دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

گفتگو با ساندرا استونیونیته هنرمند اجرا



      گفتگو با ساندرا استونیونیته هنرمند اجرا
مریم علی نژاد

 

خردورزی که یکی از ارکان مدرنیته است و توام با بیان و بازنمایی احساسات در هنگام خلق اثر هنری منجر به این می شود که شاهد خلق اثری ماندگار باشیم[1]، به عنوان نمونه با تحلیل آثار نقاشانی چون سزان و ونگوگ می توان دید که مهارت تجسمی آنان برآمده از دانش عمیق و نگاه تحلیلی آنان بود و به همین دلیل جسارت فرمی در کار این که مدرنیته شرایط آن را فراهم کرده بود، باعث شد تا فرصت عبور از قیود نقاشی کلاسیک امکان پذیر شود. اگر این طور نبود دیدگاه سزان راه گشای هنرمندان پس از او نمی شد و منجر به این نمی شد که هرکدام از آنها براساس برداشت خود سبکی جدید عرضه کنند واز مرزهای زمانه­ی خود سزان فراتر بروند.

 اما تجربه هنرمند ایرانی از هنر مدرن و برداشت او از این هنر، مبتنی بر جهان بینی پیشامدرنیستی اوست و از مبانی مدرنیته فاصله دارد.[2]هنرمند ایرانی بواسطه ترجمه و برخوردش با فرهنگ [مدرنیستی]، به یکباره وارد تجربه ای شد که ازجهان بینی خودش فاصله بسیاری داشت، ازین رو اثر هنری او یک پارچه همچون نمونه غربی اش نبود. اما تلاش برای یکپارچه کردن جهان بینی و زبان بصری و تکنیکی هنرمند ایرانی در ساختاری منسجم، بدون نظام آموزشی هماهنگ نتیجه بخش نخواهد بود، نظام آموزشی دانشگاهی [که هم اکنون با محدودیت رشته ها] مواجه است. [یکی از این رشته ها که در ایران از جایگاهی آکادمیک برخوردار نیست] «پرفورمنس آرت» یا آنطور که روئین پاکباز در دایره المعارف هنر خود نوشته «هنر اجرا»[3]است(1379)؛ یکی از شاخه های هنر جدید و برآمده از تجربه هنرمند مدرنیستو جهان بینی. این شاخه از هنر نیز همچون ماهیت کلی هنر مدرن نمی تواند برای هنرمند ایرانی ملموس باشد، زیرا زاده­ی تجربه و جهان بینی او نیست و این [بیگانگی و بومی نبودن هنر اجرا در ایران] به دلیل نبود آموزش این هنر در میان رشته های دانشگاهی تشدید می شود. به بیان دیگر فاصله میان جریان هنر مدرن غربی و تجربه هنرمند ایرانی از آن با آموزش صحیح و تحلیل ساختار های [نظری و عملی]شکل دهنده­ی این هنر کمتر و کمتر خواهد شد.در این میان گرچه وظیفه اصلی بر عهده دانشگاه هاست تا بابرگزاری سمینارها و تبادل دانشجو به برطرف شدن این نقیصه کمک کنند اما تعامل با هنرمندان کشورهای دیگر و گسترش ارتباطات بین المللی به بالارفتن درک ما از شیوه آموزش هنرمندان اجرا و فرایند پرورش [خلاقیت] آنان کمک خواهد کرد.

به همین هدف در اولین دوره جایزه اقامت فرهنگی کوشک، سه هنرمند از میان 250 شرکت کننده انتخاب شدند. دراین برنامه هنرمندان توانستند درکنار تمرکز بر فعالیت تخصصی خود در طول مدت زندگی در ایران، به تبادل تجربه، گفتگو و خلق اثر در کارگاهی مشترک با هنرمندان حاضر در برنامه بپردازند. یکی از این هنرمندان «سندرا استونیونیت»[4] هنرمند زن 29 ساله اهل لیتوانی بود. او که هنرمند اجراست طی دوروز اثری با نام «و من نمیتوانم بگویم چرا»[5]را اجرا کرد. این گفتگو پس از اجرای دوم صورت گرفت و برخی جزییات پس از بازگشت او به انگلستان تکمیل شد. در وب سایت سندرا آمده که "هنر او معمولا از نوعی مشاهده «خود درونی» و زیرسوال بردن [آنچه در] پیرامون[ش می گذرد]، مانندِ مفاهیم زندگی روزمره، نشأت می‌گیرد." همانطور که در ابتدا گفتم این نوع نگریستن به «هنر اجرا» برای هنرمند ایرانی چندان شناخته شده نیست،بنابرایندر این گفتگو کوشیده‌ام تا مخاطب ایرانی را با شیوه نگرش یک هنرمند اجرا که در سطح بین المللی کار میکند، آشنا کنم:

 

  • اجرایتاندر مقایسه با دیروز چطور بود ؟

امروز سعی کردم ارائه ای طولانی‌تر داشته باشم. به نظرم مدت زمان اجرا همیشه به موقعیت آن لحظه، شرایط و مخاطبان آن بستگی دارد. اینکه بتوانید به اندازه کافی پر انرژی باشید و حس لحظه را بفهمید که آیا اجرایتان تمام شده و میخواهید رهایش کنید یا تازه دارد شروع می‌شود. به نظرم واقعاً شروع شدن یا تمام شدن اجرا به این بستگی دارد که چطور برای اجرا آماده شوید و کجا آن را انجام دهید، خودتان کجا هستید و چه چیزی در مکان و جایی که ما را احاطه کرده وجود دارد.

  • تجربه پرفورمنس را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

من بیشتر تمایل دارم تا آن لحظه را درک کنم و وارد آن بشوم. تقریباً بیشتر هنرمندان اجرا همینطور هستند، مانند «مارینا آبراموویچ» . آن ها روی اجرایی طولانی تمرکز می‌کنند، پس«تمرکز بروی زمان» در این کار خیلی مهم است. زمان مثل یک ابزار عمل می‌کند و ابزار خیلی خوبی نیز است. «زمان» و «بدن هنرمند» ابزار اساسی او در هنر اجرا هستند و به همین دلیل آمادگی جسمانی و ذهنی در کار«اجرا»اولویت دارد و در صورت آماده بودن، میتوانند باعث شوند تا «هنرمندان اجرا» ذهن شان را کنترل کنند.

  • پس شما عقیده دارید که هنر اجرا فقط در کنترل هنرمند نیست و به مخاطب و شرایط لحظه‌ی اجرا بستگی دارد. در این صورت چه چیزی در آن لحظه می تواند برانگیزاننده­ی احساس شما باشد؟

من فکر میکنم هر کاری که حین اجرا انجام میشود، مثل «کشف و شهود» است. ما در فرایند رویدادن چیزی هستیم.

  • پس شما با یک «اثر تمام و کمال» و از پیش تعیین شده وارد فضای اجرا نمی‌شوید؟

همینطور است. من قطعاً یک «ایده اولیه» دارم، اما آن ایده تمام و کمال، حاضر و آماده نیست. آن‌چه من میخواهم انجام بدهم، دقیقاً از پیش مشخص و برنامه ریزی شده نیست. به همین دلیل نمی‌دانم که اجرای من چقدر طول خواهد کشید. نمی‌دانم در لحظه‌ی بخصوص چه کاری خواهم کرد و یا چه کاری به جای آن‌چه قبلاً در نظر گرفته‌ام انجام می‌دهم. من با همه این شرایط و ویژگی‌ها کارم را اجرا میکنم و جالبی هنر اجرا هم به همین ویژگی اش بر میگردد. وقتی در یک لحظه بخصوص هستید،  میدانید که چه کاری باید انجام دهید، زیرا چیزی هست و تو انعکاس خودت را در لحظه  و در آن موقعیت  با توجه به مفهوم کارت می‌بینی.

  • منظورتان از انعکاس خودتان در لحظه یا در «آن موقعیت» نوعی یافتن خودتان در روند خلق اثر است؟

فکر میکنم همیشه چیزی وجود دارد که شما در فرایند اجرا در خودتان پیدا می‌کنید، به عبارتی چیزی در«آن لحظه» اتفاق می‌افتد.

  • من وقتی شما با گچ سفید روی دیوارسفیدرنگ می‌نوشتید، خیلی دقت کردم و دیدم جمله شما یک جمله واقعی بود، منظورم این است که ادای نوشتن را در نمی‌آوردید. جمله تان فعل و فاعل داشت، فقط یافتن و درک «جمله سفید روی دیوار سفید» خیلی سخت بود. آیا استفاده از«ابزار» در کارتان معمول است؟

به نظرم در این کار استفاده از ابزار خوب جواب داده ولی من هنرمند اجرا هستم و «اینستالیشن»[6] نمی‌دانم. سعی می‌کنم تا آنجا که ممکن است از ابزار و مواد در کارم استفاده نکنم ولی دراین اثر بخشی از کار همان ابزار بود و خوب هم جواب داد. من معمولاً به جایی که میخواهم اثرم را در آن اجرا کنم میروم و نگاه میکنم ببینم چه چیزی را از آن جا میتوانم برای کارم به خدمت بگیرم. دراین اثر من با تعداد زیادی روزنامه قدیمی کار کردم.

  • از چگونگی شروع ایده و مواجهه خودتان با ایران بگویید.

من وقتی وارد ایران شدم هدفم کشف این فرهنگ بود. میخواستم ببینم چطور این کشور را درک کنم، در آن نفس بکشم، واردش ‌شوم و در اطرافش بگردم. میخواستم ببینم چه چیزی در آن وجود دارد و من چه چیزی پیدا میکنم. چه چیزهایی بازتاب من است و سرانجام بخشی از آن بشوم. من با مردم حرف زدم، نمایشگاه رفتم و سعی  کردم آن‌چه در اطرافم هست را بشناسم. من این ایده را که شبیه یک بیابانگرد، چادر نشین یا کولی سفر کنم را دوست دارم، انگار که یک شیء هستم. یعنی هر وقت انسانی جایی می رود، چیزهایی در ذهنش دارد که باید آنها را پاک کند و از نو دوباره سازی کند من خیلی به لوح سفید در فلسفه تجربه گرا اعتقاد دارم، اینکه انسان مثل یک بوم سفید بدنیا می‌آید. هرچیزی مثل این که چه داریم و چه کسی هستیم، بعدها درخلال زندگی در ما نوشته میشود.

  • بله، تجربه گراها به ایده‌های ذاتی اعتقادی نداشتند.

بله و براین اساس من معتقدم هرزمانی که انسان سفر میکند در یک «مکان» است و باید اجازه بدهد آن چیز اتفاق بیفتد، یعنی اتفاقی که تو را و استنباطت را تغییر بدهد. آن اتفاق می‌تواند درک انسان را تغییر دهد، مادامیکه در برابر تغییر گشوده باشی.

  • یعنی شما وارد ایران شدید و ذهنتان را گشودید و وارد این جریان شدید؟

ببینید، من این را به عنوان یک اعتقاد در کل دوست دارم و با آن کار میکنم. وقتی به ایران رسیدم ایده‌ی ساده ای داشتم؛ وارد مکان می‌شوم در آن نفس میکشم، اطرافم را نظاره میکنم، داخلش میروم و در آن «بودن» را تجربه میکنم، بخشی از آن میشوم و آن بخشی از من می‌شود.

  • خب این اعتقاد شما در تجربه ای که با ایران داشتید، به چه سمتی رفت؟

من تعداد زیادی روزنامه قدیمی جمع‌آوری کردم. آن‌ها در مورد رویدادهای بعد از انقلاب بودند. من تمام متن را پاک کردم و تنها چند کلمه را باقی گذاشتم. کلماتی که به موضوعات عمومی و همه‌گیر ارجاع می‌دهند، مثل «فضا» و«زندان». همه ما به نوعی حس می‌کنیم که در زندان هستیم. در شیشه‌ها هم عکس مردم را گذاشتم.

  • شما با انتخاب بعضی کلمات و باقی گذاشتن آن‌ها در متن و تیره کردن باقی آن، درواقع روی کلماتی چون فضا و زندان تمرکز کردید؟

نه، من فقط روزنامه هارا خواندم و از کسی خواستم تا آن‌ها را برایم ترجمه کند. کلماتی که همه گیرتر و بیشتر شخصی هستند تا سیاسی را برداشتم و متنی‌ راکه سیاسی یا هرموضوع دیگری بود، حذف کردم.کلماتی را باقی گذاشتم که به معناها یا احساس‌های شخصی ارجاع میدادند. خب، این به نوعی چیزی مابین زبان و احساس درونی بود که انسان و یا هرکسی در درون خودش دارد. در ایران آدم‌ها اجازه ندارندتا کلماتشان را به آزادی بیان کنند. این ایده را دوست داشتم که این‌جا چیزی این مابین است. یعنی مردم خیلی باز هستند، همه چیز دارند و در مورد همه چیز حرف میزنند ولی وقتی بیرون می‌روند دیگر چیزها آن‌گونه نیست. خیلی از محدودیت‌ها وجود دارد. من خواستم با این مفهوم کارکنم و حین اجرا وقتی با گچ  سفید روی دیوار سفید می‌نوشتم، چیزی شبیه ناپدید شدن را نشان می دادم. در آن‌لحظه این دریافت را داشتم که میخواهم چیزی را به کسی بگویم و بخاطر این مینوشتم، میخواستم داستان خودم را بگویم.

  • و نوشیدن جوهر هم نشان‌گر ناتوانی شما در بیان بود، این‌که میخواهید چیزی بگویید و نمیتوانید.

بله، درسته.

  • با وجود ستون‌های روزنامه و نشانه‌های مشابه در کارتان ارتباطی بین ایده شما و مسایل روزنامه نگاران وجوددارد؟ آیا در پی بیان مسایلی چون سانسور و یا محدودیت‌های این چنینی بودید؟

نه، من واقعاً نمی‌خواستم وارد دنیای سیاست بشوم. من بیشتر دنبال تمرکز بر تجربه خودم از ایران بودم. این‌که من چطور میتوانم آن را بازتاب بدهم. فکرمی‌کنم سیاست یا هر چیز دیگر میتواند بخشی از آن باشد، شاید شبیه نقاشی‌های آبستره باشد. نمیخواهم درها را ببندم و بگویم این تنها تفسیر است. خودم هم نمیدانم چیست. لحظه‌ای است که آدم به چشمان کسی نگاه می‌کند و می‌گوید خودش است. پس از آن چیزی اتفاق می‌افتد و من می‌خواهم سعی کنم آن را بگویم.

  • پس تجربه شخصی شما از فرهنگ ما درک حسی ازدوگانگی و محدودیت‌های حسی درآدم‌ها بود؟ این‌که دربیان احساسات درونی‌مان چقدر ناتوانیم، خودمان را سانسور می‌کنیم و در تضادها زندگی می‌کنیم.

بله همینطوراست. من فکر میکنم مردم نمی‌توانند در مورد خیلی مسایل حرف بزنند و یا خیلی از کارها را انجام‌دهند، چون ممنوع است، اما در واقع انجام می‌دهند. البته این فقط مربوط بهایران نیست. هر کشوری مشکلات خودش را دارد، مردم در اروپا خیلی نسبت به هم بی‌اعتنا هستند. این البته بستگی داردکه در کدام کشور زندگی کنیم، ولی معمولاً آدم‌ها همه درشتابِ رفتن و دور شدن از شما  هستند و ارتباط برقرار کردن اصلا ساده نیست.

  • فکر میکنید این مساله «پیچیدگی در برقراری ارتباط» یا اینکه برقراری ارتباط به سادگی ممکن نیست، بخاطر تفاوت‌های فرهنگی باشد؟

نه به‌نظرم ربطی به «تفاوت فرهنگی» ندارد. این پدیده عمومی دنیای سرمایه داری است. در آن‌جا فضای خیلی محدودی برای آدم وجود دارد که بتواند با خودش تنها باشد،  بیاندیشد یا چیزی را تجربه کند. تقریباً همه ازین موضوع می‌ترسند. آدم می‌رود تا در لندن زندگی کند وآن‌جا حس می‌کندتنها ترین فرد روی سیاره است.

  • دراین‌باره بیشتر توضیح میدهید. این‌ محدودیت از کجا می‌آید؟

چیزی که آن‌جا اتفاق می‌افتد محدودیت نیست، آدم‌ها آزادانه رفت و آمد می‌کنند، حرف می‌زنند اما معمول نیست کسی برود با دیگری صحبت کند. گرچه می‌تواند، اما به‌خاطر خودش وبیان تجربه های درونی اش نمی‌رود تا بادیگری صحبت کند، یعنی کسی به آن علاقمند نیست. این مربوط به همه جاست نه فقط ایران. در خارج، مردم میتوانند هرکاری که دلشان میخواهد بکنند و کسی به آن اهمیت نمی‌دهد ولی کسی به حس تو، تنهایی‌ات و یا این‌که چه تجربه‌هایی داشته اید اهمیت نمی‌دهد. به عقیده‌ی من ما امروز در عصر انتقالی زندگی می‌کنیم. من در اروپا زندگی می‌کنم، گرچه این مسأله به کشوری که در آن زندگی میکنیم بستگی دارد مثلادر شمال اروپا ارتباط و فاصله مسأله اساسی است؛ فاصله بین انسان‌ها سترگ است.

  • در اینجا فاصله‌ای به آن معنا وجودندارد اما خود روابط آدم هاپیچیده است یعنی آنها هم به دنبال ارتباط هستند و هم ارتباط هایشان محدود به سطح احساساتشان است.

بله، به نظرم مردم در اینجاخیلی گشوده هستند، درواقع برعکس اروپا.

  • ما در موقعیت متناقضی زندگی می‌کنیم. مثلا تکنولوژی مدرن را دوست داریم اما از زاویه جهان بینی پیشا مدرن و سنتی با آن برخورد میکنیم.

این همان چیزی است که من پیدا کردم و آن را دوست دارم.

  • چه مدت درایران بودید و با چند نفر ایرانی صحبت کردید؟

یک‌ماه درایران بودم اما تعداد آدم‌هایی که دیدم یا با آنها گفت وگو کردم یادم نیست.

  • آیا میتوانستید تنها بیرون بروید و اتفاقی با کسی حرف بزنید یا همه انتخاب شده بودند؟

گرچه این را دوست داشتم اما فقط با کسانی که خودشان به سمت من می‌آمدند، صحبت کردم. چون ما در «برنامه اقامت کوشک» بودیم و در جایی خاص اقامت داشتیم، پس آدم‌های زیادی برای دیدنمان می‌آمدند، مارا برای شام دعوت می‌کردند و تجربه‌هایشان را در اختیارمان می‌گذاشتند که البته بیشترشان هنرمند بودند.

  • بنابراین شما با مردم عادی و غیرهنرمند برخورد نداشتید؟

خب نه، اینطور نبود که همه هنرمند باشند.آدم‌های مختلفی بودند، در میان‌شان معلم هم بود.

  • آیا هیچ اتفاق افتاد که کسی بخواهد روی ذهنیت شما تأثیر بگذارد و ایده خاصی را به شما القاءکند؟

خب،  به نظرم در کل، شما در این‌جا دنیا آمده اید و ایده‎‌هایی برای خودتان دارید که طبعاًاز تجربه اتان برمی‌خیزد و این مسأله قطعاًبه کشوری که در آن زندگی می‌کنید بستگی دارد. به عبارتی آدم‌ها از زوایای مختلف به مسأله نگاه می‌کنند. اما من زیاد سفر کرده ام و فرهنگ‌های متفاوتی دیده ام، استنباطم این است که وقتی تلاش میکنید تا آن‌ها را بشناسید، میبینید اتفاقاً تفاوت‌های بزرگی بین آن‌ها وجود ندارد. چون من به «ایده‌های ذاتی» اعتقاد ندارم، [یعنی این باور که اگر] اینطوری ام، چون این شرایط اطراف من بودهیا بنابراین اگر اینجا بدنیا می‌آمدم، [چون این شرایط] در محیط پیرامونم بوده.

  • اما ما از طریق کلمات با هم ارتباط برقرار می‌کنیم و شما زبان خودتان را دارید.

بله، همه ما این‌طور هستیم و شاید بهتر بود که این‌طور نبودیم. به‌عقیده من بدون زبان انگار همدیگر را بهتر می‌فهمیم.

  • اگر ارتباط نه از طریق زبان که  به‌واسطه احساس باشد، این درک متقابل اتفاق می‌افتد.

و ما همه به باور من احساس‌های یکسانی داریم. «زبان بدن» خیلی گویاتر است و واقعاً دوست ندارم روی زبان تأکید کنم، چون دقیقاً عکس آن را در کارم بیان کردم. این‌که زبان محور کارم نبود و درعین حال که وجود داشت [اما] من سعی می‌کردم چیزی را در هنگام اجرا بنویسم، [پس] در عین حالزبان در این اجرا ناپیدا بود.

  • پس تأکید شما روی ارتباط درونی انسان با دیگر انسان ها بود.

بله.

  • در مورد سنگ‌ها، فکر می‌کنم تعدادشان شش تا بود، برایم می‌گویید چه منظوری داشتید؟

روز اولی که من به گالری آمدم مسوولان گالری پیش‌تر ازآمدن من کنده‌کاری و بنّایی را شروع کرده‌بودند. این‌‌ها تکه‌هایی از کف بتونی قبلی بود که من آن‌را برداشتم. هفت تا بودند، دیروز وقتی اجرا می‌کردم، متوجه شدم این‌ سنگ‌هابا کار من بسیار همخوانی دارد. تکه‌هایی از کف کنده شده قدیمی گالری که به چیزی در گذشته ارجاع می‌دهد. آن‌ها را با صدای بلند زمین می‌انداختم تا چکش وار عدد هفت را تأکید کنند؛ هفت شیشه، هفت انعکاس.

  • عدد هفت را به دلیل خاصی انتخاب کردید؟ چون این عدد در اسلام و عرفان اسلامی هم مورد توجه است و تکرار شده است.

خب، من از این مطلب اطلاعی نداشتم، اما در زندگی شخصی من این عدد مقدس است.

نگاه شما به اجرا و ایده هایی که برایمان گفتید، چطور شکل گرفت؟ آیا در دانشگاه هایی که در آن تحصیل کردید به این سمت هدایت شدید؟

من در «آکادمی هنر ویلنیوس»[7] لیتوانی دوره کارشناسی را طی کردم، سپس به آمستردام رفتم و برای دوسال در «آکادمی گریت ریتولد»[8] دوباره دوره طراحی داخلی را گذراندم ولی توانستم در «کالج هنر لندن»[9] کارشناسی ارشد هنراجرا بگیرم. رشته تحصیلی من معماری بود، اما برایم چندان جذاب نبود زیرا بسیار تکنیکی و غیر مفهومی بود و چون همیشه به ایده ها نسبت به محصول و تولید کنجکاوتر بودم، لیتوانی رابه مقصد آمستردام ترک کردم زیرا این مدرسه را خیلی مفهومی یافتم و گفتم این همان چیزی است که من میخواهم. آکادمی «گریت ریتولد» وروش تدریس آن‌ها خیلی خاص و منحصر بفرد بود. در سال اول تحصیل ارزیابی‌هایی از خودتان و کاری که می خواهید انجام دهید، خواهید داشت،  بنابر این نیاز دارید که مدام تمرین کنید. نمیدانم مثلاً برآوردکرده اید که در مکانی مثل «فرودگاه» کار کنید وچیدمان آن‌را انجام دهید؟ پس درمورد «فضا» یا «فرودگاه»و این‌که فرودگاه چیست و چه معنایی دارد شروع به جستجوی زیاد می‌کنید. من وقتی در لیتوانی بودم در مورد ایده‌های فلسفی خیلی جستجو کردم، درمورد «فضا» و اینکه ما اساساً «فضا»ی واقعی جهان را نمی‌توانیم طراحی کنیم، اما می‌توانیم آن را به شکلی که دیدگاه‌مان را عوض کند تغییر بدهیم، پسما میتوانیم از «فضا» استفاده کنیم. به این شکل من از معماری فاصله گرفتم و به هنرهایی که دوست داشتم پرداختم.

  • فضا عنصر بنیادین و مهمی در خلق اثر هنری است. در مورد نگرش‌تان به این امر بیشتر توضیح میدهید؟ چون خواننده فارسی زبان در ایران ممکن است چندان به اهمیت آن آشنا نباشد.

ارتباط بین جسم و اجرا یا بین فضای مادی و اجرا خیلی برایم مهم است. پس من بدنم را به عنوان یک«جسم مادی»که تعامل و کنش‌های زیادی دارد در نظر می‌گیرم. نگاه می‌کنم و منتظر اتفاقات اجرا می‌شوم.

  • فکر میکنم بیشتر هنرمندان «کلیسایی» دارند که آن‌را فضا می‌نامیم، عنصری که در خلق اثر هنری برای هنرمند از بالاترین درجه اهمیت و توجه برخوردار است. جهان بینی هنرمند و سبک او در قالب فضایی که خلق می‌کند تجسم می‌یابد.

بله، دقیقاً. من درحال حاضر کتاب «بوطیقای فضا» اثر گاستون باشلار را می‌خوانم. کتابی در مورد خانه و فضای داخلی آن کهبسیار شاعرانه  و زیبا است.

  • من هم باشما موافقم. هرکدام از ما «تجربه شخصی» خودمان را داریم و در فضای خاص خودمان زندگی می‌کنیم، نوعی «فضای ذهنی». جایی‌که براساس سیستم روانی فروید«من برتر» ، «نهاد» و «من» در آن قرار دارد. درواقع این‌ها فضای درون ما را می‌سازند و این فضای درونی-ذهنی همانطور که شما اشاره کردید از والدین، جامعه و... متأثر می‌شود.

دقیقاً! من در حال گذراندن دوره کارشناسی ارشد در رشته اجرا هستم. تمریناتی که انجام دادم قابل بازگویی نیست. این جزو برنامه ای است که در دانشگاه دنبال می‌کنم و من مدل برنامه ای هستم که روی آن کار می‌کنیم. این کار که خارج از استودیو انجام می‌شود، مبتنی بر فضای داخلی نیست. هر هنرمندی اعم از نقاش یا مجسمه ساز استودیو دارد، وارد آن می‌شود، بوم‌اش را مقابل خود قرار می‌دهد وکارش را شروع می‌کند. ولی ما اینطور نیستیم، ما «فضا» داریم، یعنی جای عمومی داریم و در آن کار می‌کنیم. در این حالت من در یک استودیو نیستم ولی در فضا سنگی را برای ساعت‌ها نگه‌می‌دارم، به سمت مخاطبان می‌روم و دوباره این‌کار را انجام می‌دهم. ما با زندگی کار می‌کنیم، ابزار کارمان را از اجزای زندگی می‌گیریم، تجربه مان برآمده از «مفاهیم رایج در زندگی روزمره» است وکارمان را در زمان حقیقی جاری مقابل تماشاگران شکل می‌دهیم.

  • بنابراین تجربه شما در یک زمان خاص شکل نگرفته و تمام نشده، مثل یک نقاش که کارش را در استودیو شروع و تمام می‌کند و در آن زمان می‌تواند اثرش را در برابر مخاطب قرار دهد و عرضه کند. بلکه شما کارتان را مقابل مخاطب شکل می‌دهید و شاید به آن‌جا ختم نشود و اثر تمام نشود.

دقیقاً و دوباره و دوباره آن را تکرار می‌کنید؛ ومن هم همین‌طور هستم.

  • پس شماوقتی آن را در برابر تماشاگران اجرا می‌کنید، در میانه تولید اثر هستید.

من در تمام زندگی ام انگار در میانه خلق یک اثر هستم. معلمی دارم به نام «نایجل رولف»[10] و او یا کسانی همچون او مثل «مارینا آبراموویچ»[11]همه همینطور کارمی‌کنند؛ در پی جستجوی محدودیت‌های جسمانی «تن». هنر اجرا ازاین جا شروع می‌شود، از پی بردن به واقعیت جسمانی‌‌مان.

 

 

[1]- ساندرا بکولا در کتاب «هنرمدرنیسم»[این توأمانی خردورزی و احساس گرایی] را درقالب نخستین تز [کتابش] پی ریزی کرده و توضیح میدهد. برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به: بکولا، ساندرا. هنرمدرنیسم. تهران: فرهنگ معاصر.1387

[2]- برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به: کهون، لارنس.از مدرنیسم تا پست مدرنیسم. تهران:نشر نی.1387

[3]-"نوعی «نمایش» به منظور ارائه انگاره های هنری نو و حتی تبلیغ اندیشه‌های اجتماعی و عقاید سیاسی، که از اوایل سده بیستم گاه به گاه رواج داشته است. برخی آن را «هنر زنده» می نامند. «زنده»بودن مشخصه اصلی  آن است؛ بدین معنا که در برابر مخاطبان وگاه با مشارکت ایشان اجرا می‌شود وگاه بازیگران، رقصندگان و نوازندگان حرفه ای، اجرا کننده را همراهی می‌کنند. ممکن است عوامل دیگری چون پوستر، چراغ نئون، عکس، اسلاید و...، نیز در این گونه نمایش‌ها به کار آیند. نمونه های پیشین «هنر اجرا» با جنبش‌های فوتوریسم، کنستروکتیویسم، باهاوس، داداییسم و سورئالیسم همراه بود. همچنین از سالهای پس از جنگ جهانی دوم تاکنون، در آمریکا و اروپا صور مختلف و مشخص تری از «هنراجرا» بروز کرده اند. پیشامد، هنر کنشی و بدنی، هنرخاکی و کانسپچوال آرت به نحوی با آن پیوند دارند". پاکباز، روئین. دایره المعارف هنر. تهران: فرهنگ معاصر. 1379.

[4]-Sandra Stanionyte

[5]-And I Can’t Tell You Why

[6]-یکی از شاخه های هنر جدید است مانند کانسپچوال آرت که در آن هنرمند برای بیان مفهوم یا پیام خود از چیدمان، کنار هم گذاری و الصاق چیزها به هم استفاده میکند.

[7]-Vilnius Academy of Arts

[8]-GerritRietveld Academy

[9]-Royal College of Art London

[10]-Nigel Rolfe

[11]-Marina Abramovic