جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
سفرنامه تاجیکستان (1) ورودی شوکهآور
با حسرت از ندیدن بسیاری از شهرهای افغانستان، از اتاقهای امنیتی سرحدی (مرزی) این کشور بیرون رفته و پا به خاک تاجیکستان نهادم. تا ساختمان محل بررسی گذرنامه 300-200 متر بیشتر فاصله نبود؛ اما اجازه نمیدادند پیاده بروی و حتماً باید با خودروی وَن که آنجا بود میرفتی. کرایهاش 10 سامان (برابر 6 هزارتومان) میشد. واحد پولشان سامانی است که خودشان به گونهای تلفظ میکنند که میشنوی «سم» (Som). سامانی و در رأس آن بنیانگذار این خاندان که امیراسماعیل باشد، در تاریخ و فرهنگ این کشور نقش برجستهای دارد و همه جا آثارشان را میتوان دید. از جمله همین واحد پولشان. البته تا سال 2000 روبل تاجیکی واحدشان بود و پس از آن تغییرش دادند به سامانی. همانگونه که بلندترین قله این کشور با 7.495 متر ارتفاع هم در دوره شوروی نامش قله استالین بود و بعد شد قله کونیسم و پس از استقلال، نامش شد قله اسماعیل سامانی (این قله بلندترین قله کل جماهیر شوروی هم بود). عکس امیراسماعیل روی اسکناس 100 سامانی نقش بسته است. روی دیگر اسکناسها هم شخصیتهای فرهنگی دیگر این کشور است؛ به این ترتیب که روی اسکناس یک سامانی تصویر میرزا تورسونزاده، روی اسکناس سه سامانی تصویر شیرینشاه شاهتیمور، روی پنج سامانی تصویر صدرالدین عینی، روی 10 سامانی تصویر میرسیدعلی همدانی، روی 20 سامانی تصویر ابنسینا، روی 50 سامانی تصویر باباجان غفورف، روی 100 سامانی همانگونه که نوشتم تصویر امیراسماعیل سامانی، روی 200 سامانی تصویر نصرتالله مُخسَم، و روی 500 سامانی تصویر ابوعبدالله رودکی درج شده است. پشت همه اسکناسها هم تصویر یکی از بناهای مهم این کشور (همچون کتابخانه ملی، قصر ملت و...) دیده میشود. شیرینشاه شاه تیمور و نصرتالله مخسم از بنیانگذاران نظام شوروی در تاجیکستان بودند که هنوز مورد احترام حکومت این کشورند. به هر ترتیب همین که سوار ون شدم، سیمکارت تاجیکی که تازه خریده بودم را توی گوشی موبایل گذاشته و به حکمت که در شبکه اینترنتی کوچسرفینگ پذیرفته بود میزبانم در شهر دوشنبه باشد، زنگ زدم. این نخستین تماس تلفنیمان بود و گفت همین که نزدیک دوشنبه رسیدم، دوباره بهش زنگ بزنم تا آدرس بدهد. از ون پیاده شده و وارد سالن کوچکی شدیم. چون چند نفر جلوتر از من بودند، فرصت کردم بروم دستشویی و در آنجا لباسهای افغانی را از تنم در آودم. زیرشان لباس تنم بود و بنابراین کار چندان دشواری نبود. بعد دوباره وارد سالن شدم. مامور اول که درون یک کیوسک کوچک نشسته بود، صدایم کرد بروم داخل کیوسک. آنجا کلی تحویلم گرفت که ایرانیام و کلی با هم گرم گرفتیم. همزمان کاغذی که نقش گل آفتابگردان روی آن بود را برایم پر کرد و تحویلم داد. این کاغذ را باید مراقب بود و هنگام خروج از کشور تحویل داد. و الّا دردسر دارد. بعد به یکباره گفت: «خب حالا چقدر میدهی؟». سریع شَستم خبردار شد که بازار رشوهای که میگفتند، واقعاً داغ است. خودم را زدم به کوچه علی چپ و پرسیدم برای چه؟ گفت که اینجا از همه پیسه (Paysa= پول) میگیریم. در سفرنامهها خوانده و از دوستان شنیده بودم که در کشورهای آسیای میانه و همچنین آذربایجان، یا باید رشوه پرداخت کنی و یا پای تبعاتش بایستی. گاهی هم دردسرهای بزرگی برای آدم درست میکنند. مثلاً کافی است یک حبه قرص استامینوفن توی وسایلات بیندازند و به جرم حمل آن (که ممنوع است) بازداشتات کنند. من که همه عمر شعار داده بودم که نباید به هیچ وجه رشوه پرداخت و باید پای همه چیزش ایستاد، حالا سر دوراهی مانده بودم. پرسیدم چقدر؟ گفت از همه 20 دلار میگیرند و من هم همانقدر بدهم. گفتم خیلی زیاد است و اینقدر نمیدهم. گفت خب خودت هرچقدر میخواهی بده. از میان پولهایی که تازه از صراف افغانستانی سر مرز گرفته بودم، پنجاه سامانی برداشته و بهش دادم. کلی خوشحال شد و سریعاً پولها را پنهان کرد. تعجب کردم که برای این مقدار پول که به نظرم کم بود، این همه خوشحال شده است. اما در واقع من دچار اشتباه محاسباتی شده بودم. چون چند وقتی در افغانستان بوده و از آنجا وارد تاجیکستان شدم، هنوز در هوای «افغانی» که واحد پول افغانستان است سیر میکردم. چون هر افغانی 55 تومان بود، فکر میکردم کل پولی که به افسر دادهام 3 هزار تومان هم نمیشود. نگو 30 هزار تومان بوده! چند لحظه بعد که متوجه اشتباهم شدم، کار از کار گذشته بود و دیگر نمیشد پول را پس گرفت. مدارکم را داد و کوله کوچکم را گذاشتم توی دستگاه مانیتور تا چک شود. مامور بررسی کیف پرسید که آیا مواد مصرف میکنم، پاسخ منفی دادم. درباره ناس هم پرسید. باز هم پاسخ منفی دادم. ناس در واقع نوعی ماده مخدر گیاهی سبز رنگ است که در افغانستان و تاجیکستان به میزان بسیار زیادی مصرف میکنند. پودر آنرا زیر زبانشان میریزند و آبش را میمکند و پس از چند دقیقه تفالهاش را تف میکنند. برای همین هم در افغانستان و هم در تاجیکستان با لکههای سبز زنگی که نتیجه همین تف کردن است، بر روی زمین مواجه میشوید. درون دهانم را نگاه کرد تا مطمئن شود. بعد مرا برد به یک اتاق کوچک. حدس زدم که دوباره میخواهند سرکیسهام کنند. گفت کفشهایم را در بیارم و کف پایم را نگاه کرد که ناس مخفی نکرده باشم. بعد گفت: «هرچقدر دوست داری بگذار روی میز». بهش گفتم که به همکارش دادهام. اما گفت سهم همکارش با سهم او فرق میکند و البته همه اینها را با رویی خوش و گشاده میگفت. مانند بقیه همکارانش. با اکراه و غر زدن 10 سامانی گذاشتم روی میز و آمدم بیرون. نوبت به معاینه دکتر رسید که ببیند بیماری دارم یا نه. بدون اینکه نگاه یا معاینهام کند همه جاهای لازم را امضا کرد و برگه را در دستش نگه داشت. هی دست دست میکرد. فهمیدم او هم پول میخواهد. اما چیزی نگفتم. بالاخره به زبان آمد و گفت: «نمیخواهی پیسه بدهی؟». دیگر جوش آورده بودم. اشاره کردم به روپوش سفیدی که به تن داشت و گفتم: «تو یک دکتری. برای تو زشت است. از تو انتظار نمیرود». بعد هم گذرنامه را گذاشتم روی میزش و از اتاق آمدم بیرون. همینطور که داشتم میآمدم بیرون گفتم: «اصلاً نمیخواهم بروم تاجیکستان. برمیگردم افغانستان» و به غر زدنهایم ادامه دادم. دکتر که صورتش سرخ شده بود و معلوم بود خجالت کشیده، گذرنامه را آورد داد دستم و گفت: «خیلی خب، ایرادی ندارد» و رفت. سربازی که آنجا بود آمد و پرسید که چرا دارم غر میزنم. من هم کلی شلوغبازی در آوردم که این چه وضعی است همه از ادم پول میخواهند. توی یک سالن کوچک به چند نفر باید رشوه بدهم؟ یکی از افسران پرسید که دفعه چندم است به این کشور سفر کردهام و وقتی گفتم اول، آن سرباز را همراهم کرد تا ببردم به یک ساختمان دیگر که در فاصله کمی قرار داشت و گویا چیزی در مایههای اطلاعات و امنیتشان بود. پشت در اتاق کمی منتظر ماندیم تا افسر مربوطه بیدار شود. بعد رفتم داخل. مدارکم را چک کرد و پرسید برای چه به تاجیکستان میروم. توضیح دادم برای گردش و بازدید از آثار تاریخی و فرهنگیاش. بعد پرسید شب را کجا خواهم بود. گفتم نزد دوستم، حکمت. کلی هم درباره حکمت و اینکه چکاره است و از کجا میشناسمش و... پرسید. راستش خودم هم نمیشناختمش. سوالاتش که به پایان رسید، بهم گفت: «راه سفید». نفهمیدم منظورش چیست. دوباره تأکید کرد: راه سفید. سرباز که دم در ایستاده بود گفت دعای صحت کرد برای سفرت. من هم تشکر کرده و آمدم بیرون. همین که داشتم میآمدم بیرون، با لحن خاصی چند بار دیگر تکرار کرد: «راه سفید؛ راه سفید». حدس زدم که او هم چیزی میخواهد. بیتوجه آمدم بیرون. سرباز پرسید که چیزی به افسر نمیدهم؟ پاسخ دادم: «من یک روزنامهنگارم و با این مسائل مخالفم. تا همینجا هم کلی عذاب وجدان گرفتهام». سرباز هم دیگر چیزی نگفت و همراهم آمد از آن ساختمان بیرون. بعد راننده ون دوباره آمد دنبالمان و یک مسافت چندصدمتری دیگر برد مان و دوباره 10سامانی ازمان گرفت. یعنی واقعاً سرکیسه کردن شاخ و دم ندارد! اما راستش را بخواهید دلم برای آن دکتر خیلی سوخت. بدجوری باهاش تند حرف زده بودم و وقتی صورت قرمز شده از خجالتش را دیدم، خودم هم شرمگین شدم. چندان تقصیرشان نیست. در تاجیکستان دستمزدها بسیار پایین و قیمتها بسیار بالا است. برای نمونه یک افسر پلیس بهطور متوسط زیر 100 دلار حقوق میگیرد (یعنی کمتر از 300 هزار تومان) و حتی بیشتر استادان دانشگاهشان زیر 200 دلار. از سوی دیگر مخارج زندگی آنچنان بالا است که با این پولها نمیتوان زنده ماند، چه رسد به اینکه زندگی کرد. دولت خودش هم میداند، اما کاری نمیکند. بههرحال کشوری که رئیسجمهورش مادامالعمر باشد و هر بار برای تمدید حضورش در کاخ ریاستجمهوری، یکجور در قانون اساسی دستکاری میکند و رقبایش را به یک شیوه حذف کند، وضعیتی بهتر از این نخواهد داشت. در تاجیکستان بیشتر ماموران (بهویژه افسران پلیس) به بهانههای واهی از شما پیسه میخواهند. برای شما واهی است، اما برای آنها دلیلی برای زندگی کردن است.
جایی که پیاده شدیم، یک بنز مشکی منتظرمان بود که به شهر دوشنبه برساندمان. فقط هم همین یک خودرو بود و در آن نزدیکی هم شهری نبود و بنابراین مجبور بودی با همان بروی و کرایه 20 دلاریاش را بپردازی. بیشتر خودروهای مسافرکش تاجیکستان بنز، هیوندا و دیگر خودروهای نسبتاً جدید هستند. برخلاف کرایه خودرو، قیمت خودِ خودرو ارزان است. مثلاً این بنز C230 مدل سال 2000 را چند ماه پیش خریده بود 9 هزار دلار. یعنی یک بنز مدل 2000 در آنجا به پول ما میشود 27 میلیون تومان (به اندازه یک خودروی پژو 405). شیشههای بیشتر خودرو ها دودی غلیظ است و پلیس هم کاری ندارد. در واقع دیدن خودرویی که شیشهاش دودی نباشد تعجب دارد! سوار بنز شدم. یک مرد میانسال درشت اندام جلو و یک جوان عقب نشسته بودند. من هم همینطور که همچنان غر میزدم، عقب نشستم. هر دو مسافر که افغانستانی بودند، تعجب کردند که یک ایرانی از مرز افغانستان وارد تاجیکستان شده است. نفر جلویی که همان مرد میانسال بود، جایش را با مرد جوان عوض کرد تا کنار من بنشیند و مرا آرام کند. و همین شد آغاز دوستی من با محمد مسعودی، اهل مزارشریف که البته 16 سال است همراه زن و بچهاش در خیابان سعدی تهران زندگی و در یک شرکت خصوصی کار میکند. بنابراین در بقیه سفرنامه زیاد به این آقای مسعودی (آنگونه که من صدایش میزدم) برمیخوریم که بسیار کمکم کرد و خلاصه نگذاشت زیاد دلتنگ افغانستان شوم. همین که کنارم نشست، برایم توضیح داد که مامور امنیت به او هم گیر داده و حدود یک ساعت معطلش کرده بود؛ اما او کوتاه نیامد و حاضر نشد یک سامانی هم رشوه بدهد. بالاخره ناچار شدند رهایش کنند. خودرو راه افتاد و حدود یک کیلومتر جلوتر، از یک اتاقک باید مهر خروج بر برگههایمان میخورد. مسئول آن دفتر میگفت نفری 20 سامانی بدهید. آقای مسعودی کلی عصبی شد و گفت به هیچوجه نمیدهد. مسئول دفتر هم با خونسردی گفت که او هم گذرنامههایمان را نخواهد داد! کلی که با هم کلنجار رفتند، بالاخره مسعودی 5 سامانی انداخت روی میزش و گذرنامهاش را برداشت. به من هم اشاره کرد و گفت: «از این جوان هم بیشتر از 5 سامانی نگیر». اما از من و آن یکی مسافر نفری 10 سامانی گرفت و رهایمان کرد.
توی راه کلی با هم حرف زدیم. راننده هم تأیید میکرد که ماموران در تاجیکستان چارهای ندارند چز اینکه رشوه بگیرند. و الا زندگیشان ممکن نیست. مسعودی هم توضیح داد که در یک شرکت ساخت دستگاههای سنگشکن در تهران کار میکند و عموماً رابط این شرکت با کشورهایی چون افغاسنتان، تاجیکستان، ازبکستان و... است.
در شهر «فرغانتپه» ایستادیم و از یک فروشگاه، شارژ موبایل گرفتیم. فروش شارژ موبایل در تاجیکستان متفاوت با ایران است. دو روش عمده برای شارژ وجود دارد: مراجعه به فروشگاه و نوشتن شماره موبایلات بر روی یک کاغد برای فروشنده، او هم از طریق دستگاه مبلغ شارژ را مستقیماً به خط موبایلات واریز میکند؛ روش دوم وارد کردن اسکناس به دستگاههای شارژی است که در همه خیابانهای شهرها و حتی روستاها قرار دارد. این دستگاهها شکلشان شبیه دستگاه خودپرداز بانک است. شما نوک یک اسکناس را میگذارید در قسمت ورودی پول، و دستگاه آنرا به درون خودش کشیده و پس از تشخیص اینکه اسکناس چند سامانی است، گزینه انتخاب نوع سیمکارت را نمایش میدهد (برای نمونه، من سیمکارت «مگافون» خریده بودم). پس از اینکه نوع سیمکارت را مشخص کردید، شماره موبایلتان را وارد میکنید. چند ثانیه بعد خط شما شارژ میشود. مردمان این شهر و دیگر شهرهایی که سر راهمان بودند، توجه مرا به خود جلب میکردند. آدم را یاد فیلمهای اروپای شرقی میاندازد. خودروها، پوشاک و سر و وضعشان برای من اینگونه بود. زنان میانسال عموماً پیراهن و دامن به تن داشته و یک روسری به پشت موهایشان بسته بودند. اما زنان جوان و دختران معمولاً با پیراهن و شلوار و بدون روسری بودند. فرغانتپه مرکز ولایت ختلان است. تاجیکستان چهار ولایت (استان) دارد که ختلان در جنوب به مرکزیت فرغانتپه، ناحیههای تابع جمهوری به مرکزیت دوشنبه در مرکز، ولایت سُغد به مرکزیت خجند در شمال، و ولایت خودمختار و بزرگ بدخشان به مرکزیت خاروغ در شرق قرار دارند. مساحت کل کشور 143.100 کیلومتر (یعنی ایران بیش از 9 برابر آن است) بوده که جمعیتی کمتر از 8 میلیون نفر را در خود جا داده است. از جنوب با افغانستان، از غرب و بخشیاز شمال با ازبکستان، بخش دیگری از شمالش با قرقیزستان و از شرق با چین مرز دارد. درباره مردمان، تاریخچه و دیگر مشخصات این کشور در بخشهای بعدی سفرنامه به فراخور هر موضوع، خواهم نوشت.
کمکم هوا داشت تاریک میشد و ما به گردنهای رسیدیم که از میان کوهها میگذشت و بعد از آن، شهر دوشنبه هویدا میشد. جاده به جز نور خودروها، در تاریکی مطلق به سر میبرد و دستاندازهای زیادی در این نقطه داشت. تازه این یکی از بهترین جادههای تاجیکستان است. در تاجیکستان جاده خوب، خیلی کم دیده میشود و بیشتر جادههایشان دستاندازهای بسیاری داشته و در موارد زیادی هم خاکی هستند. تقریباً شبیه افغانستان (بهطور کلی تاجیکستان فقیرترین کشور آسیای میانه و جمهوری شوروی سابق است). پیامک فرستادم برای حکمت و آدرس خانهاش را برایم فرستاد. البته تا کوچهشان و شماره پلاک نداشت یا نداد. وقتی رسیدیم شهر دوشنبه، مسعودی اصرار کرد که همراهش بروم به مهمانپذیر شرکتی که برای معامله با آن آمده، آن یکی مسافر افغانستانی هم تعارف کرد که به شرکتی بروم که آنجا کار میکند. اما به راننده گفتم مرا ببرد به آدرس خانه حکمت. آدرس را که گفتم، راننده گفت آنجا محله خوبی نیست و از من خواست تا تلفن بزنم به حکمت و راننده از درست بودن آدرس مطمئن شود. هرچقدر که زنگ زدم گوشی را جواب نداد. پیامک هم فرستادم که من در شهر دوشنبه هستم و راننده آدرس دقیق را میخواهد ازت بپرسد، اما باز هم پاسخ نداد. علیرغم اصرار مسعودی، از راننده خواستم مرا به یک مهمانپذیر ارزانقیمت ببرد. جلوی هتل فرهنگ پیادهام کرد که اتاقهای یک نفرهاش شبی 60 سامانی (36 هزارتومان) است و رفتند. مسعودی شمارهام را گرفت که بعداً زنگ بزند و مطمئن شود. این مسعودی از معدود افغانستانیهای ساکن ایران است که به هیچوجه از برخوردهای ایرانیان ناراضی نیست و معتقد است ایرانیها با مهاجرینی که سرشان به کار خودشان باشد، کاری ندارند (کاش حرفهایش واقعیت داشت!). خودش هم زندگی خوبی در ایران دارد (اکنون کمابیش با یکدیگر در ارتباطیم). وارد هتل شدم و از خانم مسئول پذیرش، اتاق یکنفره خواستم. نداشت و گفت فقط دونفره 120 سامانی دارد. برایم گران بود و آمدم بیرون. نمنم داشت باران میبارید و هوا هم به شدت سرد بود. زیرگذر خیابانها در دوشنبه، پر از فروشگاه است. بیشتر شبیه نوعی پاساژ یا بازار هستند. در یک آرایشگاه ریشم را که در طول سفر به افغانستان کوتاه نکرده بودم، اصلاح کردم. البته نمیدانم چرا قبول نکرد از ته بزند و فقط با ماشین کوتاهش کرد. بنابراین از یک فروشگاه یک تیغ ژیلت خریدم تا شب اصلاح کنم. چندین و چندبار دیگر زنگ زدم به حکمت. باز هم پاسخ نداد. چندین پیامک دیگر هم برایش فرستادم و از او خواستم اگر برایش مقدور نیست، رک و راست بگوید. پاسخ داد که کجا هستم؟ نوشتم زیر باران و در هوای سرد، توی خیابان ایستادهام. باز هم پاسخ نداد و در واقع دیگر هرگز پاسخ نداد. خیلی عصبانی بودم از این کارش. از یکی از دوستانم که دکترایش را در تاجیکستان گرفته بود، شماره تلفن فردی که برای ایرانیها مهمانپذیر و خانه ارزان قیمت گیر میآورد را قبلاً گرفته بودم. زنگ زدم به او و متوجه شدم قیمتهای او هم بالا است. همینطور که با او تلفنی حرف میزدم، یک راننده تاکسی که آنجا بود حرفهایم را شنید و بیمقدمه گفت که اگر هتل ارزان میخواهم، اتاق شبی 40 سامانی برایم سراغ دارد. در آن موقع شب واقعاً مجبور بودم بهش اعتماد کنم و سوار شدم. در راه پرسید افغانی هستم یا ایرانی؟ در واقع هر بار که با تاجیکستانها صحبت میکردم، نخستین سوالی که میپرسیدند همین بود که افغانی هستم یا ایرانی. در واقع نقاط تشابه ایرانیها و افغانستانیها، بهویژه در لهجه آنچنان نزدیک است که تاجیکها نمیتوانند از یکدیگر تشخیصمان بدهند. در حالی که لهجه و واژگان تاجیکستانیها بسیار متفاوت از ماست و آنگونه که در بخشهای بعدی خواهم نوشت، در برخی موارد زبان یکدیگر را به سختی متوجه میشویم. مرا برد به یک مهمانپذیر که دو دسته اتاق داشت: اتاقهایی با حمام و دستشویی، بخاری برقی و تلویزیون که شبی 100 سامانی بود و اتاقهایی بدون این امکانات که شبی 35 سامانی بود. با کمال میل همان 35 سامانی را پذیرفته و پولش را دادم. راننده هم البته 25 سامانی ازم کرایه گرفت و رفت؛ که اگرچه گران بود، اما میارزید. همینطور که گذرنامهام را گرفت و داشت مشخصاتم را در دفتر ثبت میکرد. دو پسر و یک دختر هم آمدند داخل. حرکات دختر بسیار جلب توجه میکرد. اصطلاحاً لَوَندی میکرد (به زنان و دختران تنفروش در این کشور «عروس» هم میگویند). پشت دستانش را با حنا نقش و نگار کرده و سرمه غلیظی به چشمانش کشیده بود. آنها هم یک اتاق گرفتند. مرا به اتاقم راهنمایی کردند. اتاقی ششتخته و بزرگ بود. دیوارها کاغذ دیواری داشت که بسیار نامرتب شده بود و چون سیستم شوفاژش قطع بود، مانند یخچال میمانست. رو تختیها هم پر از لکه بود! چه اینکه تاجیکستان به قطب شمال نزدیکتر و بسیار سردتر از ایران است. حمام و دستشویی هم حدود 20 متر آنسوتر بود. دستشوییهایش مانند سایر دستشوییهای این کشور، فرنگی بود و آب نداشت. بنابراین باید با دستمال توالتهایی که چیزی بین دستمال کاغذی و کاغذ بود (سفتتر از دستمال کاغذی و نرمتر از کاغذ روزنامه) خودت را تمیز میکردی. و این بزرگترین مصیبت من در طول سفر به تاجیکستان بود. خواستم بروم حمام. بنابراین از مسئول پذیرش که پسر جوانی بود خواستم که کلید اتاق را بدهد. اما گفت که هیچ اتاقی کلید ندارد! کلی اصرار کردم که اینگونه نمیشود. من بخواهم بروم بیرون باید چکار کنم؟ میگفت اینجا امن است و خودمان هستیم. بالاخره پس از کلی غر زدن، کلید را بهم داد. در حالیکه یکی دیگرشان که آنجا ایستاده بود، زیر لب داشت یک چیزهایی میگفت که به گمانم دشنام بود. هرچند بهطور کلی تاجیکها هم مانند افغانستانیها برای ایرانیان احترام قائل هستند. بههرحال پس از قفل کردن در اتاق، رفتم حمام. در حمام و دستشوییهایش میشد لوازم پیشگیری از بارداری مستعمل دید. آبگرمکن حمام برقی بود. صورتم را هم اصلاح کردم و آمدم بیرون. توی راهرو پسران و دختران زیادی را میشد دید که به اتاقهایشان میرفتند. چون خسته بودم، زود روی تخت خوابم برد.
ساعت حدود 12 بود که از سرو صداهای اتاق های مجاور بیدار شدم. کمی توی رختخواب غلت زدم و آخر سر لباسم را پوشیده و رفتم در حیاط مهمانپذیر کمی قدم بزنم. مسئول پذیرش پرسید که چرا نمیخوابم؟ پاسخ دادم که سر و صداهایی که از اتاقها میآید نمیگذارد. با قیافهای حق به جانب گفت: «هتل است دیگر. اسمش رویش هست». درست منظورش را نفهمیدم. اما تجربه آن شب و حرفهایی که بعدها درباره این مهمانپذیر فهمیدم، روشن ساخت که اینجا مشهور است به اجاره یکشبه اتاقهایش و بیشتر جوانان هم میآیند اینجا. بهویژه که من شنبهشب رسیده بودم که فردا یکشنبهاش در تاجیکستان تعطیل است.
در همین نیمروزی که پایم به تاجیکستان رسیده بود، چندین بار شوکه شده بودم: یکبار از دریافت رشوههای بیشمار، دیگر بار از سر کار گذاشته شدنم توسط حکمت، آخر سر هم به دلیل کارها و سر و صداهای این جوانان که اصلاً انگار برایشان مهم نبود کس دیگری صدایشان را بفهمد. این شوکهها در کل سفر بر روی روحیه، رفتار و واکنشهایم تأثیر گذاشت. اما مهماننوازیهای تاجیکان -وقتی که میفهمیدند ایرانی هستم، ابراز علاقه و تمایلشان به ایران و از همه مهمتر مسائلی که درباره ارتباط این دو کشور فهمیدم (که حتی بهعنوان یک دانشآموخته ایرانشناسی اینها را نمیدانستم) جذابیت سفر را برایم دوچندان کرد. هرچند کمکاریهای ایران و ایرانیان در آنجا هم حکایت اسفبار درازی دارد که در بخشهای دیگر به آن خواهم پرداخت.
ادامه دارد....
سفرنامه افغانستان مربوط به پیش از ورود به خاک تاجیکسان در همین وب سایت منتشر شده بود (بخش پایانی این سفرنامه را از اینجا بخوانید)
بخش نخست این سفرنامه: ورودی شوکهآور
بخش ششم: ایرانگرایی در کورشکده یا استروشن
بخش هشتم و پایانی: آرامگاه غریب رودکی
پروندهی «امیر هاشمی مقدم» در انسانشناسی و فرهنگ
رایانامه: moghaddames@gmail.com
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست