سه شنبه, ۱۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 4 February, 2025
زیباترین اشعار رهی معیری
محمدحسن (بیوک) معیری متخلص به رهی معیری 10 اردیبهشت 1288 خورشیدی در تهران در خانوادهای فرهنگدوست به دنیا آمد. پدرش قبل از تولد رهی درگذشته بود. رهی معیری تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد؛ آن گاه وارد خدمت دولتی شد و در مشاغلی چند خدمت کرد. از سال 1322 به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر (بعداً وزارت صنایع) منصوب گردید. پس از بازنشستگی در کتابخانه سلطنتی اشتغال داشت.
رهی معیری در سالهای آخر عمر در برنامه گلهای رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی میکرد. رهی در همان سالها سفرهایی به خارج از ایران داشت از جمله: سفر به ترکیه، سفر به اتحاد جماهیر شوروی برای شرکت در جشن انقلاب کبیر، سفر به ایتالیا و فرانسه و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال 1341 برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال درگذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال 1345. عزیمت به انگلستان در سال 1346 برای عمل جراحی، آخرین سفر معیری بود.
القاب رهی «زاغچه»، «شاه پریون»، «گوشهگیر» و «حقگو» هستند. مجموعهای از اشعار رهی معیری با عنوان سایه عمر در سال 1345 به چاپ رسید. رهی بیتردید یکی از چند چهره ممتاز غزلسرای معاصر است. از ترانههای سروده شده توسط وی میتوان «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان» و «مرغ حق» را نام برد. اشعار او تحت تأثیر سعدی (که بیشترین تأثیر را در او گذاشته است)، حافظ، نظامی، صائب و مولوی است.
رهی معیری در 24 آبان 1347 خورشیدی در تهران براثر بیماریای که تاب و توان از وی گرفته بود در 59 سالگی درگذشت. وی در گورستان ظهیرالدوله شمیران مدفون گردید.
گلچینی از غزلیات رهی معیری
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
**************
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
**************
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیده ام
با یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام
چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده ام
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
از جام عافیت میِ نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته ، به آزادگی مناز
آزاده من ، که از همه عالم بریده ام
گر می گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام
همراه خود نسیم صبا می برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟
سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می برد مرا
با بال شوق ذره به خورشید می رسد
پرواز دل به سوی خدا می برد مرا
گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که مرا می برد مرا
برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی
یک بوسه نسیم ز جا می برد مرا
**************
بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند
بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟
چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند
دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند
گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟
از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند
می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم
گفتم : که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم
گفتم : که بعد از آن همه دلها که سوختی
کس می خورد فریب تو؟ گفتا هنوز هم
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم
**************
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
**************
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از مایی
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلسافروزی تو ماه مجلسآرایی
منم ابر و تویی گلبن که میخندی چو میگریم
تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو میآیی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوسجو را
بهار شادیانگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمیماند
میان شاخههای گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزردهدل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی
**************
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
**************
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام
با یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق
چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از جام عافیت میِ نابی نخورده ام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
ای سرو پای بسته ، به آزادگی مناز
گر می گریزم از نظر مردمان رهی
همراه خود نسیم صبا می برد مرا
سوی دیار صبح رود کاروان شب
با بال شوق ذره به خورشید می رسد
گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟
برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی
بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
از دیار خواجه شیراز میآید رهی
می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
ای اشک همتی که به کشت وجود من
گفتم : که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتم : که بعد از آن همه دلها که سوختی
ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی
همچو نی می نالم از سودای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
همچو موجم یک نفس آرام نیست
دل اگر از من گریزد وای من
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
خانه مور است و منزلگاه بوم
گنج منعم خرمن سیم و زر است
در میان اشک نومیدی رهی
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
منم ابر و تویی گلبن که میخندی چو میگریم
مراد ما نجویی ورنه رندان هوسجو را
مه روشن میان اختران پنهان نمیماند
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
من آزردهدل را کس گره از کار نگشاید
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
منظومه ای از رهی معیری
چشم فروبسته اگر وا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
از تو بود راحت بیمار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
زیباترین رباعیات رهی معیری
آن را که جفا جوست، نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست، نمی باید خواست
ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست
مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست باما منشین
چون ماه نو از حلقه به گوشان توایم
چون رود خروشنده خروشان تو ایم
چون ابر بهاریم پراکنده تو
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش
دردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد
شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما
افسانه افسانه سرا آخر شد
گروه فرهنگ و هنر وب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست