سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا

ینگه دنیا در چند قاب: گذری بر مراکز فرهنگی، هنری و دیدنی های تاریخی و طبیعی مهم آمریکا



      ینگه دنیا در چند قاب: گذری بر مراکز فرهنگی، هنری و دیدنی های تاریخی و طبیعی مهم آمریکا
سیدمجید حسینی/ عكس‌ها: سیدمجید حسینی و علیرضا کیا

از نخستین نوشته‌های یک ایرانی درباره آمریکا بیش از 200 سال می‌گذرد؛ یعنی از زمانی که «میرزا محمدعلی محلاتی» ملقب به «حاج سیاح» پایش به «ینگه‌دنیا» رسید و در سفرنامه‌اش درباره این کشور نوشت. پس از او «حسینقلی‌خان صدرالسلطنه» معروف به «حاجی واشنگتن» به دستور ناصرالدین‌شاه، نخستین سفیر ایران در ایالات‌متحده شد و به‌طور منظم به ایران گزارش‌ و نامه داد که این گزارش‌ها هم بیشتر شرح مملکت‌داری در آمریکا بود. از آن زمان تا امروز، سفرنامه‌ها و نوشته‌های زیادی از ایرانیان درباره آمریکا منتشر شده که معروف‌ترینش «سفر آمریکا» نوشته «جلال آل‌احمد» است. مطلبی که در پی می‌خوانید، آخرین سفرنامه به این کشور است که به‌زودی در ایران به صورت کتاب منتشر می شود. گزیده این سفرنامه که توسط «سرزمین‌من» انتخاب شده، بیشتر درباره مراکز فرهنگی، هنری و دیدنی‌های تاریخی و طبیعی آمریکاست. بخش‌هایی از کتاب را که نگاه مردم‌شناسانه و زندگی روزمره در آمریکا را مرور می‌کند، در شماره‌های آینده خواهید خواند.


موزه تاریخ طبیعی نیویورک؛ کربوهیدرات همان کربوهیدرات است
وسط موزه «تاریخ طبیعی» در بخش جانوران دریایی، دندان‌های وحشتناک یک کوسه عظیم‌الجثه باستانی از سقف آویزان است و جلوتر، اسکلت یک اژدهای عجیب دریایی که باله‌های کوچکی دارد و هیکلی بزرگ و اگر ندانی که اینجا موزه است، شبیه خانه ارواح می‌ترسی.
جلوتر، چرخه داروین را می‌بینی که روی دیوار ترسیم شده و اسکلت میمون‌های اولیه که اَشکالی شبیه انسان دارند و همین‌طور کنار هر اسکلت باستانی، درخت‌وارهایی از تقسیم ژنتیکی هر حیوان که چگونه منقرض شده یا چگونه به اینجا رسیده‌اند. نظریه داروین که می‌گوید انسان از نسل میمون به وجود آمده، درست باشد یا غلط و منشا لاک‌پشت‌های امروزی غول‌های دریایی چند هزاره قبل باشد یا نباشد، موزه تاریخ طبیعی سخت عبرت‌انگیز است و اینکه انسان با همه عقل و علم و تکنولوژی، وقتی قرار باشد به جسم باشد و گوشت و پوست و استخوان، باید کنار میمون و خرس و دایناسور و کوسه، در موزه تاریخ طبیعی دیده شود و جنس، همان جنس است و کربوهیدرات همان «کربوهیدرات» و انسان هم اگر اسکلتش 2هزار سال بماند، در موزه می‌گذارند و دایناسور را هم همین‌طور و از این جهت تفاوتی نیست. روزی «ماموت‌های» فیل‌پیکر، سلطان زمین بوده‌اند و روزی انسان‌های «مگس وزن» و تفاوت ماموت با مگس، فقط در همین وزن است. به قول سعدی: «اگر آدمی...»


موزه متروپالیتن؛ گفت‌وگو با چشمان سنگی
«متروپالیتن» موزه عظیمی است که به نظرم شباهت فراوان به «لوور» دارد اما اینجا، بخش «ایران» بسیار فقیر است و در مقایسه با آنجا بخش «بودای» خوبی ندارد. در یکی، دو ساعت نمی‌توان حتی بخش کوچکی از موزه را دید، پس دست به انتخاب می‌زنیم و مستقیم می‌رویم بخش «آسیای شرقی». ورودی این بخش به شکل یک معبد باستانی است که مجسمه‌های فراوان بودایی آن ‌را در برگرفته و تو اینجا می‌فهمی سرزمین شرق، سرزمین «دین» و «معنا» است. مجسمه‌ها چنان عمقی دارند که گویی از درون چشم‌های سنگی با تو صحبت می‌کنند و یا باید جواب دهی و یا فرار کنی. به نظرم شب‌ها که در موزه را می‌بندند، این مجسمه‌ها تازه راه می‌افتند  و لابد چقدر هم مراسم و رفت‌وآمد خوبی برقرار است. بعضی‌ها ترسناکند و بعضی‌ها مهربان و گویی فشار نگاهشان را که زیر چشمی تو را زیر نظر دارند، حس می‌کنی. جایی خنده‌ات می‌گیرد، جایی می‌ترسی و جایی گریه می‌کنی و همه‌جا توریست‌ها، بی‌احساس عکاسی می‌کنند و کسی سخن مجسمه‌ها را به گوش نمی‌گیرد. به نظرم آمد که هزاران سال سخنان این بتان در شرق دور خریدار داشته و اینک که میان این موزه شده‌اند سوژه عکاسی، چقدر باید اندوه‌زده و افسرده باشند. قبلا «خدایی» می‌کردند و حالا «موش آزمایشگاهی» شده‌اند و لابد انتقام این بردگی‌شان را روزی از آمریکایی‌های بی‌خیال خواهند گرفت.
مجسمه‌ای 10دست دارد و آن دیگری 7سر و دیگری 4پا و با این همه دست و سر و پا و سال‌ها سابقه خدایی بر میلیون‌ها انسان شرقی، امروز به بردگی در موزه «متروپالیتن» افتاده‌اند و در شیشه نگهداری می‌شوند که مبادا باد و خاک خرابشان نکند. موزه متروپالیتن شهر «بردگان» است و تو را به فراسوی تاریخ بردگی انسان می‌برد؛ چه در مقابل سنگ و چوب و چه مقابل ارباب قدرت و ثروت و مکنت.


موزه مادام توسو؛ آرزوهای بربادرفته
به نظرم جای موزه «مادام توسو»، در نیویورک در تقاطع تایمز اسکوئر و در خیابان پنجم، درست‌ترین جایی است در جهان که این موزه می‌تواند باشد. موزه مادام توسو، موزه زرق و برق و رنگ و لعاب است و خیابان پنجم، بزرگ‌ترین نماد چنین مفهومی است در جهان. بیشترین رنگی که در موزه می‌بینی، رنگ قرمز است و خب، از قدیم گفته‌اند که رنگ قرمز، رنگ منزلت و شهرت است. موزه مادام توسو، موزه ارضاکننده غریزه انسان‌ها به شهرت است و هرچند همه بازدیدکنندگان می‌دانند که شخصیت‌های معروف این موزه، عروسکی بیش نیستند ولی حاضرند نفری 50 دلار بی‌زبان را فدا کنند تا با عروسک براد پیت، آنجلینا جولی، یاسر عرفات و آبراهام لینکن عکس یادگاری بگیرند و بازسازی شده دفتر لوزی، رئیس‌جمهور آمریکا را ببینند و روی سر «اوباما و همسرش» شاخ بگذارند و عکس بگیرند.
«شهرت‌طلبی» و عشق به مشاهیر باعث شده به ده‌ها نفر در روز پول پرداخت کنند و وقت خود را با عروسک‌های بی‌جان که به شکل آرمان‌های ذهنی‌شان درآمده‌اند، بگذرانند.
به نظرم حس رقت‌انگیزی دارد وضعیتی که انسان به آرزوهایش نرسد ولی با آنها عکس یادگاری بگیرد. کنار «آمیتا باچان»  زن و شوهر میانسال هندی را می‌بینی که چند هزار مایل از هند راه آمده‌اند که در موزه مادام توسوی نیویورک کنار آرزوی هندی‌شان عکس بگیرند. به نظرم همه ما البته همین‌طوریم، صبح تا شام برای خودمان «آرزو» می‌سازیم و بعد، با همان «آرزوهایمان» عکس می‌گیریم.
«مادام توسو» تنها همین حس رقت‌انگیز را عیان کرده و به رسم تمامی امور در ایالات متحده، خوب می‌شود از آن پول در آورد؛ پول درآوردن از حس رقت‌انگیز آدمیزادگان در نرسیدن به آرزوهای شهرت و قدرت و ثروتشان. آمریکایی‌ها از هر چیز خوب و بدی پول درمی‌آورند و حاضرند مالیات را هم بدهند که پولشان حلال باشد ولی این یکی به نظرم خیلی دردناک است.


 فیلادلفیا ؛ شهر سرخوشی
«فیلادلفیا» شهر سرخوشی است، نه شلوغی نیویورک را دارد، نه کثیفی و درهم ریختگی بوستون و نه فضای سیاسی واشنگتن را. شهر، مرکز ایالت پنسیلوانیاست و دانشگاه معروف پنسیلوانیا را هم درون خود جای داده‌ است. قدمت ایستگاه قطار شهر باید چند صد سالی باشد و بیشتر ساختمان‌ها قدیمی‌اند.
مردم شهر آن‌قدر آرامش دارند که فکر می‌کنی بیکارند و لابد صبح تا شب تفریح می‌کنند و از آسمان خرجی‌شان می‌رسد. ولی این‌طور نیست و با همه آرامشی که برقرار است، فیلادلفیا، شهر مولدی است. چند ساعتی را که در دانشگاه پنسیلوانیا بگذرانی، می‌فهمی این آرامش، آرامش ناشی از بیکاری نیست و اتفاقا عده‌ای بسیار سختکوش در این دانشگاه عظیم و زیبا موجب آرامش شهرند. شهر با همه بزرگی، «ترافیک» کمی دارد و مردم ترجیح می‌دهند به جای ماشین، پیاده طی مسیر کنند. اینجا اولین شهری‌ است که در آن احساس می‌کنم انسان بر ماشین پیروز شده و فاتحانه خیابان‌های شهر را در تسخیر خود دارد. نخستین شهری است که کوچه پس‌کوچه‌هایش را از اشغال ماشین‌ها آزاد کرده و با همه وجود به آرامی نفس می‌کشد.


سیتی هال فیلادلفیا؛ قلعه باسکرویل
من اهل دیدن فیلم‌های عامه‌پسندم و علاقه زیادی به فیلم‌های شرلوک هلمز دارم. امشب وسط فیلادلفیا در ساختمان « City Hall» کاملا به یاد داستان «سگ قلعه باسکرویل» شرلوک هلمز افتاده‌ام که همیشه از دوران کودکی، نماد ترس از موهومات و ساختمان‌های اشباح‌زده در ذهنم بوده و هست. City Hall  قلعه بزرگی با برج و باروی بلند، مجسمه‌های شیطانی ارواح خبیثه و نمادهای فراماسونری در وسط شهر فیلادلفیاست و گفته می‌شود یکی از اولین ساختمان‌های شهر است و فراماسون‌ها آن را ساخته‌اند. نمی‌دانم چرا انسان‌هایی پیدا می‌شوند که ذهن‌هایی این‌قدر ترسناک دارند و چرا این‌همه نماد و نشان زیبا و فرشتگان و حوریان بهشتی را رها می‌کنند و مجسمه شیطان و خانه‌ دوزخ را می‌سازند. اطراف سیتی‌هال را از 4 طرف چند ساختمان بلند و مدرن احاطه کرده و وقتی اواخر شب وارد بنای قدیمی می‌شوی، احساس می‌کنی چقدر اشتباه کردی که این ساعت اینجا آمده‌ای و الان سگ وحشتناک قلعه با آن رنگ و نور فسفری به سویت حمله می‌کند و شرلوک هلمزِ محل باید تا مدت‌ها دنبال جسدت بگردد. نگهبان قلعه یک زن پلیس است که برای اینکه خدمتی کرده باشد، چند اتاق ترسناک را هم به ما نشان می‌دهد تا عکس بگیریم و با خودم فکر می‌کنم که بشر، عجب موجود ناقص‌الخلقه‌ای ‌است که چنین بنایی را با این ظرافت و دقت، چند صد سال پیش ساخته است.


واشنگتن  D. C؛ نمایش ترومن
در واشنگتن، شهر افتخار و قدرت‌نمایی آمریکایی‌ها از در و دیوار سرباز و پلیس می‌جوشد و ده‌ها بنای یادبود و موزه، شهر را احاطه کرده‌اند. آن‌قدر پرچم آمریکا را در هر کوی و برزن و بر سر در هر خانه و مدرسه‌ای می‌بینی که فکر می‌کنی وسط یک مراسم رسمی هستی و اینجا، آمریکا می‌شود همان که ما می‌شناسیم.
در واشنگتن نه هیچ‌چیز کم است و نه هیچ‌چیز زیاد؛ هر آنچه باید باشد هست و هر آنچه نباید باشد نیست، نظم و ترتیب و تکنولوژی به قاعده لازم و ارتش و پلیس و گاورنس به هر اندازه که بخواهی و آدم اضافه صفر. از متروی بسیار منظم و شیک شهر که پیاده می‌شوی، فکر می‌کنی تک‌تک آدم‌ها برای اینکه در این خیابان و با این تعداد راه بروند، گزینش شده‌اند و لابد دوربین‌هایی هم تک‌تک آنها را کنترل می‌کند که بر اساس اصل حمار هیچ مسیری را میان‌بر نزنند و هر کس سر خط خود راه برود. وارد شهر که می‌شوی، فکر می‌کنی وارد شهر «ترومن شو» شد‌ه‌ای و انگار همه حرکات در شهر، داخل یک فیلم سینمایی است که کارگردان و فیلمبردار و تهیه‌کننده دارد و تو هم مثل «جیم کری» از همه‌جا بی‌خبر فکر می‌کنی که همه این نظم واقعی است. واشنگتن شهر «جیم کری»های از همه‌جا بی‌خبرِ فیلم «ترومن شو» است که اتفاقا خانه کارگردان و تهیه‌کننده هم داخل فیلم ساخته شده. مرکز کارگردانی «کاخ سفید» در وسط فیلم واقع شده و تهیه‌کننده هم که از صبح تا شام آش را تدارک می‌بیند: «کنگره»ای‌ است که بعدازظهرها می‌توانی جلوی بقعه بلندش، اجرای مجانی گروه کُر نیروی دریایی آمریکا را به تماشا بنشینی. مثل همه ایرانی‌ها، اول بار که «کاخ کنگره» را می‌بینی، بنا بر اشتباه مصطلح فکر می‌کنی که ساختمان «کاخ سفید» است، درحالی‌که بقعه چند ستون سفید وسط واشنگتن، کاخ معروف کنگره آمریکاست که مسؤول پخت و پز این فیلم پرتولید در این شهر و دیار است. فیلم آن‌قدر دقیق کارگردانی می‌شود که رأس ساعت 6 بعدازظهر در بیشتر شهر پرنده پر نمی‌زند و وهمت برمی‌دارد که این خیل کثیر که از صبح، منظم و به‌قاعده این سو و آن سو می‌رفتند، به ناگاه کجا غیب شدند و دوباره اول صبح، رأس ساعت، مثل سوراخ موریانه از ایستگاه‌های مترو خارج می‌شوند و داخل ساختمان‌های دولتی که کل شهر را پوشانده، مملو می‌شود از کارشناسان عالی‌رتبه و دون‌پایه که چرخ ایالات متحده را باید بچرخانند. D. C  با همه نظمش مصداق «وجعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا» هم هست. همین جمعیت اندک شهر که چند برابر نیازشان البته امکانات مصرفی دارند از ده‌ها کشور و قوم و دین و نژادند و کارگردان خواسته تا قدرت کارگردانی‌اش در مدیریت ده‌ها زبان و قوم و نژاد را به رخ بکشد و البته بازیگرانی بس مؤدب و تمیز و حرفه‌ای دارد. شهر، شمال و جنوب اقتصادی ندارد و سطح درآمد مکفی است برای داشتن حداقل یک ماشین و یک آپارتمان و خانه ویلایی در ویرجینیا یا الکساندرا. تنها محله‌ای که شب‌ها در واشنگتن چراغش روشن است و برو بیایی دارد، «دوپون سیرکل» است. کارگردان برای شهر محیط روشنفکری هم طراحی کرده و وقتی شب وارد دوپون سیرکل می‌شوی، کلاکت فیلم برای بخش «پاریس» می‌خورد؛ کافه‌های روشنفکری ترکیب با کتاب‌فروشی‌های بزرگ و تک وتوک قدیمی، با صندلی‌های لهستانی و غذاهای ایتالیایی، شب‌های پاریس را تداعی می‌کنند. ساعت حدود 9 شب کنار دوپون، مرد میانسال سیاهی همراه پسر سیه‌چرده مثل خودش، مشغول موسیقی زدن هستند و اهالی کافه ایتالیایی نزدیک، هم گوش می‌دهند و هم اسپاگتی می‌خورند و مثل همیشه تقسیم‌بندی سفید روشن‌فکر اهل فکر و سیاه پایین‌شهری خدمتگزار. گویی داخل فیلم هم باید طبقه‌بندی فیلم رعایت شود تا صحنه برای بچه‌ها و خردسالان قابل دیدن باشد!


نیوزیوم؛ موزه کاغذها
موزه مطبوعات در واشنگتن، از محدود موزه‌هایی‌ است که باید برای ورودی‌اش پول بپردازی و گنجینه عظیمی از تاریخ مطبوعات آمریکا و غرب است. در کنار آن به صورت روزانه، روزنامه‌های مهم تمام کشورهای جهان را آرشیو می‌کنند و وقتی روزنامه همشهری امروز را بر دستگاه آرشیوش می‌خوانی، کلی سرکیف می‌شوی که ما هم خوب است هستیم این وسط! گویا خود تاریخ مطبوعات جهانیم.
جهان مطبوعات، دنیای بی‌سر و تهی است و نیوزیوم، نماد چنین دنیای بی‌مرزی. از جنگ سودان تا آسیب‌های اجتماعی چین تا تیراندازی‌ها و قتل‌های زنجیره‌ای آمریکا و انقلاب ایران، سوژه‌های موزه مطبوعاتند و کسی فکر نمی‌کند یک موزه تماما از کاغذ روزنامه‌ای، می‌تواند تا این حد جذاب و دیدنی باشد. در این میان بخشی به قتل‌های زنجیره‌ای و دیگر مسائل جنایی آمریکا اختصاص یافته بود، ماشین 8 سیلندر بزرگی را از وسط بریده و زیر یک نور زننده قرمز به نمایش گذاشته بودند و بالای آن پوستری نشان می‌داد قاتل زنجیره‌ای چگونه از سوراخ صندوق عقب این ماشین، طعمه‌های خود را شکار می‌کرده است و ده‌ها نفر را با همین روش کشته است و در این بین  F. B. I  هم مدتی سرکار بوده و  به دلیل این ابتکار عجیب، نمی‌توانسته قاتل را دستگیر کند. در غرفه روبه‌رویی، موضوع جزای جنایت قرار داده شده بوده و گویا کارگردان خواسته بود ناخودآگاه یک «جنایات و مکافات» را تداعی کند. یک صندلی چوبی اعدام با برق که در قسمت بالایی، یک کلاه آهنی رنگ و رو رفته و در پایین و قسمت پاها 2تسمه چرمی که قاعدتا پاهای مجرم را با آن به صندلی می‌بستند و بعد برق را وصل می‌کردند. قسمت رقت‌انگیز مسأله هم این بود که تسمه‌های چرمی قسمت پاها پاره شده بود؛ یعنی اینکه موقع اتصال برق فشار قوی به سر مجرم، از شدت فشار پاها به تسمه‌های چرمی، تسمه‌ها کم‌کم پوسیده و پاره شده بود و این مساله، عجیب در انسان تأثیر می‌گذاشت.
غرفه دیگر، یک لباس کفن‌مانند با کلاه و علامت قرمز روی سینه، داخل یک محفظه شیشه‌ای گذاشته شده بود که یادگار گروه نژادپرستی بود که ده‌ها سیاه آمریکایی را سر بریده بودند به قصد پاکسازی نژادی. تماشای غرفه آن‌قدر دردآور بود که چند لحظه بیشتر تاب نمی‌آوردی، حالا بماند که تو ایرانی هستی و اینجا هیچ‌کاره، به نظرم سیاهانی که وارد این غرفه می‌شوند، امکان ندارد بدون کینه خارج شوند؛ هر چه هم بکنند طبیعی است. چرا باید انسان‌هایی احساس کنند تنها به دلیل رنگ و نژاد می‌توانند دیگرانی که آنها هم انسانند و گوشت و پوست و خون دارند را به کام مرگ بفرستند. هر چه غرفه جنایی را پیش می‌رفتی، فجایع بیشتری می‌دیدی و انواع مختلف آدمکشی با انگیزه‌های فرهنگی و سیاسی و نژادی و دینی و اینکه ذهن، بیشتر به چه بهانه‌هایی کشتن هم‌نوع خودش را توجیه می‌کند.
 در طبقه پایین، همین که از آسانسور پیاده می‌شوی، یک دیوار سیمانی پر از نقش‌های رنگی عجیب روبه‌رویت ظاهر می‌شود و کنارش یک باروی بلند نگهبانی که وسط این موزه تمیز و مرتب است؛ مایه تعجب است. تازه، جلوتر متوجه می‌شوی که این بخش، مربوط به دیوار برلین است و برج، برج نگهبانی که کسی از یک‌سوی دیوار به سوی دیگرش نرود و باز هم یک سند آدمکشی دیگر، این دفعه از نوع سیاسی و فرهنگی‌اش، روشن نیست که دیوار سیمانی زشت چه انسان‌هایی را به کام نابودی کشانده و چه نزدیکانی را از هم فاصله انداخته و چیست که بشر به انحاء مختلف آدمکشی می‌کند به قصد ثواب! و البته آن‌طرف‌تر، ستون بلند کج و معوجی از فولاد که از فشار زیاد شکسته بود و تا سقف مثل پیچک بالا رفته بود و دور تا دورش هم عکس‌های حادثه 11 سپتامبر و حمله و کشتار در برج‌های تجارت جهانی و خب، یک کشتار دیگر به قصد ثواب! و فیلم‌های مفصل فرو ریختن برج‌های دوقلو از نزدیک که مو به تن انسان سیخ می‌کرد.
نیوزیوم، موزه کاغذها، موزه اسناد یکدیگر کشتن بشر است که هنوز هم ادامه دارد و رنج بشری را به تصویر می‌کشد که پایانش نیست و مطبوعات، مرثیه جهان مدرن به رنج مداوم بشری‌اند که خود را در قالب حوادث سیاسی و اجتماعی و اقتصادی بازتاب می‌دهد.
می‌اندیشی که کاش بشر یک لحظه زمان را نگه می‌داشت و به راهِ آمده نگاهی می‌انداخت، شاید بر عمر از دست‌رفته تأسف می‌خورد و تا انتها را به نزاع و کشتار و تبعیض و ظلم به اتمام نمی‌رساند؟


نیاگارا؛  اسب سپیدی جداکننده 2فرهنگ
«نایگرا فالز» به‌سان اسب سپید دورگه زیبایی در مرزهای شمالی آمریکا می‌تازد. اسب سفید، پایی در کانادا دارد و پایی در آمریکا، تباری از کانادا و ریشه ای در آمریکا و سال‌هاست که سرخوش و وحشی میان این 2 کشور، سرما و گرما را تحمل می‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. یال‌های اسب سپید، تابستان و بهار از سوی شمالی به‌سان رنگین‌کمان زیبایی خودنمایی می‌کند و زمستان آن دم که درختان، لباس سبز برمی‌کنند و سپید می‌پوشند، یال‌ها هم سپیدپوش می‌شوند و تا جان در قطرات ریزشان هست از یخ زدن فرار می‌کنند و اسب سرکش آبشار را به پیش می‌رانند و تو اگر مانند من چند ماه پیش در یک شب سرد اول ژانویه از سوی کناره کانادایی، کنار اسب سفید می‌آمدی، شیهه غرش‌گونه‌اش، سخت دلت را می‌لرزاند و می‌اندیشیدی اگر شلاق سرما چنین بیرحمانه بر پشت تو هم می‌خورد، چنان شیهه دردناکی می‌کشیدی. در این سوز سرمای وحشتناک اول ژانویه از میان یال‌های اسب سپید، بخار آب غلیظی برمی‌خیزد و قطرات عرق سرد را بر پیشانی‌اش می‌نشاند و فضای توهم‌آمیزی را در اطراف آبشار حاکم می‌کند. هر چه نزدیک‌تر می‌شوی، شیهه‌های دردناک اسب، لحظه به لحظه بلندتر می‌شود و تو هم سوز سرمای منفی 30 درجه را زیر حجم عظیم لباس‌هایی که پوشیده‌ای لمس می‌کنی. سوز سرما تا مغز سرت نفوذ می‌کند و وقتی قطرات عرق سرد اسب با صورت ات برخورد می‌کند، فکر می‌کنی مغز سرت یخ بسته است. از بوستون تا آبشار دورگه 466 کیلومتر راه است و با رعایت مقررات می‌توانی 9 ساعت نشده به کنار اسب برسی و اکنون نزدیکی‌های بوستون در هوای مدیترانه‌ای و نرم اتوبان جنگلی شماره90 هستی و هیچ ترجیح نمی‌دهی، دیگر ژانویه، کنار آبشار بروی و صد البته به یک بار رفتنش می‌ارزید.

ماهنامه سرزمین من/ شماره 31/ نوروز 91/ صفحه 136
این مطلب در چارچوب همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و نشریه «سرزمین من» منتشر می شود.