شنبه, ۳۰ تیر, ۱۴۰۳ / 20 July, 2024
مجله ویستا

مقالات قدیمی: نسل نیکبخت نه گمشده و نه از دست رفته (1352)


«... مقصودم از نسل واکنشی است، که ظاهرا سه بار در هر قرن، در برایر پدران به ظهور می‌رسد. علامت ممیزۀ آن گروهی از عقاید است، به شکل تعدیل یافته، که از دیوانگان و عصیانگران نسل پیشین به ارث رسیده است. اگر نسل نسلی واقعی باشد رهبران و سخنگویان خاص خود دارد، و آنانی را که درست پیش یا پس از آن به دنیا آمده‌اند و عقایدشان چنین جسورانه و شکل گرفته نیست به درون مدار خود می‌کشد».

از مقالۀ «نسل من» به قلم «اف. سکات فیتز چرالد»

قسمت اول
پایان‌ها خوش نبود، اما بااین‌همه، وقتی همه جوانب در نظر گرفته شود. اینان نسلی گمشده نبودند، نیکبخت بودند. فیتز جرالد و معاصرانش، بیش از هر چیز، از این لحاظ نیکبخت بودند که زمان خوبی را برای به دنیا آمدن انتخاب کرده بودند، درست هنگامی که کشور خود را از انحطاط دهۀ آخر قرن گذشته بیرون می‌کشید و هنگامی که تقریباً همه چشم انتظار معجزاتی بودند که مسلم می‌دانستند قرن تازه پدید خواهد آورد. وقتی اینان هنوز پسران کوچکی بودند نخستین معجزه‌ها را به رای‌العین دیدند، چارچرخه‌های خودرو در میان کالیسکه‌ها و گاری‌ها حرکت می‌کردند (یا برای تعمیر کنار خیابان ایستاده بودند) و با پنج سنت می‌شد به نخستین سالن‌های سینما رفت و ساعتی را در افسانه و اروپا گذراند. شهرها مثل هر چیز دیگر در حال رشد بودند، اما دشت و دمن در انتهای خط تراموائی قرار داشت که می‌شد آن را با پنج سنت پیمود، و همیشه آنجا بود. همیشه با کشتزارانی برای دویدن و بیشه‌هایی برای شاه بلوط جمع کردن. بنابراین آنان دست کم در زمان کودهی خود الراسا با زمین احساس پیوستگی می‌کردند. و اینان –مگر در جنوب- آخرین نسلی بودند که چنین احساسی داشتند.

اینان نیکبخت بودند زیرا در دوره‌ای نشو و نما می‌کردند که وان وایت بروکس Van Wyek Brooks  (1) به حق آن را «سال‌های اعتماد» خواند. کشور تحت رهبری رئیس جمهوری پر غوغا، رخوت از تن می‌سترد و ناوگانش را به گرد جهان می‌فرستاد. البته عیب و علت در کشور بسیار بود. از جمله تراست‌ها، اربابان سیاسی و محلات فقیرنشین در عقب حپاسان‌ها (اینها دیگر چه صیغه‌ای بودند). اما در آینده چیزی نبود که مایۀ تشویش خاطر بر آن طبقۀ متوسط شود، اگر اینان مردان شریفی می‌شدند و در راه پیروزی‌های شخصی خویش می‌کوشیدند، مشکلی نبود که خود به خود آسان نشود.

اخلاقیات پروتستان با گوشت و خون همه آنان عجین شده بود، حتی اگر هم چون فیتز جرالد کاتولیک بودند. بعدها پس از آنکه فیتز جرالد ایمانش را از کف داد، اخلاقیات پروتستان با او باقی ماند. در نامه‌ای به دخترش نوشت، «تمام اعتقاد من در زندگی به پاداش برای فضلیت است (مطابق با استعداد فرد) و کیفر برای عدم ادای وظایف، که خود به طور مضاعف سنگین است» این اعتقاد، اعتقادی مخدوش است، اما نیکبختی او در داشتن این اعتقاد بود و مهر آن بر داستان‌های او، همچنان‌که بر آثار معاصران او، خورده است.

بیشتر آنان، در مقایسه با پسران و دخترانی که پنجاه یا شصت سال پس از آن به دبیرستان رفتند. از لحاظ تعلیمات اولیه هم خوشبخت بودند، یعنی آنان در معرض «تجربه‌ای تعلیماتی» نبودند. آنان تعلیم می‌یافتند و از این تعلیم نفرت داشتند، اما در نهایت ته نشستی از مهارت‌ها برایشان باقی می‌ماند. به آنان موضوع‌های بی‌ربطی چون تاریخ باستان (به جای علوم اجتماعی)، ادبیات انگلیسی (همراه با اشعاری که می‌بایست از برکنند)، نحو، انشاء و دستور زبان لاتین می‌آموختند آنان در برابر دستور زبان انگلیسی هم جبهه گرفتند، و بر آن شوریدند اما دست کم آنان قوانینی را می‌شکستند که خوب آن را می‌شناختند. آنان در مرحله‌ای از تحصیل دبیرستانی یا دانشگاهی با ادبیات جدید اروپا آشنا شدند.

واسطۀ این آشنایی شاید معلمی با ذوق در دانشگاه پرنیستون یا شاید دوستی مسن‌تر در دانشکده هاروارد بود یا کسی چون فیل استونPhill Stone  در آکسفورد می‌سی‌سی‌پی، که کتاب‌هایش را به فاکنر جوان امانت می‌داد تا بخواند. این خواندن در زندگی فاکنر و دیگران واقعه مهمی بود و منجر به یک سلسله کشفیات شد. نخست آنکه ادبیات منحصر به مطالب نشریۀ Saturday Evening Post نیست و در آن شیوه‌های هوشمندانه‌تر و معیارهای دشوارتری وجود دارد، و دیگر آنکه چیز تازه‌ای هست، که بعدها حساسیت نو خوانده شد، و این چیزی است طنزآمیز، خویشتن‌نگر و از خود پرسنده، و سرانجام آنکه ایجاد آثار عظیمی که در بردارندۀ آن حساسیت باشد هدفی است که می‌توان زندگی را وقف آن کرد. این هدف شاید حتی -چنانکه برای برخی از نویسندگان بعدی شد- به صورت نوعی مذهب درآید و ملاحظات اخلاقی خاص خود داشته باشد. این ملاحظات آرمان طبقۀ متوسط یا پروتستان را در کسب موفقیت از راه کوشش شرافتمندانه -تا آنجا که به خود کار مربوط است- شامل می‌شد، اما از لحاظ دیگری با اخلاقیات مومنان کلیسارو شباهت نداشت. فاکنر بعدها گفت: «هنرمند برای به انجام رساندن کارش چیزهایی از کس یا کسانی می‌دزدد. قرض می‌کند و گدایی می‌کند و از این لحاظ فاقد اخلاقیات است.» شاید او درسی را تکرار می‌کرد که از کتاب‌هایی که پیش از عزیمت به جنگ بزرگ خوانده بود آموخته بود.

گرترود استاین به کرات برای کسانی که پای منبرش می‌نشستند گفته بود. «جنگ قشنگی بود» اگر با دیدی بازتر از دید او نگریسته شود این جنگ فاجعه‌ای بود که به یکی از امیدبخش‌ترین دوران‌های تاریخ غرب پایان بخشید. بااین‌همه برای نویسندگان جوان امریکایی که مدتی کوتاه در آن شرکت داشتند جنگی میمون بود. افق‌های آنان را وسعت بسیاری بخشید. به سبب نزدیکی واقعی یا خیالی با مرگ حس لذت از زندگی را در آنان تشدید کرد، آنگاه ناگهان پایان گرفت و فرصت نداد که آنان واقعا خود را ببازند. چنانکه سکات فیتز جرالد گفت، آنان با کوله باری انباشته از نیروی عصبی به خانه باز گشتند. نیرویی که کافی بود تا آنان را در سال پر فلق بعدی به جلو براند.

اما موضوع صحبت من در اینجا نیکبختی این نسل است، نه ماجراهای آشنائی که اعضاء آن در نیویورک و پاریس داشتند. این نسل در دهۀ پس از جنگ هم هنگامی که اغلب آن‌ها نخستین کتابشان را منتشر کردند. همچنان نیکبخت بود. عصر جدید برای تمام مبتدیان در همه زمینه‌ها موافق و مساعد بود. اعضاء نسل کهنتر که چندان اعتمادی به خویش نداشتند و شاید اندکی هم احساس جرم می‌کردند، شایق بودند بدانند که جوانترها چه می‌اندیدشند و چه می‌کنند. فیتز جرالد سخنگوی جوانترها شد و نخستین رمان او هنگامی که بیست و چهار ساله بود منتشر شد و فورا او را در سلک مشاهیر درآورد. بنابراین از آن پس می‌کوشید تا از تفرقه این نسل جلوگیری کند و این احساس را، که بارها و بارها به زبان آورده بود، داشت که همه معاصرانش در عین رقابت دوستانی بودند که در یک تیم بازی می‌کردند، تیمی که حتما پیروز می‌شد.

این نسل باز از این جهت نیکبخت بود که سنت بوو Saint-Beuve معیار جوانی داشت و این سنت بوو کسی جز ادموند ویلسن نبود. هیچ‌کس دیگر در آن زمان بیشتر از او به یافتن و ارزیابی استعدادهای جوان همت نگماشت. او به شایعات دربارۀ وجود آنان گوش می‌داد. چنانکه گوئی در اقالیمی نامشکوف سیر می‌کند به مطالعه‌ای عظیم می‌پرداخت، و آنگاه با شرحی وسوسه‌انگیز از آن‌چه دیده بود باز می‌گشت. در برخی موارد چنانکه در مورد همینگوی، شرحی که می‌داد نخستین و معمولا معتبرترین گزارش بود. او هم تقریبا به اندازه فیتز جرالد به نویسندگان نسل خودش علاقه‌مند بود، و آن‌ها هم از هیچ نقدی به اندازۀ او شنوائی نداشتند. گاه هنگامی که فیتز جرالد و دیگران تصمیم ادبی تازه‌ای می‌گرفتند از خود می‌پرسیدند، «آیا ادموند ویلسن در این باره چه فکر خواهد کرد!» او کمک می‌کرد تا آنان معیارهایی را که برای سنجش کار خویش داشتند بهتر کنند.

در اوخر دهۀ سوم قرن، آثار اعضاء این نسل در اروپا منتشر شد. در آنجا هم باز اینان از شرایط خاصی سود جستند. آن دسته از نویسندگان جدید اروپائی که امکان داشت آنان را تحت الشعاع قرار دهند مرده بودند و بخشی از آنچه این امریکائیان جوان برای گفتن داشتند پیامی بود که مردم اروپا را خرسند می‌ساخت. این جماعت خواننده به چشم کین در ثروت و از خود رضائی امپراتوری آن سوی اقیانوس اطلس می‌نگریستند، اما در عین‌حال تحت تاثیر آن هم بودند و منتظر بودند ببینند که آیا ادبیات جدید آن هم به اندازۀ اتومبیل‌هایش کار آمد و پر زرق و برق هست. هنگامی که بخشی از این ادبیات ترجمه شد و هنگامی که اروپائیان دریافتند –با به نظرشان چنین رسید- که قسمت اعظم این ادبیات اعتراضی بر علیه ثروت و نخوت است. اعتراضی که در قالب صحنه‌های خشونت و درد و رنج و اوبار نمایانده شده است. نسبتا زود به قبول این نویسندگان جدید تن دردادند. دوس پاسوس، همینگوی، و ایلدر (که مورد توجه نوع متفاوتی از این قشر خواننده بود) و ولف همه در سی سالگی چهره‌های بین‌المللی بودند. حتی فاکنر –هر چند اروپائیان احساس می‌کردند که او خارجی‌تر از دیگران است- در طی سال‌های بحران اقتصادی، هنگامی‌ که کار در وطن خودش به کم گرفته می‌شد، در فرانسه خوانندگان بسیار داشت.

اغلب این نویسندگان کمتر از نویسندگانی که پس از آنان، یعنی پس از سال 1930، وارد صحنه شدند. از بحران اقتصادی رنج بردند. آنان در حرفۀ خود تثبیت شده بودند، و مجبور نبودند وقت خود را در موسسات کاریابی تلف کنند و کمتر کسی از آنان در تظاهرات اعتراض آمیزی که فهرستی از نام‌ها به دست اف.بی.آی. داد شرکت جستند. برای برخی‌ هالیود ممر درآمد بود از جمله فاکنر و فیتز جرالد که کتاب‌هایشان در آن هنگام فروشی یاس آور داشت. بااین‌همه، اینان و دیگران به نوشتن کتاب‌ها ادامه دادند، و پیش از آنکه امریکا وارد جنگ جهانی دوم شود. گروه سنی آنان در ادبیات امریکا بر دیگر گروه‌های سنی غلبه داشت.

این جنگ برای نویسندگان جوانتری که از پی آنان آمدند جنگ میمونی نبود. مردان جوانتر تلفات بیشتری دادند، بعضی حتی تا مدت پنج سال در خدمت نظام بودند، و در طی این مدت فرصت چندانی برای نوشتن نداشتند، و بدون هیچ ذخیره‌ای از نیرو به زندگی غیرنظامی بازگشتند. (باید به بلو Bellow، می‌لر Mailer، استیرون Styron، لاول Lowell، و دیگران امتیاز بیشتری داد که پس از جنگ دوم بدون هیچ یاری به خصوصی از جانب بخت و اقبال کارهای تحسین انگیزی کردند.) نویسندگان نسل جنگ اول باز از این لحاظ خوشبخت‌تر بوند. اما از طرفی این جنگ متعلق به آنان نبود. گرین، وولف، و فیتز جرالد پیش از ورود امریکا به جنگ مرده بودند. بقیه بیشتر یا چنانکه بعدها معلوم شد، بهترین آثارشان را پدید آورده بودند، اما همچنان عزت و احترامشان نزد مردم رو به افزونی بود. یکی پس از دیگری بر کرسی بلند صدر مجلس نشانده می‌شدند. همان‌جا که همینگوی پس از وداع با اسحله و دوس پاسوس قبل از او در اواسط دهۀ چهارم قرن نشسته بودند. وولف در طی جنگ هنگامی که هر مرد جوانی در اردوهای ارتش رمان‌های او را می‌خواند، از شهرت پس از مرگ بی‌نظیری برخوردار شد. بعد باز نوبه به همینگوی رسید. سپس پس از دریافت جایزۀ نوبل در سال 1948 نوبت فاکنر شد -منتقدان به جبران سال‌هایی که از او غفلت کرده بودند- تجلیل عظیمی از او کردند، و سرانجام نوبت به ویلسن رسید در آخرین سال‌های عمرش.

همه اینان به نوبت یا دسته جمعی بر سر این میز دراز ریاست کردند بدون آنکه مردان جوانتر مقامشان را مورد تهدید قرار دهند. نه اینکه نویسندگان بعد از آنان فاقد استعداد بوده باشند. اگر بخواهیم حتی معدودی اسم ذکر کنیم باید از استاین بک، کوزنز Cozzens، فارل Farell، وست  West، وارنWarren ، اوهارا Ohara، و ولتی Welty نام ببریم که همه بین سال‌های 1902 و 1909 پا به جهان گذاشتند، اما نتوانستند گروه سنی مرتبطی را تشکیل دهند. برخی از آنان به درون مدار «نسل گمشده» افتادند –به خصوص ناتا نائل وست و جان اوهارا (در کتاب‌های اولیه‌اش)- و دیگران هم در برابر این نسل نشوریدند.

همین حرف، با چند استثناء در مورد نویسندگان با استعدادی که بین سال‌های 1910 و 1925 به دنیا آمدند مصداق دارد. این شواهد شاید ثابت کند که نسل، به مفهموم تاریخی آن، بیشتر از آنکه به تاریخ‌ها بستگی داشته باشد وابسته به نظام عقدیتی است. نه چنانکه پیو باروخا Pio Baroja (2) و دیگر صاحبنظران گفته‌اند «هر سی سال یک بار نسلی تازه پیدا می‌شود.» و نه چنانکه فیتز جرالد گفت.

«تقریبا سه بار در یک قرن» نسل هنگامی پدید می‌آید که نویسندگانی وابسته به یک گروه سنی دست به دست هم دهند و بر پدران شورند، و باز هنگامی پدید می‌آید که در جریان اتخاذ شیوه‌ای نو برای زندگی، آنان بتوانند الگوها و سخنگویان خویش را مییابند.

مطالبق با فرمول باروخا –و فیتز جرالد- نسل ادبی جدید می‌بایست در دهۀ پنجاه پدید آید، اما نویسندگان جوانی که در این دهه پا به صحنه گذاشتند ظاهرا بوئی از هویت جمعی نبرده بودند. (3) از فرانک کونروی Frank Conroy یکی از با استعدادترین آنان خواسته شد که در همان شمارۀ مجلۀ Esquire –اکتبر 1968- که برای نخستین بار مقالۀ «نسل من» فیتز جرالد را چاپ کرد معاصران خود را توصیف کند. کونروی می‌گوید:

«آشکار است که بیشتر ما از مرز سی سالگی گذشته‌ایم نسلی به مفهوم خود آگاه نبودیم. رهبری نداشتیم، اطلاعی از قدرت خود نداشتیم و فرهنگی نداشتیم که انحصارا از آن‌ ما باشد». او در مورد همکلاسان دبیرستانی‌اش می‌گوید: «لباس پوشیدن، رفتار و شیوۀ زندگی ما فاقد اصالت بود –تقلیدهایی بود تعدیل شده از آنچه که در بزرگترها می‌دیدیم.» این بار هیچ عصیان غریزی در برابر پدران در کار نبوده است. معاصران او در دانشگاه نسلی ساکت، محتاط یا بی‌احساس خوانده می شدند، و این راه دیگری است برای گفتن این حرف که آنان به هیچ وجه یک «نسل» به آن معنا که فیتز جرالد از این کلمه می‌گرفت نبوده‌اند.

کونروی دربارۀ مطالعات دانشگاهی آنان می‌گویند: «منتقدان جدید باعث شده بودند که زبان ما هیبتی تقریبا مذهبی داشته باشد. آثار لویس Leavis، ادموند ویلس و الیوت را هم می‌خواندیم، همه آن‌ها را جدی می‌گرفتیم و بر سر هر نکتۀ کوچکی بیمناک بودیم تا مبادا توازن میان حقیقت و زیبائی به هم بخورد.» این اظهارات نهائی یکی از جنبه‌های مهم سال‌های دهۀ پنجاه را به ذهن می‌آورد یعنی در آن هنگام منتقدان جدید –و برخی از منتقدان قدیمی‌تر- بیش از نویسندگان جدید شعر و داستان آثار اصیل پدید می‌آوردند و نفوذ بیشتری بر نویسندگان جوان پر استعداد اعمال می‌کردند.

منتقدان توجه چندانی به آثار تازه‌ای که بیرون از زمینه کار خودشان بود مبذول نمی‌داشتند، هنر تفسیر نویسی خود را صرف شاهکارهای نویسندگان قدیمی‌تر، از جمله بسیاری از نویسندگان نسل جنگ اول، بالاخص فاکنر، همینگوی، فیتز جرالد، کامینگر Cummingr و هارت گترین می‌کردند. دانشجویان این شاهکارها را تحسین می‌کردند و در رویا زمان نگارش آن‌ها را مجسم می‌کردند. زمانی که ظاهرا هیچ‌کس ساکت، محتاط و بی‌اعتنا نبود و هیچ‌کس به این وسواس آزارنده تن نمی‌داد که از خود به‌پرسد «من کیم» در نتیجه اعضاء نسل گمشده در پایان عصر خود هم با اعزاز و اکرام روبرو بودند و از این لحاظ هم نیکبخت بودند.

همینگوی و جیمز تربر در سال 1961 مردند، فاکنر و کامینگر در سال 1962. این چهار مرگ در فاصلۀ اندکی بیش از یک سال تمامی نظم تقدم و تاخیر را در دنیای ادب هم ریخت. ضمیمۀ انتقاد کتاب روزنامۀ نیویورک تایمز نتایج افتراحی را چاپ کرد –این به هیچ‌وجه بررسی کاملی از آراء همگان نبود- سوال شده بود که چه کسی جای آنان را بر سر میز دراز می‌گیرد. شش منقدی که به سوال تایمز پاسخ داده بودند، از ده‌ها نویسنده نام بردند و در این مورد که کدامیک از آنان بزرگترند به هیچ توافقی نرسیدند. در حقیقت در قلمرو ادب فترتی سه ساله پیش آمد. آنگاه ناگهان در سال 1965 نسل تازه‌ای مورد توجه عموم قرار گرفت، نسلی که ده پانزده سال تاخیر داشت، اما در آن هنگام تکمیل شده بود و رهبران و سخنگویان، لباس، موسیقی و شیوۀ تازۀ زندگی خاص خود داشت و می‌رفت تا با بی‌انضباطی منظم حمله‌ای کلی به پداران کند. این نسل در هر موردی عقایدی داشت و آن را در قالبی بیان می‌کرد که به زبانی تازه شبیه بود. زبانی که آزادانه میان تصنیف‌های عامیانه و گفتارهای فضل فروشانه نوسان می‌کرد، مردان جدید به هیچ وجه حوصلۀ مذهبی هنری یا جان‌هائی که می‌بایست فدا شود تا سرانجام شاهکاری پدید آید نداشتند، و مراتب تکرار می‌کردند «اکنون، اکنون.» اگر تعداد بیشتری از اعضاء نسل گمشده زنده مانده بودند، خود را در فضائی تازه، تنها و مبهوت حس می‌کردند. می‌توان گفت که نیکبختی آنان تا به پایان ادامه یافت، زیرا بیساری از اعضاء نسل وقت مناسبی را برای مردن انتخاب کردند.

بقیه دارد

1) نویسنده و منتقد امریکایی (1886- )

2) بیوباروخا (1872-1956) رمان نویس اسپانیائی –عضو گروه نویسندگان معروف «به نسل 1898»- م.

3) دربارۀ نسل به اصطلاح Beat چه می‌توان گفت، اینان دستۀ کوچک عصیانگری بودند و امید داشتند که از طرف نویسندگان جدید زمان خودشان بگویند، اما دریافتند که بیشتر این نویسندگان نژاد متفاوتی از اردکند و آواهایی متفاوت دارند. با این همه برخی از اینان –مخصوصا جک کرواک Jeck Kerouae (متولد به سال 1922) و الن گینز برگ Allen Ginsberg  (متولد به سال 1926)- جزو «دیوانگان و باغبانی: بودند که به عنوان الگو به کار نسل واقعی، که بعدها پدید آمد، خوردند».

اطلاعات مقاله:

ماهنامه فرهنگی-هنری رودکی- شماره 28-  بهمن ماه 1352 - صفحه 10 تا 12

مجموعه جلال ستاری و لاله تقیان

ورود به صفحه مقالات قدیمی

http://anthropology.ir/old_articles

 

ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ» 
http://www.anthropology.ir/node/21139

ویژه نامه ی نوروز 1393
http://www.anthropology.ir/node/22280