سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

اگر با شمایل یک زن تهرانی پا به افغانستان بگذارید



      اگر با شمایل یک زن تهرانی پا به افغانستان بگذارید
شکوفه آذر

توضیح: روز اولی که سفر سه ماهه ام به آسیای مرکزی را شروع کردم، از به یاد ماندنی ترین روزهای سفرم است و جالب اینکه تا به حال آن را ننوشته ام. سایت «انسان شناسی و فرهنگ» این انگیزه را ایجاد کرد تا برخی دیگر از خاطرات سفرم را که تا کنون منتشر نشده است، بنویسم.
13 تیر ماه 1384، مشهد، مرز تایباد، هرات

من و بکی _ همسفر امریکایی ام_ از اتوبوس تهران_ مشهد پیاده شدیم و وقتی کوله هایمان را برای اولین بار روی دوشمان گذاشتیم تازه فهمیدیم که کوله هایمان لااقل 15 کیلو اضافه وزن دارد! کوله هر کداممان چیزی حدود 30 کیلو بود.  در انتهای همان ترمینالی که پیاده شدیم، اتوبوس های لکنته تایباد منتظر مسافر بود. درست لحظه ای که سوار این اتوبوس شدیم و وزن سنگین نگاه های مردانه را روی خودم حس کردم، در دلم گفتم: افغانستان از همین حالا شروع شد! مردهای هموطن، من و بکی را با دست به همدیگر نشان می دادند و می خندیدند و می گفتند: خارجی! خارجی!
شاگرد اتوبوس با موهای مشکی بلند چرب و با سبیل تراشیده و با ریشی شبیه به سنی ها تا آخر مسیر از انواع آینه های کوچک و بزرگی که جلوی خودش کاشته بود، به من و بکی نگاه کرد. سر آخر هم در لیوانی که اثر انگشت های روی آن هنوز شسته نشده بود، به ما چای تعارف کرد.
وقتی بالاخره بعد از 2 ساعت به شهر بی رمق و کویری تایباد رسیدیم، شاگرد راننده به دو خودش را به یک راننده پراید رساند و گفت که ما را تا گمرک برساند. من در اتوبوس از مسافر کناری کرایه راه تا گمرک را پرسیده بودم. گفته بود: نفری 200 تومان. اما راننده پراید گفت که کرایه 300 تومان است و چون مسافر دیگری هم نیست بیاید شما را به صورت در بست ببرم. از یک سو همه مسافران آن اتوبوس لکنته پیاده شده بودند و رفته بودند، از سوی دیگر راننده و شاگردش در اتوبوس خالی نشسته بودند و چشم از ما بر نمی داشتند. انتخاب محدود بود! ترجیح دادم هزینه ای بیشتر بدهیم اما هر چه زودتر از آن ترمینال متروکه با نگاه های تهدید آمیز دور شویم. به هر حال ساعت عبور و مرور از مرز هم محدود بود. راننده 2000 تومان گرفت و از یک مسیر بیابانی 15 دقیقه ای ما را به مرز رساند.
ساعت 2 و ربع وارد گمرکی شدیم که تا چشم کار می کرد، ایرانی و افغانی هایی بودندکه منتظر بودند تا کارهای ویزا و گمرکی شان انجام شود. البته ناگفته پیداست که که 90 در صد این جمعیت را مردان و اغلب افغانی تشکیل می دادند. از دور و نزدیک به ما خیره شده بودند و ما را به همدیگر با دست نشان می دادند و می گفتند: خارجی! خارجی!
وارد سالنی شدیم که ده ها مرد به همدیگر فشار می آوردند تا هر وقت که اسمشان به وسیله متصدی خوانده شد، به جلو بروند. دو مرد که جلوی یک اتاقک شیشه ای ایستاده بودند، همه پاسپورت ها را گرفتند و به متصدی دادند. یک سرباز شروع کرد به هل دادن آدم ها به عقب. با سر و صدا با هم جر و بحث می کردند و فحش می دادند. سرباز آنها را با قدرت به عقب هل می داد و سر آخر هم به همه دستور داد تا بنشینند تا قابل کنترل تر باشند! مردها نشستند. ما که از دور محو این منظره بودیم، متوجه شدیم که سربازی که می خواهد اسامی را بخواند، از لا به لای آدم هایی که کیپ تا کیپ کنار هم نشسته بودند، راه باز کرد و آمد پیش من و بکی و گفت که شما زودتر بیایید. می خواست به ما به عنوان تنها زن های بدون مرد، لطف کند و کارمان را زودتر راه بیندازد. همین طور هم شد. بعد از اینکه از این اتاق به آن اتاق رفتیم تا کار پاسپورت هایمان تمام شد، وارد محوطه ای شدیم که کامیون های بزرگ ترانزیت در حال حمل اتوموبیل های نو _ و اغلب هیوندا_ به خاک افغانستان بودند.
وارد خاک افغانستان شدن همان و محاصره شدن به وسیله مردهای خاک آلود با ریش های بلند، همان. هنوز به اندازه 20 قدم از خاک ایران جدا نشده بودیم که ده ها مرد افغانی از دور و نزدیک شروع کردن به سمت ما آمدن. من وحشت کردم اما بکی تازه داشت سر ذوق می آمد. حدود 200 متر پیاده رفتیم و رسیدیم به محوطه بی قواره خاکی بزرگی که مثلا ترمینال اتوموبیل و مینی بوس و اتوبوس بود. هنوز به ماشین ها نرسیدیم که صدای پاهایی را شنیدم که دوان دوان به ما نزدیک می شد. برگشتم و  تلی از گرد و خاک دیدم که به سمت ما می آمد. ده ها پسربچه با لباس های خاکی و مندرس و تک و توک با عصا _ بعدا فهمیدم که اینها همان بچه هایی هستند که مخملباف در فیلم "سفر قندهار" از آنها گفته بود. همان بچه هایی که هنوز به خاطر پاکسازی نشدن مناطقشان، روی مین می روند_ دوان دوان به سمت ما می آمدند تا از ما گدایی کنند یا دلار و ریال و افغانی، خرید و فروش کنند. بکی می خندید و حسابی از اینکه وارد چنین محیط بدوی ای شده بود، لذت می برد. هنوز چیزی نگذشته بود که ما خودمان را در محاصره مردها و بچه های افغانی دیدیم. آنها همانطور که خارجی! خارجی! می گفتند به ما نزدیک می شدند. نکته بامزه این بود که خیلی زود فهمیدم که آنها فقط اروپایی ها و امریکایی ها و نژادهایی مثل ژاپنی و چینی را "خارجی" می دانستند. به بقیه می گفتند مثلا پاکستانی، تاجیک، عرب یا ایرانی. از نظر آنها، اینها "خارجی" نبودند.
در همین حیث و بیث که من داشتم بچه ها را با زبان فارسی از خودم دور می کردم، مردها مرا به همدیگر نشان می دادند و می گفتند: خارجی نیست، ایرانیه! یک سرباز افغانی از بین مردها جلو آمد. قیافه حق به جانبی به خودش گرفته بود و با اخم و تخم به من گفت: "اگر تو ایرانی هستی این چه وضع لباس پوشیدن است؟"
من خنده ام گرفت. من و بکی هر دو مانتو و شلوار به تن داشتیم و بکی حتی مقنعه به سر داشت. با اعتماد به نفس گفتم: من ایرانی هستم اگر تو تا به حال پایت به شهرهای بزرگ ایران نرسیده، مشکل خودته!
سرباز که در این حین داشت با دقت به لحن من گوش می داد، یکهو آرام و مهربان شد و شروع کرد به دورکردن مردهای دیگر از ما. خیلی زود هم ما و هم سرباز فهمیدیم که این کار ممکن نیست. هیچ کس برای حرف این سرباز کهنه کار حتی تره هم خرد نمی کرد. وضعیت مضحکی پیش آمده بود. سرباز یک دم می رفت تا مردها را با داد و فریاد و هل، از ما دور کند و یک دم پیش ما می آمد و می گفت: "افغانی ها ندید بدید هستند. ببخشید". طفلک احساس می کرد باید همه چیز را تحت کنترل در آورد. خودش را انگار مسئول این آبروریزی می دانست! مردها در حالی که همدیگر را هل می دادند یا به هم فشار می آوردند تا بیشتر از فیض دیدار ما برخوردار شوند، هر کدام به شکلی نسبت و رابطه خود را با ایران برایمان می گفتند. یکی می گفت: تو مال کدام شهر هستی؟ من 10 سال تهران بودم. یکی دیگر می گفت: من از 7 سالگی خراسان بودم. خراسان رضوی. یکی دیگر، دیگری را می کشید کنار تا خودش جلو بیاید و بگوید: زن من ایرانی است. اهل ساوه.
من تا پیش از این سفر فکر می کردم که افغانی ها از ایرانی ها چندان دل خوشی ندارند. شاید برای اینکه همه کارهای سخت را با کمترین دستمزدها را در ایران انجام می دهند. اما در آنجا فهمیدم که همه آنها با غرور از اینکه مدتی در ایران زندگی کرده اند، حرف می زنند. انگار به خود می بالیدند که روزی در ایران بوده اند. 
بالاخره سوار تویوتایی شدیم که شاستی هایش را پایین آورده بودند _ یا شاید پایین آمده بود_ و شیشه های جلو و عقبش هم شکسته بود. بقیه سواری های ترمینال هم وضع بهتری نداشتند. همه آنها مدل بالا بودند اما به خاطر جاده های بد و رانندگی های بدتر، خیلی زود تبدیل به ماشین های زهوار در رفته شده بودند. بعدها فهمیدم که افغانستان تنها کشوری در جهان است که راننده ها در آن هم با ماشین های فرمان راست و هم فرمان چپ، در آن واحد در خیابان ها تردد می کنند! و نحوه هدایت ماشین هایشان صرفا بصری است و هیچ علامت راهنمایی و رانندگی وجود ندارد و اگر هم در برخی خیابان های منحصر به فرد کابل، این تابلو ها وجود دارد، اصلا کسی آنها را رعایت نمی کند. اتوموبیل ها دقیقا با قوانین گاری در شهر رفت و آمد می کنند.
خلاصه همان طور که توی ماشین نشسته بودیم و مردها و پسربچه ها صورت هایشان را به شیشه چسبانده بودند و به ما _ مثل دو حیوان در قفس_ زل زده بودند و مدام از ما می پرسیدند که کجای ایران زندگی می کنی؟ چرا تنها به افغانستان آمدی؟ و ....، مرد دیگری که لباس غیر بومی پوشیده بود، آمد و در صندلی جلو نشست. هر چه گذشت، کسی نیامد کنار ما بنشیند تا ما بتوانیم حرکت کنیم. بالاخره راننده از این همه ازدحام کلافه شد و رو به ما گفت: " این مردها هرات می روند اما هیچ کدام حاضر نمی شود کنار شما بنشیند. مردهای افغانی هیچ وقت کنار زن غریبه نمی نشینند". کرایه ما هر کدام به پول ایران 5000 تومان بود. مجبور شدیم کرایه یک نفر دیگر را هم حساب کنیم و راه بیفتیم.
وقتی ماشین بالاخره بعد از حدود یک ساعت راه افتاد، بکی برگشت و با خنده برای همه مردهایی که حتی برخی از آنها پشت ماشین ما می دویدند، دست تکان داد. بکی گفت: "من از این مردها بیشتر از مردهای ایرانی خوشم اومده!"
وقتی ماشین حرکت کرد، من و بکی داشتیم می خندیدیم و حساب می کردیم که اگر همین طور بخواهد پیش برود و ما همه جا در افغانستان مجبور شویم کرایه مردهایی را که نمی خواهند کنارمان بنشینند را حساب کنیم، خیلی زود پولمان ته می کشد.
جاده تایباد به هرات، آسفالت عالی ای داشتم. راننده گفت:"این تنها آسفالت خوب در سراسر خاک افغانستان است. این مسیر 200 کیلومتری را ایران به طور مجانی برای افغانستان درست کرده است". خیلی طول نکشید که به مصداق حرف هایش رسیدیم. در سراسر هرات، یک تکه 100 متری که آسفالت سالم داشته باشد هم وجود نداشت.
دو مرد که ابتدا ساکت بودند کم کم از کیلومتر 25 شروع کردند به حرف زدن از افغانستان و بعد ایران و خیلی طول نکشید که رسیدند به اصل مطلب خودشان که فضولی ها و کنجکاوی های شخصی شان بود: چرا تنها سفر می کنید؟ مگر مردی ندارید؟ چرا مردی ندارید؟ چرا شوهر نکردید؟ چند سالتان است؟ نترسیدید تنها آمدید افغانستان؟ و .... دیگر ول کن نبودند. من از بس در ایران افغانی دیده بودم، واقعا حوصله چانه زدن با آنها و بگو و مگو را نداشتم و ترجیح می دادم زودتر و به سلامت به هرات برسیم. اما بکی حسابی هیجان زده بود. 100 کیلومتری رفته بودیم که مرد مسافر گفت: "می خواهید طالبی بخرم با هم بخوریم". من که در همان موقع داشتم تنهایی خودمان و ماشینمان را در آن برهوت لم یزرع و بدون سکنه را در ذهنم مجسم می کردم، سریع گفتم: نه. اما هنوز حرف من تمام نشده بود که بکی گفت: آره. من طالبی می خوام.
من که به شدت احساس ناامنی می کردم چپ چپ به بکی که اینطور بی مبالات بود، نگاه کردم. اما به هر حال او را درک می کردم. او یک امریکایی بود که تا وقتی پایش به ایران نرسیده بود، درکی از عدم امنیت نداشت.
به هر حال در آن برهوت بی آدم و بی مزرعه، یک وانت لکنته گوشه ای توقف کرده بود  و صاحبش با چند شاخه و برگ برای خودش سایه بانی درست کرده بود و طالبی داغ داغ می فروخت.
وقتی طالبی ها را خریدند، دوباره راه افتادیم. بعد از مدتی از دور سایه روشن یک ساختمان _ چیزی شبیه به یک سراب_ از بیابان بیرون زده بود. من که از سوال های پایان ناپذیر مردها از خودمان، خسته بودم، بلافاصله با پیشنهاد آنها مبنی بر اینکه زیر سایه مسجد بنشینیم و طالبی لعنتی را بخوریم، موافقت کردم. با خودم می گفتم: افغانی ها مسلمان های دو آتشه هستند. مسجد هم حرمت دارد. هیچ اتفاق بدی برای ما اینجا نمی تواند بیفتد حتی اگر آنها بخواهند به سوال های احمقانه شان ادامه دهند. سوال هایی مثل اینکه: به نظر شما زن بدون شوهر به فساد نمی افتد؟ به نظر شما زن و مرد تنها مثل پنبه و آتش نیستند؟ من دل دل می کردم که زودتر به هرات برسیم و از دست اینها که تازه خودشان را خیلی مدرن می دانستند، خلاص شویم.
مراسم طالبی داغ خوری با حضور چاقو ضامن دار یکی از مردها و موکتی که متصدی مسجدی برایمان روی ایوان پهن کرد، خیلی زود خوشبختانه تمام شد.
دو ساعت بعد ما به هرات رسیدیم. هرات با کاخ و مناره تاریخی و همه زباله ها و تل های خاکی که به عنوان ورودی شهر، از ما استقبال کرده بود. دوچرخه و گاری و ماشین هایی که با فرمان های راست و چپ در جاده های خاکی از هم سبقت می گرفتند و خاک بود که در هوا آدم ها را از هم پنهان می کرد و قاطرهای چموشی که یکهو در اثر شنیدن یک بوق نابه جا، می ایستادند و راه را بند می آوردند.
هرات شروع شده بود. آغاز سفر. شهری بدون آسفالت، با بوهای به هم آمیخته ادرار و ادویه و قاطرهایی که راه تویوتاها را بند می آورند و مقبره پیرهرات که لابه لای بوق ها و گرد و خاک گم شده بود. 

(این مطلب جزو مطالبی  است که  به دلیل نقص فنی از آرشیو سایت حذف شده بودهد، تاریخ اولیه نوشته 5 آبان 1386 است)