پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

روانشناسی آلمان در قرن بیستم



      روانشناسی آلمان در قرن بیستم
ولفگانگ شیرماخر برگردان مریم زارع نژاد

اهمیت خلاقانه روانشناسی آلمان را در قرن بیستم می توان به ریشه های عمیق آن در فلسفه نسبت داد. این امر نتیجه یک بحران می باشد و نه نشانه اعتقاد به فلسفه درخشان آلمان در قرن هجدهم و نوزدهم. امانوئل کانت با جدا ساختن روانشناسی تجربی از متافیزیک به تصورات رایج در مورد روح (روان ) پایان داد. کانت همچنین سعی کرد بر برداشت از علم روانشناسی بعنوان فیزیولوژی احساسات درونی خاتمه دهد،اما این کار دشوارتر بود.دستاوردهای  علوم طبیعی در اواخر قرن فیلسوفان آلمانی را مجاب کرد تا «فلسفه را به عنوان علم» (ادموند هوسرل) تثبیت کنند.بحث قدیمی جسم و روح تبدیل به مسئله کلی وجود روان شد و همه آن را آزمودند. از زمان ارسطو روان (روح) بعنوان درونی ترین ظرفیت شخصی انسان های متفکران را در جستجوی هویت فریخته بود:خود را بشناس! هنگام کاوش دنیا،خود را فراموش می کنیم،این اظهار نظر ارسطو به ما جرات  می دهد تا برای تغییر به درون نگاه کنیم. این امر با وجود پیدا شدن ویژگیهای فیزیولوژیک کمکی به اثبات وجود دائمی روح نکرد. پوزیتیویست های تجربی مثل ارنست ماخ فقط واقعیت های روانی را پذیرفتند نه دیدگاهها یا احساسات غیر عینی و این مبنایی برای روانشناسی تجربی شد.

با این حال به نظر می رسید که اکثر فلاسفه سعی نمودند که دیدگاههای ماخ را نقض کنند،در این بین حتی افرادی وجود داشتند که مثل وی بدنبال دانش عینی بودند مثل فرانتر،برفتانو،هوسرل و ویلیام وونت.معلم هوسرل یعنی برفتانو روانشناسی را بعنوان علم روح که پدیده های ذهنی و آگاهی درونی را مورد مطالعه قرار می دهد ,تثبیت کرد. هدف صریح این رویکرد پدیده شناختی کشف قوانین بنیادین روانشناسی با کمک روانشناسی بعنوان یک علم توصیفی مستقل بود. مشاهدات حالات ذهنی آشفته به اندازه دانش غیرمستقیم در مورد فعالیت ذهنی فرد سالم حین تلاش برای توصیف ادراک داخلی (دورنی)خود آموزنده است. هوسرل مانند برانتانو به جای معنا بر توصیف اصرار داشت و طرفدار نظریه تعمد وی بود اما نتواست تز اولیه او را یعنی روانشناسی به عنوان مبنا و پیش شرط فلسفه را بپذیرد. رد این دیدگاه توسط هوسرل منجر به مبحث روانگرایی گردید و به تبیین دستاوردهای روانشناسی توصیفی کمک نمود. این مبحث به عنوان علم تجربه درونی و نظریه حواس به وقایع روان شناختی می پردازد اما نظریه فاقد روان نمی باشد،منطق را نمی توان با روان شناسی اثبات کرد به فرض اینکه فلسفه نمی تواند بدون دسترسی به دیدگاه های روان شناختی منتقد باشد به نظر می رسد که تفکر فلسفی حداقل برلحاظ روش شناختی مبنای روان شناسی می باشد با این حال تاثیر عمده علوم طبیعی ،فیزیولوژی و ریاضیات در سال 1900 در روان شناسی آلمان محسوس بود وقتی که شیمی ذهنی زیست شناسی عصبی و آمار به عنوان حوزه های ارزشمند پژوهشی علاقه محققان را به خود جلب کردند. بحران در روان شناسی برای رابطه فلسفه و علوم طبیعی نیز تعیین کننده بود. کشمکشی بین خودآگاه و ناخودآگاه برای مطرح شدن به عنوان نظریه روز در گرفت.روان شناسی به عنوان فلسفه نه ساده است و نه کاهنده بلکه به مفهموم حفظ مقاصد اصلی هر دو رشته است . فیلسوف حیات و بنیان گذار گایستسوئیسن  شافت،ولیهلم دیلری،سیار روان شناسی فلسفه بود. قصد بلند پردازانه دیلری که به لحاظ نظری بین رمانتیسم آلمانی و پزتیویسم علمی قرار داشت پیوند این در فرهنگ و ایجاد امکان برای روش های تحلیلی و ترکیبی بود. به عنوان یک علم پیشرو روان شناسی جدید لزوما باید درک دیگران و تجربه آنها از زندگی را در بر بگیرد و امکان تجربیات شخصی و توجیهات تاریخی را فراهم کند. دیلری اساسا مخالف دانش عینی نبود اما در محدودیت های آن تاکید داشت:گروه را نمی توان تایید کرد و تنها می توان تجربه کرد. هوسرل نشان داد که در الزامات روش شناختی از دیلری سخت گیرتر است،بنیان گذار پدیده شناسی و مولف تحقیقات منطقی از روش مشاهده برای درک پدیده ها با تمام پیچیدگی خود استفاده کرد و آن را به لحاظ نظری تشریح کرد.

به خود پدیده!گرایش به توصیف ساختاری از طریق روش پدیده شناختی می باشد نه اعتماد ساده لوحانه به آنچه که مقروض است.روشن ساختن ریشه های روان شناختی خود ساختگی یکی از مسائل است که هوسرل به روان شناسی موکول می کند. معاصر وی و ویلهلم وونت چهره ای تاثیرگزار و جنجالی به اندازه وی در روان شناسی آلمان دامنه روان شناسی فلسفی را گسترش داد. وونت به عنوان منتقد نظریه تعیین زیست شناختی بشریت داروین دیدگاه جدیدی از ذهنیت را ارائه کرد که شامل استدلال علمی وقایق روان شناختی بدون به خطر انداختن کلیت تجربه فردی می باشد. وونت به خاطر روان شناسی تجربی خود ستوده شد اما پیشرو روان شناسی گشتالت شد با اعتقاد به اینکه( در کل بزرگتر از مجموع اجزا می باشد.)کتاب مقبول وونت دامنه وسیعی از موضوعات را از دروسی در زمینه انسان و روان شناسی حیوانی(_1894)تا اخلاقیات (1897) و روان شناسی عام را در بر می گرفت(1916) در پژوهشهای روان شناختی خود ادوارد اشپرانگر وارد حوزه آموزش نیز شد با توجه کردن به اشکال حیاتی ایده ال در(انواع انسان خود) (1914)از دید وی بشریت باید با دانش عینی سر و کار داشته باشد تا آموزش فرهنگی را توسعه دهد. درک روش اولیه وی با هدف دستیابی به یک دیدگاه عینی بود.  دانستن جایگاه پدیده فرهنگی در ترتیب رویداد ها 10 شفرانگر در کتاب روان شناسی عصر جوانی (1925) که در آن فلسفه حیات نیچه را به روان شناسی فرهنگ بسط داد ساختار های زیبا شناختی روانی را قابل  مشاهده می سازد.

نیچه و مربی وی آرتور شوپنهاور، اگرچه تالیفات پراکنده ای داشتند دو فیلسوف آلمانی با عمیق ترین دانش در مورد روان انسان بودند. از دید شوپنهاور،درونگرایی مواجه با حقیقت وضیعت انسان تنها راه دسترسی ما به اشیا فی نفسه می باشد و تحلیل مبتکرانه نیچه از ذهنیت عوام توام با روحیه بیزاری فرهنگ مصرف کننده امروز و رویداد های رسانه جمعی را پیش بینی کرد. روانکاوی فریگوندفروید که رایج ترین شکل روانشناسی فلسفی است بیش از (پرروانکاوی)به این فلاسفه مدیون است. شوپنها در خودانگاره،بعنوان موجودات معنوی را با تاکید برجنسیت بعنوان کلیدی که طبیعت برای درک انسانیت به ما داده تخریب کرد و فروید این دیدگاه اساسی را در درمان بیماران روانی خود بکار بست. ماهیت تاریک انسان ها که (چوب ناراست)(کانت)ساخته شده و محکوم به حیاتی است که شهوت و مرگ بر آن حاکم اند در مرکز انسان شناسی فروین قرار دارد که وی آن را به فرهنگ و نارضایتی های آن(1930) بسط داد. این گویای آن است که چطور فرهنگی خوش بین زمانی که دانشمندان و تحلیگران فراری از هیتلر با خود آن را به آمریکا آوردند همانند سبک های زندگی آمریکایی ها نظریات روانکاوی فروید را پذیرفتند. تا امروز به این روانشناسان که در جای خود فیلسوف هم هستند و خود را درمانگر نشان می دهند هنوز با مشتریان خود به دنبال سوالاتی هستند که پاسخ آن مشهود نیست. هم شناخت درمانی که به دنبال تغییر الگوی تفکر است و هم رفتار درمانی که دیدگاهی متفاوت را آموزش می دهد با وجود روانکاوی سردرگم هستند – اغلب یک رابطه طولانی طلب و افکار بین روانکاو و مریض در یک طرف وجود داشته که هنوز توفیقی نشان نداده است. اما قطعیت یک پاسخ ممکن است مدنظر نباشد چون طبق نظر فروید هر درمان روانکاوانه ای تلاشی است در جهت آزادسازی عشق سرکوب شده و ایجاد تنویر-که هر دو فوایند فی نفسه بی نهایت می باشند. اقوام انسان آمیزه ای از ناخودآگاه با انگیزه های اساسی و مقاصد آگاهانه می باشد- البته نباید تکامل با دیگران و محیط را فراموش کرد. چطور این (تولید فردیت)فلیکس گاتاری پیچیده را می توان درون الگوهای شناختی و رفتاری جای داد بدون اینکه قضاوت نادرستی صورت پذیرد؟

یک روانشناسی فاقد روح قادر به درونگرایی عقیم است. منتقد فرهنگی آرتور کوئستار به دوراهی پیش رو اشاره می کند:روانشناسی بین مبل و جعبه اسکیز.

دراز کشیدن و حرف زدن به سبک سقراط،ارزشمند برای منطق حیوانی .وسیله فروید برای درک زندگی اختلال عصبی بود که در قیاس با مسیر مستقیم فلسفه سنتی رویکردی غیرمستقیم بود که در عین حال چنانکه تصور می شود آن قدر هم پراکنده (واگرا)نبود:زندگی خوب حاصل از درک حقیقی از خود زندگی که مورد بررسی قرار نگیرد فاقد ارزش است،این اصل دوهزار سال پیش در یونان زادگاه فلسفه شکل گرفت. همچنین شاخصه تمایل فلسفی است که اجماع آخرین چیزی است که به ذهن خطور می کند:فلاسفه قطعا مخالف بدنیا می آیند. پس نباید تعجب کرد که جنبش روانکاوی به اندازه فروید توسط شاگردان سابقش که از وی فاصله گرفتند تبیین شده است. آلفرد آدلر،کارل گوستاویونگ،ویلهلم رایش،کارن هورنای و اریک فروم در میان برجسته ترین منتقدان دکترین سنتی فروید می باشند.

حتی آنا فروید،جوانترین و با وفاترین دختر فروید،نتوانست دیدگاه محدود پدرش را نسبت به نقش مادر اصلاح نکند. کار او بر روی کودکان بی خانمان و کمک او به روش های تحلیل کودکان اساسا پیرو تعالیم فروید در مورد بیماریهای روانی حاصل از ترس های کودکی بود،اما او به سرچشمه,کودکان مشکل دار ،پرداخت. وی پذیرفت که خود احتمالا ارباب خانه اش نیست بلکه مکانی برای پرورش مشاهده خود و  توانایی مبارزه با (ابرخود) و (نفس اماره )به نحوی مرموز است. مخصوصا کودکان در این نوع دفاع ماهرند که این امر میزانی از تسلط بر زندگی خود را به آنها می دهد. راههای زیادی برای رها ساختن خود از قوانین فروید وجود دارد. نقطه انشقاق آدلر با فروید،بدبینی فروید نسبت به قدرت فرد برای زندگی خود محور بود. در قیاس با فروید،آدلر نسبت به طبیعت انسان خوش بین بود و شخصیت را بعنوان موضوعی کلیدی در روانشناسی فردی خود مطرح ساخت. ویژگیهای شخصیتی از نظر او قابل مشاهده هستند و اصول روانشناسی را باید در زندگی روزانه بکار گرفت . ما در کودکی برای زندگی آماده می شویم و باید از پس احساسات حقارت حین تلاش برای شناخته شدن(رسمیت یافتن)برآییم. از دید آدلر تمایل به قدرت نه تمایلات جنسی نیروی محرک بشریت می باشد و این تمایل را می توان به نفع فرد بعنوان موجود اجتماعی بکار گرفت. آدلر حس پایه اجتماع را بعنوان مرزبین روانشاسی فردی و زندگی اجتماعی مورد بررسی قرار داد.

رایش تندروترین منتقد فروید بود و بعد از مرگ او یکی از قهرمانان قیام دانشجویی در دهه شصت شد. وی در مورد ماهیت حقیقی انسان ها به اندازه فروید بدبین بود و تجربیات تحلیل شخصیتی اش در آلمان وآمریکا وی را متقاعد کرد که انسان معمولی که به نظر خوددار،مودب،مهربان و با وجدان می رسد در حقیقت رازی تاریک دارد. زیر قشر همکاری اجتماعی یک هسته عمیق بیولوژیک قرار دارد که شامل انگیزه های ظالمانه،سادیستی ،شهوانی،درنده و حسادت آمیز می باشد. این به نظر مناجات (دعای) یک فرهنگ کش محافظه کار می باشد اما رایش اوضاع را به نفع فروید تغییر داد و انقلاب فرهنگی (1966) را تبلیغ کرد:این ناخودآگاه فرویدی و توانایی شهوانی ماست که در حقیقت سرکوب شده است. نظریه و درمان اختلال روانی برای کمک به کودکان آینده برای پیشگیری از آسیب شناسی جنسی ضروری است. طبق نظر رایش،نقش ارگاسم(1927) نادیده گرفته شده و سرکوب جنسی ریشه های اجتماعی- اقتصادی دارد نه بیولوژیک . تا به امروز زندگی مسئله دار رایش و واژگان نادرست زیست شناسی او توجه را از کشفیات مهم وی منحرف کرده است. در تضادی آشکار،روانشاس اجتماعی فروم کانون توجه همگان بوده است.

او یک اومانیست است که نیاز به یک (روح جدید)را مورد تاکید قرار میدهد. چون بدون تغییر عمیق در شخصیت انسان بقای این گونه به خطر می افتد بایربرترس از آزادی غلبه کرد و فروم فرهنگ بودن را بجای داشتن پیشنهاد می کند. کار مهم وی آناتومی مخرب بودن انسان ها (1973) خشونت ذاتی فروید را رد می کند و هنر عشق ورزیدن (1956) از ما می خواهد که به خودمان اعتماد کنیم،تنها فردی که خود را دوست دارد می تواند دیگران را دوست داشته باشد. فروم به عنوان یک فیلسوف در آغاز عضو مکتب فرانکفورت بود که به خاطر مارکیسم غیر سنتی مشهور است اما با کتاب انقلاب امید(1968)به سمت بوداسیم و عرفای مسیحی نظیر مایستراکحارت متمایل شد.

در میان بنیان گذاران روان کاوی که مخالف گشتند هونای ویونگ قرار دارند. کارن هورنای که به خاطر نبوغش در درون گرایی مورد تحسین بود با (تحلیل گران وحشی)مثل کارل گرودک دوست بود و یک متفکر پیشرو در مورد تفاوت جنسی بود. به عنوان یکی از فمنیست های نخستین پدرسالاری فروید و درک محدود فروید از جنسیت مونث را مورد انتقاد قرار داد.هورنای اظهار داشت که نقش مادر به اندازه پدر برای کودکان از هر دو جنس اهمیت دارد. کتابهای او شخصیت روان نژند عصر ما (1937)و روان نژندی و رشد انسان(1950)مفهوم اضطراب اساس را در روش ساختن آشفتگی روانی به کار گرفت.

یونگ سوئیسی به عنوان ولیعهد جنبش روانکاوی شناخته می شد. تا اینکه بین او و فروید در سال 1913 اختلاف افتاد.

آنچه که فروید(خود)می نامید برای یونگ تنها نوک کوه یخ می باشد. روان شناسی تحلیلی یونگ با استفاده از چشم اندازها و رویاها کهن الگوهای موثر بر فعالیت روانی و مبنای جهانی بینی ما را مورد بررسی قرار داد. روان شناسی ناخودآگاه یونگ(1916)حافظه جمعی بشریت را که در اساطیر فرهنگ ما ایفای نقش می کند را تثبیت کرد:روان حاوی کلیت جهان است و انرژی اولیه حیات می باشد. کار عظیم یونگ مرزهای شناسی را به سمت فلسفه بسط داد چنانچه همه فلسفه ها مدیون فعالیت های روح هستند. با روان شناسی عمیق یونگ به دنبال تکامل خود به عنوان پیوند روانی خود آگاه و نا خودآگاه بود که بتواند وارد روح جمعی و کهن الگوهای آن شده و به عقل دست یابد. با اینکه این مسیر مرموز و کلی می نماید دیدگاه های یونگ فاقد تعادل نبود: نقد فلسفی به تو کمک کرده تا ببینم که هر روان شناسی از جمله مال خودم ویژگی اعتراف ذهنی دارد؛تنها با پذیرش مساله به عنوان امری اجتناب پذیر است که من می توانم علت دانش بشر از خود را بیابم. طرف دیگر قضیه اظهارات کنایه آمیز را طی نامه ای به آرنوارکوترلی در سال(1943)دریافت کرد.

به رغم تحلیل های انتقادی فلسفه هنوز نتواسته بیماران روانی را درمان کند.

روان شناسی گشتالت به عنوان یک نظریه ای با اقبال بین رشته ای بوجود آمد. در سال (1890)کریستین فان ارنفلزبا  تبیین خصوصیات  گشتالت کمک زیادی به این رویکرد جدید نمود. اولین تلاش برای تدوین این پیشرفت مهم بود که در زمینه مبانی درک بشر از دنیا اظهار نظر کرد. روان شناسی گشتالت با در نظر گرفتن تضاد شکل و زمینه به عنوان نقطه شروع شکل ملموس را که در آن اشیاء و رویداد های روانی و فرهنگی توسط ما شناخته می شوند را مورد تایید قرار داد. یک شکل از یک پس زمینه آشفته پدیدار می شود و ویژگیها و وقایع سازماندهی را می توان تعیین کرد. اجزا گشتالت (کل) نیستند- این پدیده اهلی آگاهی ماست و امکان یکپارچگی تجربه بشر را فراهم می کند. ولف کانگ کوهلر منتقد وونت و مشهور به خاطر اثبات هوش در میمونها است، مشتاق بود دو دستگی بین علوم Geisteswissenschaft و علوم طبیعی را با کمک روانشناسی Gestalt ا برطرف کرد. او پیشنهاد کرد که مفهوم Gestalt  برای جستجو درآن سوی تجربه حسی تا فرآیند های یادگیری درباره یادآوری ، رویکرد های احساسی ، تفکر و عملکرد به کار ببرند. براساس اظهارات کوهلراز نظر فلسفی  این مساله در ارتباط با حذف آگاهی از علم و کاهش روحیه در برابرتکانه های رفتاری می باشد. وی در کتابش به نام روان شناسی Gestalt (درسال 1929) بر نیاز به درک نظام و ساختار در زندگی ماورای طبیعی تاکید می کند و با واژه Gestalt یا کل ارائه می شود که صرفا مجموعه ای از اجزای آن نیست و نمی توان به شیوه افزایشی به آن دست یافت. Gestalt قبل از اینکه اصولی سازنده برای روحیه و روان انسان شود واژه پایه ای برای زیبا شناسی بود( خصوصا به صورت Gestalt زیبا). فرآیند درک سازمان یافته جذب Gestalt خوب می شود و زندگی ما متشکل از تعداد بی شماری Gestalt هستند. تمایز،بازسازی، اهداف، و خود ، مفاهیم کلیدی در روانشناسی گشتالت است.

 سپس اهرنفلز اشاره می کند که ویژگی های کیفی Gestalt در هوشیاری پدیدار می شود و یا مجموعه روابط بین وقایع مشخص نمی شود. مثلا سازگاری نوعی کیفیت Gestalt می باشد که از ارائه اولیه نه تنها در ارتباط یا حافظه بلکه در تکانه خلاقانه اش برای تصور ما متمایز می باشد.

کورت کوفکا و ماکس ورترمر از پایه گذاران روان شناسی Gestalt هستند و تجارب زیادی کسب کرده اند که شناخت Gestalt را به عنوان واقعه ای رابج اثبات می کند . کورت لوین روان شناسی Gestalt را توسعه داد تا شامل فضای روان شناسی زندگی به عنوان ارتباط پویا بین فرد و محیط باشد. روان شناسی توپولوژیکی او چیزهایی را کشف کرد که برخی در تعداد زیادی از Gestalt تاثیر می گذاشت.

به عنوان آخرین نکته نه کم اهمیت ترین آنها، تعدادی از سنت شکن ها که خواهان بر هم زدن وضع موجود بودند و مکاتب غالب را به  چالش می کشیدند روانشناسی آلمان در قرن بیستم را تشریح نمودند. کارل جاسپر قبل از انکه یک فیلسوف ( اگزیستانسیالیست ) وجودی معروف شود یک مکتب آسیب شناسی روانی عمومی را توسعه بخشید  که رهبر فکری آن دیلتای ((Dilthey و ماکس وبر بودند. جاسپر پزشک متبحری بود که در هایدلبرگ به روان پزشکی می پرداخت اما بدلیل بیماری کارتئوری اش  را ناتمام گذاشت. با این وجود جاسپربا  استفاده از فلسفه دیدگاه اصلی اش را گردآوری نمود.

رنج ، عشق و مرگ حدود فاصل و مرزهایی هستند که به ما این امکان را می دهند که آزادی را با امکانات نا محدودش تجربه نمائیم. قدرت توصیفی جاسپر در تحقیقات وی در پاتولوژی روح بسیار سودمند بود اما روحیه انتقادی وی بر روش شناسی تاکید می نمود.چه می توانیم بفهمیم؟ روان شناسی که بر پایه ی منطق نباشد و سوالات مطروحه ی تئوری دانش را پاسخگو نباشد ,اهمییتی ندارد .این پدیده چگونه خودش را به ما نشان می دهد؟ این نیز سوال مشکلی است مخصوصا اگر بخواهیم حوزه تئوری را رها کرده و وارد حوزه ی عمل بشویم. لودویگ بینزونگر (ludwig Binswanger) پدیده شناسی بود که در زمینه هستی شناسی کار می کرد و عبارت انتزاعی بودن در دنیا را به شواهد جسورانه راه نادرست زندگی تغییرمی داد. تئوری ( اغراق ,رفتار عجیب و غریب و خصلتها ) گرایش درونی و نهفته روان نژادانه زندگی روزانه را افشا می نماید(1956).

بینش قوی اروین استروس ( Erwin straus) که یک روان پزشک پدیده شناس و سنتی بود و اصول (قوانین) خود را در مورد روانشناسی مردمنشانه خود بکار بسته بود وی را از دیگران متمایز ساخت. استروس بر کلیت جهان تاکید دارد. نظریه جدید وی در مورد شرایط و موقعیت های زندگی روزانه علی رغم اینکه وی یک بیگانه بود به وی عزت و احترام بخشد.ویلهلم سالبر که پروفسوری در کلن است به خاطر سبک  و شیوه بی نظیری که درحرفه خود دارد، فروید ، روان شناسی گشتالت و نظر خود درباره روان شناسی زندگی روزانه را ترکیب می کند وبه خاطر مراجعه دقیقش به پدیده در رسانه و هنر مشهور می شود. الکساندر مشیلریچ مشهورترین سنت شکن در آلمان پس از جنگ بود که از جایگاه خود به عنوان مدیر موسسه زیگموند – فروید در فرانکفورت برای انتقاد از جامعه آلمان غربی استفاده می نمود. اثر وی با نام پزشکی بدون انسان دوستی یا پزشکی بدور از انسانیت  (درسال 1947)به تبیین و تشریح  فجیع ترین آزمایشهای پزشکی در زمان ریچارد سوم          می پردازد و اثر دیگر وی ” در ناتوانی برای سوگواری" (درسال 1957) به نحوه ی برخورد آلمانها  با گذشته شان بعنوان افراد و به عنوان یک ملت می پردازد. پس ازآنکه اعتماد آلمان قدیم به رهبران و مسئولانش این چنین و بطرز فجیعی از بین رفت ، آلمان پس از جنگ به یک جامعه ی بدون سرپرست مبدل گردید و عواقب و مشکلات حاد و ناگواری را بر جای گذاشت و روانکاوان اهمیت چشمگیر و خارق العاده گروه های خانوادگی اولیه را درروند اجتماعی شدن تبیین نمودند. میشرلیچ با اثرات متهورانه ای از جمله کتاب " نامساعد بودن شهرها " تاثیرات اجتماعی خود را اثبات و اظهار نمودند(در سال 1965). صداقت اخلاقی و پاکی وی ندای وجدان، روان شناسی اجتماعی آلمان غربی را به اثبات رساند.قرابت و نزدیکی فلسفه و روان شناسی زندگی فرهنگی آلمان نه تنها یک موضوع تاریخ روشنفکرانه می باشد بلکه درس و عبرتی پر محتوا برای امروز می باشد. مسلما روان شناسی به عنوان دکترین روح وذهن به کشف واقعییت و اساس انسانیت اختصاص دارد و این درحالی است که علم تاکنون نتوانسته به نحو رضایتبخشی تشریح نماید که چه چیزی باعث شده که ما را به سمت انسانیت سوق می دهد.

از دیدگاه معرفت شناسی جستجوی خود، فرایندی بسیار پیچیده و غامض می باشد. درمورد شئ مشابه با خود محقق چه چیزی می توانیم دریابیم ؟ و ما نمیتوانیم نسبت به برخورد و رفتار با انسان همانند موشهای آزمایشگاهی در روانشناسی آزمایشی بی تفاوت باشیم.علاوه بر این ، به هیچ وجه مشخص نیست که ما از طریق مطالعه روح های آسیب دیده و ذهن متلاشی شده بتوانیم دریابیم که مستعد پرورش اقتدار ذهنی هستیم. موشهای آزمایشگاهی و شخصیت های روان رنجور آگاهی و شناخت لازم را که بتوانیم مستقیما در مورد پروژه های روانشناسی به کار بریم به ما نمی دهند. نگاه دائمی روانپزشکی و روانکاوی  که با درد و رنج بیماران آنها قابل توجیه می نماید, قطعا مبهم و پیچیده می باشد

تحقیقات بیانگر این واقعییت است که روح و روان انسان فقط مغز بیولوژیکی نیست بلکه کار هستی شناسی است که با تحقیق فلسفی دنبال می شود و در واقع چیزی است که رابطه پایدار روان شناسی آلمان در قرن بیستم را تشکیل می دهد. من مایلم تا از همکار ویرایشگرم سون نبلونگ، که روانشناسی را در کلن مطالعه کرده است، برای کمک ارزشمند او در انتخاب متن موجوددر این حجم و برای مشاوره او به ویژه در مورد بخش روانشناشی گشتالت تشکر کنم.

 

منبع: http://www.egs.edu/faculty/wolfgang-schirmacher/articles/german-psychology-in-the-20th-century/

مریم زارع نژاد: niceme90@yahoo.com