شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
قدسیان اندوهگین (1) مساله رنج و نمادهای مقدس
مقدمه: انسانها در طي تاريخ و در چارچوبهاي فرهنگي مختلف، هميشه سعي كردهاند واقعيتهايي را كه در زندگي با آن روبرو هستند، به نحو معناداري، براي خودشان ساماندهي كنند. در حيات اجتماعي انسانها، در كنار خوشيها و لذتها، يكي از مهمترين و برجستهترين واقعيتهايي كه بخش اعظم زندگي انسانها را تشكيل ميدهد، مسأله رنج است. مفهوم رنج، براي انسانها معاني و مصاديق متعددي دارد. فهم معناي رنجهاي زندگي و يا به عبارت دقيقتر تفسير معناداري از اين رنجها يك لازمه ضروري براي تداوم حيات و معناي آن بوده است. رنج ”به مثابه يك واقعيت تاريخي“ در زندگي انسان هيچگاه براي او ياوه و بيهوده و بي معني نبوده است (الياده، 1378؛106). براي انسان، رنجها منشاء مختلفي داشتهاند. به تعبير فرويد درد و رنج انساني از سه منبع ناشي ميشود: طبعيت، بدن انسان و نارساييها و نقصانهاي زندگي اجتماعي (موریس 1383: 219). براي انسان رنجها يا بخاطر از دست دادن عنصري مهم در زندگياش است، یا به خاطر بدست نياوردن عنصري كه نياز شديدي به آن دارد. در حوزه مصادیق مختلف رنج، واژهها و مفاهيم متعددي را به خود اختصاص ميدهند: مصيبت، بلا، الم، بدبختي، شر و...، این واژه ها از جمله مفاهيمي هستند كه اشتراكات زيادي با حوزه معنايي رنج دارند و هركدام بيانگر بخشي از تجربه خاص انساني از موضوع كلي رنج است. عموماً مسأله رنج براي ذهنيت انسان سنتي، ذيل مقوله شر و مسأله شرور مطرح شده است، مسالهاي كه در طي تاريخ پاسخهاي متعددي توسط انسانها در فرهنگهاي مختلف بدان داده شده است. تحول اين پاسخها هم بسته به تحول ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي و سطح معرفتي و علمي بشر بوده است.
نكته مهم در اينجاست كه هميشه اديان و نظامهاي ديني منبع اصلي اين پاسخها و كابرد آنها بودهاند. ويژگيهاي دروني گفتمانهاي ديني و ذهنيت مذهبي مردم سبب ميشد، كه ادیان در فرهنگهاي سنتي مهمترين مجراي حل مسأله رنج و پيامدهاي آن باشند. در اين مقاله نيز با نگاهي اجمالي به ساختارهاي پاسخدهي به مسأله رنج در طي تاريخ، به تحول خاص اين مفهوم در مذهب تشيع و به ویژه از خلال مهمترين و عمومي ترين منسك جمعي اين مذهب، يعني مناسك عزاداري محرم خواهيم پرداخت و براي اینكار از روش تحليل گفتمان براي فهم مفهوم رنج در گفتمان كربلا و مكانيسم حل مسأله معناي ناشي از رنجها، با تأكيد بر متن اصلي گفتمان كربلا، يعني كتاب روضه الشهدا، استفاده خواهيم كرد.
مسأله رنج
موضوع رنج براي انسان يك واقعيت جاري و ساري در سرتاسر زندگي است. عمدة رنجها اعم از دردها و سختيهاي ناشي از نقصهاي طبيعي، فيزيكي، روحی و حتي اجتماعي، اولين واكنشي كه در انسان برميانگيزد، يك واكنش جسماني است. به اين معنا كه اجتناب از رنج، يك واكنش جسماني كلي است كه در برگيرندة اعضاي حسي، جريانهايي كه در مغز روي ميدهد، سيستمهاي ماهيچهاي و غيره ميباشد. اما نكته مهمي كه علم روانشناسي درباره مواجهه انسان با رنج به ما آموخته اينست كه واكنش جسمي نسبت به درد و آگاهي از درد، دو پديده مجزا هستند (آنو، 1386: 45). به عبارت ديگر ذهن انساني در طي مكانيسمهاي مختلفي، درك خاصي از رنج را در مواضع خاص براي خودش فراهم ميكند. اين تفكيك به نحوي است كه حتي در مواردي در آزمايشهاي روانشناختي، افراد در شرايطي كه رنج جمساني به آنها وارد ميشده، واكنش جسماني به رنج را داشتهاند، اما از نظر ذهني و آگاهي، هيچ واكنشي را نسبت به آنها نداشتهاند. به عبارت ديگر ذهن ميتواند حتي در نقطه مقابل واكنشهاي جسماني به رنج عمل كند. به نظر ميرسد آگاهي از رنج و درك آن، عنصر اصلي در مواجهه انسان با رنج بوده است.
بايد حل مسأله رنج براي انسان را در سطح ذهني و معنايي جستجو كرد. همانطور كه در مقدمه هم اشاره شد، مسأله رنج بطور سنتی عموماً ذيل مسأله شر براي انسان مطرح بوده است، و مهمترين مكانيسم حل اين مسأله، بوسيله دين و مذهب بوده است. انسان سنتي و حتي انسان مدرن، در منتهي اليه تجربه خودش از رنج، به واقعيت برين و مقدسي، و عموماً به ايزد بريني پناه ميبرد، تا ذيل انديشههاي الهياتي مربوط به آن ايزد، بتواند رنجها را معنادار كند و مهمتر از همه، رنجهاي زندگي را تحمل پذير كند.
در فرهنگهاي سنتي، جادو در كنار مذهب، يكي از عوامل اصلي با اضطراب و رنج و رفع آنها بوده است. جادو تلاشي بود، براي دستكاري در نيروهاي طبعيت در جهت مطلوب (لويز، 1994: 579). در دنياي جديد، علم تقريباً و در حد گستردهتري، جاي جادو را گرفته است. اما علي رغم همه اينها جادو و علم دو مكانيسم و فرآيند براي حل خاص و موضعي رنج بودهاند، به همين دليل تفاوتي بنيادي با دين در پاسخدهي به مسأله رنج داشتهاند، دين هميشه پاسخهاي عام و فراگيري كه در حد كليات و البته با قابليت اقناع بيشتر به مسألههاي زندگي ميداده است. زيرا پاسخهاي موضعي از جانب جادو و علم هميشه مورد آزمون صدق و كذب روزمره هستند و همين مسأله اعتبار منبع آنها را مورد ارزيابي هر روزه قرار ميدهد. در پس همه اين پاسخها، يك نتيجه نهايي نهفته است، اينكه رنج بصورت چيزي در ميآيد كه قابل درك و تفسیر و در نتيجه قابل تحمل است (الياده، 1378: 108).
رنج ها در صور مختلف خودشان، هميشه ذهن انساني را دچار يك چالش جدي در باب معناداري و منظم بودن جهان ميكنند. آنچه كه آرامش هستي شناختي انسان را در حياتش بر هم ميزده، همين ترس از آشوب و بينظمي در جهان پيرامون است، به همين دليل مسأله رنج و شر، همیشه ابهام و تردیدی در معناداری جهان پیرامون (مساله معنا) را براي انسان مطرح کرده است. از سوي ديگر اديان مهمترين نظامهاي معنايي براي حل مسأله معنا بوده اند. در سنتهاي علوم اجتماعي رويكردها و نظريات متعددي در باب فهم نظامهاي معنايي ديني و ربط آنها با رنج وجود داشته است كه هر كدام از آنها چشم اندازي براي فهم جريان جاري زندگي انسان در بطن رنج بوده است. در اين ميان در رويكردهاي جامعه شناختي، كارل ماركس، در روانكاوي، فرويد و در انسانشناسي، گيرتز مورد توجه خاص اين مقاله هستند كه البته چارچوب اصلي اين مقاله با توجه به رويكرد گيرتز خواهد بود. براي اين مقصود نگاهي اجتمالي به ماركس و فرويد و سپس نگاهي وسيعتر به رويكرد گيرتز خواهيم داشت.
ماركس و فرويد : دين و رنج
ماركس و فرويد از متفكران بزرگ دنياي مدرن هستند. رويكرد خاص اين دو در فهم جامعه بشري و حيات انساني عمدتاً به گونهاي است كه نظامهاي معنايي را، بازنماييهايي واژگونهاي از واقعيت ميدانند. به تعبير ديگر اين دو متفكر بر اين نظرند كه نظامهاي نمادین و معنايي (از جمله دين) به جاي آنكه واقعيت را نشان بدهند، آنرا پنهان كرده يا اينكه بطور دستكاري شده و تغيير شكل يافته بيان ميكنند. به همين دليل رويكرد اين دو نفر به فهم امر انساني، ذيل هرمنوتيك شبهه قرار ميگيرد. وجه مشترك ديگر اين دو متفكر آنست كه مبناي زندگي اجتماعي را رنج ميدانند.
ماركس تأكيد بر رنج و ظلم طبقاتي دارد بطوريكه تاريخ را چيزي جز مبارزه طبقاتي نميداند (سينگر،1379) و فرويد نيز مبناي تمدن را سركوب اميال بشري دانسته و تمدن را عامل اصلي رنج (اساس زندگی و هستی انسانی از نظر او رنج است) ميدانند (فرويد، 1382: 3). البته ماركس رنج بشري را در سطح اجتماعي بررسي و تحليل ميكند و فرويد در سطح روان فردي. به هر حال هر دوي اين متفكران دين را به عنوان يك توهم جبران كننده و تسلي بخش در نظر ميگيرند، يك نظام معنايي، با نهادها و عناصر پيوسته بدان براي توجيه و تسلي رنجهاي زندگي انسان.
ماركس در نظرياتش بطور ضمني و آشكار به ارتباط دين با شرايط ناعادلانه و نابرابريهاي طبقاتي ميپردازد. او براي نقد جامعه و ساختارهاي طبقاتي، مبناي خودش را نقد دين به مثابه ايدئولوژي طبقاتي قرار ميدهد. از نظر ماركس هر چند انسانها در ابتدا درگير نيروهاي مهار ناپذير طبيعت بودند، اما با تشكيل جامعه طبقاتي، نيروهاي مهارناپذير اين جامعه هم وارد ميدان شدند. دين هميشه كارش توجيه اين نيروها و شرايط نابرابر حاصل از آنها بوده است. براي ماركس دين اساساً محصول يك جامعه طبقاتي است، اما با وجود اين، كاركردي دوگانه هم دارد: از يك سو با وارونه نشان دادن جهان واقعي، ابزار فريب و ستمگري به طبقه زيردست است و از سوي ديگر بيان اعتراض عليه ستمگري ميباشد، البته نوعي تسليم و مايه تسلي در برابر ستمگري نيز هست. دين با مشروعيت بخشي به نظم موجود به نفع طبقه حاكم بواسطه ايجاد زمينه جهاني و عام توجيه، يك زمينه كلي تسلي و توجيه جهان ناعادلانه موجود را فراهم ميآورد (هميلتون 1379: 144-139).
از نظر ماركس اندوه مذهبي، هم بيان رنج واقعي و هم سپر محافظ و تسلي بخشي آنست. دين آه ستمديدگان و روح يك جهان بي روح است، دين افيون تودههاست كه رنج و سختي طبقه محروم را توجيه و ترميم ميكند. البته اينگونه تسلي، راه حل واقعي را بدست نميدهد، در واقع با وعده پاداش معنوي و اخروي، و با تحمل پذير ساختن رنج و سركوبي، از هر گونه راه حل واقعي جلوگيري ميكند. بدين ترتيب دين به ابقاي شرايط ايجاد كننده رنج كمك ميكند و به جاي جستجوي راههاي دگرگوني، تسليم را تقويت ميكند، و جبران رنجهاي امروز در آيندهاي معنوي و مذهبي را مشروط به پذيرش بيعدالتيهاي زندگي فعلي ميسازد. به هر حال دين هميشه هالهاي بر واقعيت رنج آلود و ناعادلانه زندگي واقعي ميكشد و به مثابه يك ايدئولوژي و آگاهي كاذب، آنرا توجيه و تحمل پذير ميكند (هميلتون، 1379: 44-139؛ كوزر، 1377 و كيوپيت، 1380: 173).
فرويد نظرگاه و رويكرد تحليلي نسبتاً متفاوتي در مقايسه با ماركس دارد. از نظر او رنج از سه جانب ما را تهديد ميكند، اول از جانب بدن خودمان كه محكوم به زوال و تجزيه است، دوم از جانب جهان خارج كه قادر است به ياري نيروهاي ابرقدرت و رام ناشدني و ويرانگر بر ما غضب گيرد. و دست آخر رنجي كه ناشي از روابط با ديگر انسانهاست (فرويد، 1382: 32). در نهايت زندگي آنگونه كه پيش روي ماست، دردها، ياسها و تكاليف انجام نشدني بسياري برايمان فراهم ميكند. از سوي ديگر زندگي انسان در شرايط تمدن، هميشه همراه بوده با سركوب اميال (میل لذت) و خواستهها، و هميشه نوعي ناخرسندي عميق و ديرپا از وضعيت موجود فرهنگ و تمدن در انسان وجود داشته است (قبلي، 47)، به این سبب ناخودآگاه بشري سرشار است از اين سركوبها و ناكاميها. دين مهمترين ابزار براي مواجهه با واقعيت، از طريق دستكاري آن و تبديل و تغيير ذهني آنست. از سوي ديگر دين، آلتي در دست جامعه براي ترغيب فرد به پذيرش خواستههاي فرهنگ و تمدن است (كيوپيت، 1380: 95) لذا دين به مثابه يك پندار يك روان نژندي وسواس گونه نوع بشر است. در کل، فرويد نيز دين را ناشي از سركوب نيروهاي دروني ميداند، سركوبهاي نيروهاي دروني بعضاً در مجاري ديگر تصعيد و پالايش يافته ظهور ميكنند كه دين و هنر از جمله اين مجاري هستند. وظيفه خدايان، ترميم كاستيها و زيانهاي تمدن است، البته مكانيسم عملكرد آنان اينگونه است كه فرويد دين را نوعي تحقق رويائي آرزو ميداند (هميلتون، 1378: 2-100)
بطور خلاصه ميتوان گفت اين دو متفكر دين را مهمترين ابزار توجيه رنج و موقعيت رنج آلود و ناعادلانه و مهمتر از همه، تحمل پذير ساختن آن ميدانند. هر كدام از این متفکران، مكانيسمها و روندهاي خاصي را براي تحليل نوع عملكرد دين در توجيه رنج بيان و ارائه كردهاند. كه در اين مجال، نيازي به شرح مفصل آنها نيست.
كليفورد گيرتز: مسأله رنج بردن
گيرتز يكي از بزرگترين انسانشناسان قرن بيستم است كه با نقد رويكردهاي موجود در انسانسناسي تا دهه 1970، با تدوين رويكردهاي خاص خودش در تحليل فرهنگ و دين، پارادايم انسانشناسي تفسيري را بنا نهاد. او در حيطه دين، با مقاله "دين به مثابه نظام فرهنگي"، سعي در تدوين رويكرد تفسيري به دين داشته است. از نظر او دين عبارتست از:
نظامي از نمادها كه كارش استقرار روحيات و انگيزشهاي نيرومند، فراگير و پايدار در انسان از طريق صورتبندي مفاهيمي از نظم عمومي جهان هستي و پوشاندن اين مفاهيم با چنان هالهاي از واقع بودگي است كه اين روحيات و انگيزشها بطور بيهمتايي واقعبينانه به نظر برسند. (Geertz, 1973: 90).
گيرتز در شرح و بسط اين تعريف از دين در توضيح بخش دوم تعريف، صورتبندي مفاهيمي از نظم عمومي هستي، به اين شاره ميكند كه انسانها به هيچ وجه نميتوانند با بينظمي و آشوب و هاويه مواجه شوند. لذا انسان هميشه در جهان پيرامونش، بواسط نظام نمادين، كه عموماً برخاسته از مذهب است، نوعي ساماندهي و جهت يابي خاص را ايجاد ميكند و زندگي خودش را ذيل اين نظم تعريف و عملي ميكند. از نظر گيرتز سه عامل اصلي در زندگي واقعي انسانها وجود دارند كه سبب هاويه و آشوب ميشوند. البته او بر اين تأكيد دارد كه اين عوامل مسأله تفسير پذيري جهان را براي انسان مطرح ميكنند كه اين مسأله را وبر. مسأله معنا مينامد و نقش اصلي دين را هم حل مسأله معنا ميداند.
همانطور كه گفته شد از نظر او در نهايت در سه نقطه و توسط سه عامل، تفسير پذيري امور خدشهدار ميشود و مسأله معنا براي انسان مطرح ميشود، اين سه نقطه عبارتند از: 1- محدوديتهاي تواناييهاي تحليلي انسان. 2- محدوديتهاي قدرت او براي تحمل امور و 3- محدوديتهاي بينش اخلاقي او در فهم اخلاقي ابعادي از واقعيت(1973:100). گيرتز در توضيح اين موارد، عملاً به نقش دين در حل مسائل زندگي بشري كه ناشي از عوامل طبيعي، انساني و اجتماعي هستند، اشاره ميكند. هر چند او در عامل دوم، مشخصاً به مقوله رنج تأكيد دارد، اما در عوامل اول و سوم نيز مي توان به اين اشاره كرد كه به هر حال اين امور سه گانه در كل، سببساز رنج انسان هستند. او با اشاره به مسأله رنج بردن[1](1973:103) به خاطر عواملي از جمله بيماري و عزاداري، به نقش نمادهاي ديني و مناسك ديني در حل اين مسأله اشاره ميكند. از نظر او حل مسأله رنج، به مثابه يك مسأله ديني، در پي اين نيست كه عامل رنج و موضوع رنج را حذف كند، بلكه به دنبال اينست كه چگونه رنج ببريم و چگونه دردهاي جسماني، شكستهاي بزرگ و ساير امور را تحملپذير، و قابل پذيرش و تاب آوردن كنيم (104:قبلی).
هر چند وبر، مسأله معنا را بيشتر يك امر عقلاني و ذهني ميداند، اما براي گيرتز، اين مسأله فراتر از اينست. از نظر او مذهب از يكسو به عنوان مرجع و مبناي توانایی مخزن نمادين انسانها براي صورتبندي معناي تحليلي در مفاهيمی معتبر از تصوير كلي واقعيت، و از سوي ديگر به مثابه مبناي توانايي منابع خود انسانها و نمادهايشان در بيان احساساتشان (روحيات، عواطف، تأثرات، درونيات و...) در مفاهيم مشابهي از منش عامل انسانی آن، و در حالت و خلقيات ذاتي آن عمل ميكند. به عبارت ديگر هم مسأله را معنادار كرده و هم راهي براي ابراز احساسات انساني در برابر آن مسأله را فراهم ميكند. از نظر او براي اينكه نمادهاي مذهبي بتوانند رنجها و مصيبتها و ساير عواملي كه براي انسان مسأله معنا و يا هاويه ايجاد ميكنند را دربر بگيرند، نوعي تضمين كيهاني براي خودشان، نه فقط براي فهم جهان، بلكه همچنين براي فهم پذير كردن جهان ايجاد ميكنند. نمادهای مذهبی از این طریق تلاش می کنند به عواطف و احساسات انسانها صراحت داده و تعريفي براي احساساتشان بدهند تا انسانها بتوانند جهان و امور رنج آلود را با ترشرويي يا شادمانه، و بگونهاي عبوس يا بشاش تحمل كنند(قبلی).
مسأله رنج بردن بشر و تلاش براي مواجهه با آن از طريق جابجايي آن به زمينهاي معنادار و فراهم آوردن شيوههايي از كنش كه قابل اظهار و انجام باشند و در حين انجام، قابل فهم بوده و بواسطه قابل فهم بودنشان، تحمل پذير باشند(قبلی:105). البته از نظر گيرتز مسأله رنج ، عموماً به مسأله شر و شيطان ارجاع مييابد.
در حوزه ضعف بينش اخلاقي، علاوه بر دو عامل قبلي نيز، شكاف ميان وضع موجود و وضع مطلوب و ارزيابي اخلاقي انسان از اين شكاف نيز سبب رنج انساني است، مسأله شيطان براي حل مسأله معنا، يا به تعبير دقيقتر، مسأله مربوط به شيطان، هسته و ماهيت مسأله رنج و مسائل مربوط به رنج است(قبلی:107). مسأله اصلي در اينست كه مذهب بواسطه نمادهاي مقدس، از طريق فرافكني نظم خاصي در جهان و در زندگي انسان، تلاش ميكند كه در مواجهه با رويدادهايي مثل رنجها، مصيبتها، بلايا و...، به جاي انكار وجود آنها، اين نكته را انكار كند كه اين رويدادها غيرقابل توضيح اند، و در زندگي غيرقابل تحمل اند و عدالت يك سراب است(قبلی:108). مذهب و نمادهاي مقدس، با اقناع كردن انسان براي پذيرش موجود اين واقعيتها و تفسير آنها براي انسان، آنها را تحمل پذير ميكند. هر چند وجود جهل و ناآگاهي، درد و رنج، و تناقضهاي اخلاقي در جهان واقعيت ـ و در كل مسأله معنا ـ يكي از اموري است كه انسان را به سمت اعتقاد به خدا، شياطين، ارواح، اصول توتمي و...، ميكند، اما اين مسأله مبنايي نيست كه اين اعتقادات بمانند، بلكه اين مسأله مهمترين زمينه و عرصه كاربرد آنهاست (قبلی:109).
گيرتز در رويكرد خاص خود به دين، به يك نكته مهم نيز اشاره ميكند كه ارتباط نظام اخلاقي مردم با جهان بيني آنهاست. از نظر او، نمادهاي مقدس در جهت تركيب اخلاقيات مردم (رويه، شخصيت، كيفيت زندگيشان، و سبك و شيوه اخلاقي و زيبايي شناختي آنها) با جهان بينيشان (تصوير آنها از شيوهاي كه اشياء در واقع بودگي ناب خود هستند و مفاهيم قابل درك آنها از نظم واقعيت و جهان و زندگي) عمل ميكنند(قبلی:89). نمادهاي ديني با تطبيق دادن كنشهاي انساني به نظم كيهاني و هستي شناختي مورد نظر و فرافكني تصويرشان از نظم كيهاني به بستر تجربههاي انساني عملكرد او را هم در سطح هستها و هم در سطح بايدها معنادار ميكنند. مذهب، از طريق ارائه هستها، به ارائه بايدها ميپردازد. به عبارت ديگر در تحليل نمادهاي مقدس ميتوان دو بعد تعريف از هستها و نوع عملكردها و بايدها را در نظر گرفت.
اين رويكرد گيرتز در فهم مفهوم رنج در تشيع بسيار مفيد است. از اين منظر بواسطه نظام نمادين اصلي تشيع كه مهمترين مخزن معنايي و نمادين اين مذهب در عموم مردم براي حل مسأله معنا هست، ميتوان به نوع مواجهه شيعيان با عوامل اصيلي ايجاد مسأله معنا (جهل، درد و تناقضهاي اخلاقي) هم در سطح معنادار ساختن آنها و هم در سطح نظام اخلاقي عملي براي مواجهه با اين عوامل پرداخت. از خلال اين موضوع ميتوان به تصوير تشيع از نظم عمومي هستي و جهان (در مفهوم عام آن كه شامل هستي طبيعي، انساني و اجتماعي ميشود) و قواعد اخلاقي براي عمل در اين نظم رسيد.
[1] - the problem of suffering
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست