پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

انشا در مورد بار کج به منزل نمی رسد!


انشا در مورد بار کج به منزل نمی‌رسد، یک نوع مَثَل‌نویسی است و مثل‌نویسی شیوه‌ای از بازآفرینی ضرب المثل است. در مهارت مثل‌نویسی شما باید یک ضرب المثل را بخوانید و از طریق دایره المعارف‌ها ریشه ضرب المثل را پیدا کنید. (اگر دنبال کتاب مناسب درباره ریشه ضرب‌المثل‌ها می‌گردید گروه فرهنگ و هنر وب مجموعه دو جلدی «فوت کوزه‌گری» مصطفی رحماندوست را به شما پیشنهاد می‌دهد.)

در مرحله آخر خودتان به آن ضرب المثل و مفهوم آن شاخ و برگ بدهید. دقت کنید که نیازی نیست ریشه اصلی را در انشای خود بیاورید، همین که متن نوشته شده شما، مفهوم ضرب المثل را برساند کافی است.

در مطلب پیش رو، انشاهایی به شیوه مثل‌نویسی درباره «بار کج به منزل نمی‌رسد» برای شما نوشته‌ایم. در زمان نگارش انشاها به این نکته توجه داشتیم که بندهای مقدمه، بدنه اصلی و نتیجه گیری وجود داشته باشد.


	انشا در مورد بار کج به منزل نمی رسد! | وب


انشا درباره بار کج به منزل نمی‌رسد به سبک حکایت

ضرب‌المثل‌ها جملاتی کوتاه هستند که از حکایت‌های قدیمی گرفته شده‌اند و شیوه درست زندگی کردن را به انسان‌ها می‌آموزند. یکی از این ضرب‌المثل‌ها «بار کج به منزل نمی‌رسد» است و داستان آن مانند مردی است که بار کج را به منزل نرساند.

در روزگار قدیم مردی جوان زندگی می‌کرد که بسیار به زرنگی معروف بود. این مرد لقب زرنگ را با دوز و کلک به دست آورده بود. هرجا که می‌توانست نقشه‌ای می‌کشید تا دیگران را فریب بدهد و کار خودش را پیش ببرد. هیچ توجهی به درست یا نادرست بودن کارهایش نداشت.

این مرد، پدری پیر و درستکار داشت که همیشه او را نصیحت می‌کرد:«اگر خواهان به سرانجام رسیدن کارها و موفقیت در برنامه‌هایت هستی، راست‌گو و راست‌کردار باش و باور داشته باش که ناراستی و حقه‌بازی عاقبت خوبی ندارد». اما او گوشش به حرف پدر پیر بدهکار نبود. می‌گفت:«می‌بینی که من از تو پولدارترم یعنی بهتر کار کرده‌ام».
روزی مرد جوان به در سرای همسایه‌اش رفت و گفت:«آنقدر بی‌پول شده‌ام که برای خرید غذا هم پول ندارم. می‌ترسم بچه‌هایم از گرسنگی هلاک شوند». مرد همسایه از آشنایان پدرش بود؛ گرچه می‌دانست که مرد جوان ممکن است به او حقه بزند، به خاطر پدرش و به دلیل حق همسایگی مقداری از پولی را که خودش نیاز داشت، به او داد. مرد که پول را گرفته بود، به همسایه قول داد که به محض اینکه پول‌دار شد، پول او را پس بدهد. اما برخلاف سخنش، دلش نمی‌خواست پول همسایه را پس بدهد. می‌خواست آنقدر پس ندهد تا همسایه به تنگ بیاید و سراغ پولش را بگیرد.
او از افراد دیگری هم به همین شیوه و به اعتبار پدرش پول قرض کرده بود. مرد جوان می‌خواست با این پول‌ها کالایی را بخرد و در انبار بگذارد تا گران شود و از این طریق سود کند.

چند روز بعد، همه پول‌هایی را که داشت، در جیب قبایش گذاشت و به بازار رفت تا آن کالا را خریداری کند. در میانه راه مردی ناشناس به او تنه زد و مرد جوان بر زمین افتاد. مرد ناشناس با عجله از آنجا دور شد.

مرد جوان اول نفهمید چه شده است. بعد که بلند شد و دست به جیب قبایش برد، فهمید که کیسه پولش نیست. بر سرش زد و گفت:«وای پول‌هایم... حالا چه کار کنم؟» در همان حال همسایه‌اش از آنجا رد می‌شد. او را دید و گفت:«چه شده؟ مگر تو نگفتی که هیچ پولی نداری؟» مرد جوان که خجالت‌زده شده بود، گفت:«بله! من اشتباه کردم، بار کج به منزل نمی‌رسد».

همیشه بهتر است که راستی و درستی را پیشه خود سازیم؛ چرا که بار کج به منزل نمی‌رسد.


	انشا در مورد بار کج به منزل نمی رسد! | وب


انشا درباره بار کج به منزل نمی‌رسد به سبک داستانی

ضرب المثل بار کج به منزل نمی‌رسد در تشویق به راستی و درستکاری به کار می‌رود و می‌خواهد افرادی را که به بیراهه می‌روند متوجه کند که هرگونه ناراستی بی‌نتیجه و نابود خواهد بود؛ همانطور که عمل پسری که می‌خواست بار را کج بگذارد و به خانه ببرد، بی‌نتیجه ماند.

پسر پای تلویزیون نشسته بود و به خواهر شیرخوارش که گریه می‌کرد توجهی نداشت. مادرش داشت شام می‌پخت. شب مهمان داشتند، مادر گفت:«خورش را پختم و تا چند دقیقه دیگر برنج را می‌پزم. زود برو از نانوایی دایی‌ات دو تا نان بگیر برای ته دیگ برنج. دیرنکنی‌ها». پسر در حالی که غرولند می‌کرد از خانه بیرون رفت. نانوایی دایی دو تا کوچه بالاتر بود.

وقتی به کوچه رفت، دوستانش که فوتبال گل کوچک بازی می‌کردند، صدایش زدند و گفتند:«بیا با ما بازی کن». نمی‌دانست چکار کند. از یک طرف مامان گفته بود که برود نان بخرد و از طرفی فوتبال لذت بیشتری داشت. پسر نگاهی به پول توی دستش انداخت و نگاهی به بچه‌ها و همراه آنها مشغول بازی شد. با خودش گفت:«می‌گویم نانوایی بسته بود. صبر کردم تا باز شود و شروع به پخت کند». از این فکر خوشش آمد و با خیال راحت تا دم غروب وسط کوچه بازی کرد. بازی که تمام شد، بدو بدو رفت در نانوایی. پول را دراز کرد و گفت:«دو تا نان!» شاگرد نانوا پوزخندی زد و گفت:«دیگر نیاز نیست نان بخری. مادرت سلام رساند و گفت...»

حرفش تمام نشده بود که دایی سرش را از پشت تنور بیرون آورد و با اخم گفت:«این کارها خوب نیست. مادرت بنده خدا بچه به بغل آمد اینجا. داشت حرص می‌خورد. گفت تو را وسط کوچه دیده، آنقدر مشغول بازی بودی که حتی صدایش را هم نشنیدی. چه جوابی داری برایش؟»

پسر می‌خواست جوابی را که قبل از بازی آماده کرده بود به دایی بگوید، اما مادرش او را دیده بود پس دروغ و ناراستی فایده نداشت. آنقدر غرق بازی بود که اصلاً گذر مادرش را متوجه نشده بود. باری که قرار بود کج به منزل برسد، هرگز به منزل نرسید.

چه خوب است که همه با راستی و درستی رفتار کنند و به این فکر نکنند که می‌توانند بار را کج بگذارند.


گروه فرهنگ و هنر وب