراینباره میگوید: «کشورهای اسکاندیناوی در کل یک سیستم حزبی دارند و احزابشان شبیه همدیگر است. اگرچه اینجا آزادی برای همه نوع نگرش و سلیقه مذهبی سیاسی وجود دارد، شهروندان شهرهای کوچکتر پذیرش کمتری نسبت به مسلمانها نشان میدهند. مانند اسپانیا، فرانسه، آلمان یا هلند نیست که مسلمانها زیادند و قاطی فرهنگ هم شدهاند. اینجا به نظر میرسد مسلمانها قاطی فرهنگ سوئد نشدهاند.» او دلیل نبود اقبال به مسلمانان را مهاجرپذیر شدن سوئد در 30 سال اخیر عنوان میکند و میگوید: «قبلا یعنی در اوایل قرن 20 خود سوئدیها بهقدری از نظر شرایط اقتصادی در تنگنا بودند که 3 میلیون نفر از جمعیت کشور یعنی نیمی از آنان به آمریکا مهاجرت کردند. بعد در دهه 50 و 60 یعنی شروع انقلاب صنعتی، سوئدیها کار کردند و توانستند در ردیف کشورهایی با رفاه بالا قرار بگیرند و از نظر مالی تامین شوند. به این ترتیب با بهوجود آمدن کارخانجات بزرگ تولید خودروهای «ولوو» و « skf » و شرکتهای دیگر، سوئد هم به نیروی کار نیاز پیدا کرد و مهاجرپذیر شد و از جنوب اروپا و فنلاند، هلند و آلمان برای کار به سوئد میآمدند.»
محمدی ادامه میدهد: «اگرچه سوئد قوانینی دارد که بر اساس آن میتوانی از فردی که به شما بهدلیل دین یا عقایدت توهین کرده است، خسارت بگیری، ولی حادثه یازده سپتامبر تا حدی اسلامستیزی را در این کشور به راه انداخته و زندگی و پیدا کردن فرصت شغلی را برای مسلمانان سخت کرده است. حالا توهین به عقیده مسلمانها بر خلاف قبل legitimacy یعنی توجیه قانونی شده است. مساله طوری برای سوئدیها توجیه شده است که اشکالی ندارد اگر اسلامستیزی کنید و در کل مردم سوئد با مسلمانها مشکل دارند در حالیکه این، تبعیض و برخلاف حقوق بشر است.»
یکی از دوستان یحیی بهدلیل اسلامستیزی سوئدیها دچار مشکلاتی شده است. او توضیح میدهد: «دوست سوئدی داشتم که مسلمان شد و حجاب کرد. او کارمند یک شرکت هواپیمایی بود و وقتی به عنوان یک مهماندار با حجاب اسلامی حضور پیدا کرد، از کارش اخراج شد. او با شکایت از این شرکت توانست خسارت بگیرد اما دیگر اجازه برگشت به کار را نداشت چون صاحب کار میتواند ادعا کند که تمایلی به استخدامش ندارد.» محمدی ادامه میدهد: «وقتی اینجا به عنوان یک مسلمان تقاضای شغل میکنی، حتی اگر صلاحیت حرفهایات بیش از افراد غیرمسلمان باشد، انتخاب نمیشوی. صاحب کار میگوید این حق من است که از بین متقاضیان انتخاب کنم و خب، مسلمانها هیچوقت جزو انتخابها نیستند.»

این مطلب در چارچوب همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و همشهری ماه منتشر شده است.  

 

 

 

پیوستاندازه
13993.17.29 KB