جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
دلنوشته هایی که «دوستت دارم» را فریاد می زنند
تا به حال گفتهام که هرگاه گل اطلسی را میبینم یاد تو میافتم؟ و هرگاه بوی شببوها به مشامم میرسد، دستهای تو یادم میآید؟ کاش میشد دوست داشتنت را در گدان بکارم تا هزار گلواژه محبت سبز شود.
تو را دوست دارم وقتی دستهایت یکرنگ بودن را نثار گلها میکند. وقتی همه گلفروشها تو را میشناسند. دوستت دارم وقتی که هرچه گل تو کاشتهای شاداب است. گلها معجزههای پیامبری مثل تو هستند که پیام و رسالتت تکثیر دوست داشتن است.
فقط گلها معجزه دوست داشتنت نیستند. همین باران که سال تا ماه هم نمیبارد، آهنگ دوستت دارم تو است. صدای چکچک قطرات باران تو را صدا میزند. بدان که تو را بهاندازه تعداد قطرات باران دوست دارم.
امروز توی پارک قاصدکی دور و برم میچرخید. قاصد تو بود؟ گرفتم، او را بوسیدم و بوییدم. توی گوشش گفتم:«بگو من نیز تو را دوست دارم.» فوت کردم رفت بالا تا توی آسمان گم شد. بگو قاصدکی پشت پنجره اتاقت سرگردان نبود؟
میترسم قاصدم توی باران خیس شود. قاصدم سرما بخورد. مثل آن وقت که سرماخورده بودی و من همه تجربیات مادرم را با اطلاعات خودم و کتابهایم روی هم ریختم تا کاری کنم که حال تو زودتر خوب شود. وقتی نهایت تلاشم را به دستت دادم و گفتم هدیه است؛ تو لب و لوچهات را آویزان کردی و گفتی:«آخر شلغم هم هدیه میشود؟» میخواستم بگویم وقتی ران ملخ هم هدیه است، شلغم هدیه نیست؟ آهسته گفتم:«بگذار پای دوست داشتنی که آدم را به هر دستآویزی آویزان میکند تا فریادش بزند. ببخش بدسلیقگی مرا...» بغض که کردم، گفتی:«خب من هم دوستت دارم.»
دوستت دارم و دوست دارم اسمت را هزار بار صدا بزنم. دوست دارم مثل تو باشم تا به تو بگویم که دوستت دارم. راستی چرا ما شبیه هم نیستیم اما یکدیگر را دوست داریم؟ تو نشستن و کتاب خواندن را دوست داری، من راه رفتن و خیابانگردی را.
وقتی در سکوت کتاب میخوانی، اسمت را صدا میزنم، خواندن را قطع میکنی و نگاهم میکنی:«جانم؟» منتظری که بگویم چه کار داشتم؟ میگویم:«میخواستم بگویم...» آه چرا نمیتوانم بگویم دوستت دارم؟ فقط توی چشمهایت نگاه میکنم و میگویم:«هیچی! ادامه بده.»
میخواهم هر لحظه نزد تو باشم. هر ثانیه که میگذرد دلتنگ دیدار تو هستم. از تو میخواهم دست در دست هم به خیابان برویم. تو را بیشتر دوست دارم وقتی تمام سنگفرشهای خیابان را با هم قدم میزنیم و همه جدولهای کنار خیابان را به اتفاق حل میکنیم.
ما چرا با دیگران دوست میشویم و آنها را دوست میداریم؟ دوستی چه هنری دارد غیر از اینکه گاه و بیگاه ما را دلتنگ کسی کند؟
از من میپرسند: چرا این همه تو را دوست دارم؟ نمیدانم این حس از کجا آمد. پس سکوت میکنم اما سکوتم فریاد میزند که تو را دوست دارم.
از من میپرسند: چرا تو را دوست دارم؟ میخواهم تو را به همه آنها بشناسانم. خوبیهایت را واو به واو شرح دهم و اینکه ظاهر، پول و هیچ کدام از مادیات نمیتواند دلیل دوست داشتن باشد.
دوست داشتن تو، ورای همه مسائل مادی از روزنههایی به وجودم وارد شد. نمیدانم روزنههای کدام طرف قلبم گشوده شد و دوستی تو از کدام دهلیز وارد شد. همه فضای قلبم از تو پر شد تا جایی که با ضربان قلبم توی رگهایم به چرخش درآمدی و من محجوبانه تو را در رگهایم، در تپشهای قلبم و در نبضم مخفی کردم. من تو را همینقدر محجوب، دوست دارم.
حالا بگو دوست داشتن چیست؟ همین که وقتی یکدیگر را میبینیم خوشحال میشویم. میتوانیم همه حرفهایمان را به هم بزنیم. میتوانیم ساعتها خیره به چشمهای همدیگر شویم، آنقدر خیره تا بالاخره صدای خنده یکیمان همهجا را پر کند. وقتی کسی را که دوست داریم، به او دروغ نمیگوییم، غرورش را نمیشکنیم، به هرچه که او دوست دارد احترام میگذاریم، او را به باد نقدهای بیرحمانه نمیگیریم. در کارهایش به او کمک میکنیم و هرگاه غمگین است، غم را از خاطرش میزداییم. از اشتباهات او میگذریم؛ اینها دوستی میآورد و تو همه اینها را یکجا داشتی.
دوستت دارم و سالها دوستت داشتم و از دوست داشتنت میهراسیدم. دوستت داشتم و به کنایه میگفتم: «د.د.»
یک روز گفتم:«د.د.» و تو لبخند زدی و لبخندت چقدر دوستداشتنی بود. گفتم:«د.د. لبخندت را...» و تو چشمانت برق زد و من گفتم:«و د.د. برق چشمانت را...» دستانت را به دادن هدیهای به طرف گرفتی و من قانون د.د. مخفف را فراموش کردم. با هیجان گفتم:«و دوست دارم دستانت را...»
و من برایت از هراسم از دوست داشتن و دوست داشته شدن گفتم:«مگر میشود انسانی را این همه دوست داشت؟» و تو گفتی:«میشود. یحبهم و یحبونه! یعنی دوست داشتن از خدا شروع شده است. خدا آنها را دوست میدارد و آنها هم خدا را دوست میدارند. فراموش نکن اول خدا دوست دارد و بعد ما...»
میخواستم بیشتر از این دوست داشتن ناب بگویی. دنبال واژه میگشتم. سکوت را شکستی و گفتی:«ببین! خودش گفته مردان و زنان مؤمن دوست و یار یکدیگر هستند. بیا نترسیم از دوست داشتن.» نسیم بهاری صدایت را به همهجا پراکند و من گفتم:«دوست خوبی هستی. با حرفهایت همیشه خدا را به یادم میآوری.» خندیدی و گفتی:«خدا را یا دوست داشتن را؟»
هر دو را به یادم آورده بودی. مثل همیشه. اما اینکه دوست داشتن را به یادم بیاوری، نیاز به کلمه نداشت. کلماتت بوی بهشت میدادند.
گفتم:«و بهشت؟» گفتی:«و بهشت جایی است که دوستهای گمشده هرکس را به او برمیگردانند.» حالا که سالهاست تو را ندیدهام، هر روز این جمله را تکرار میکنم:«در بهشت دوستانم را به من برمیگردانند.»
گروه فرهنگ و هنر وب
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران غزه حسن روحانی روسیه مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت
هلال احمر یسنا سیل آتش سوزی قوه قضاییه پلیس تهران بارش باران شهرداری تهران آموزش و پرورش فضای مجازی سازمان هواشناسی
بانک مرکزی دولت سیزدهم حراج سکه قیمت طلا قیمت خودرو قیمت دلار خودرو بازار خودرو دلار سایپا ایران خودرو کارگران
سریال نمایشگاه کتاب کتاب مسعود اسکویی تلویزیون عفاف و حجاب سینمای ایران سینما دفاع مقدس
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین حماس جنگ غزه اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس نتانیاهو ایالات متحده آمریکا
استقلال فوتبال علی خطیر پرسپولیس سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ برتر رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ
هوش مصنوعی گوگل کولر اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون خواب کبد چرب بیمه کاهش وزن دیابت داروخانه