یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

گزیده ای از زیباترین اشعار خواجوی کرمانی


ابوالعطا کمال‌الدین محمود بن على متخلّص به خواجوى کرمانى عارف بزرگ و از شاعران بلند آوازه‌ قرن هفتم هجری است. خواجو روز بیستم ماه ذیحجّه سال ۶۸۹ در کرمان چشم به جهان گشود. دیوان شعر خواجو به دو بخش صنایع‌الکمال و بدایع‌الجمال تقسیم می‌شود. پنج مثنوی در وزن‌های گوناگون با نام‌های همای و همایون، گل و نوروز، روضه الانوار، کمال‌نامه و گوهرنامه خمسه خواجو را تشکیل می‌دهد. خواجوی کرمانی در سال ۷۵۳ هجری قمری در شهر شیراز دار فانی را وداع گفت و در بالای تنگ الله اکبر شیراز به خاک سپرده شد.


	گزیده ای از زیباترین اشعار خواجوی کرمانی | وب


گزیده اشعار خواجوی کرمانی


یاد باد آنکه به روی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظاره رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا

یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعله خور بود مرا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعه شمس و قمر بود مرا

یاد باد آنکه گرم زهره گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

یاد باد آنکه چو من عزم سفر می‌کردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

یاد باد آنکه برون آمده بودی به وداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا

**************

گفتا تو از کجایی کآشفته می‌نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی


گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ای هوایی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدایی

(برخی این شعر را با نام شعر ترنج خواجوی کرمانی می‌شناسند.)


	گزیده ای از زیباترین اشعار خواجوی کرمانی | وب


ای که هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود
سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود

از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
تا نگویی درصدف هر قطره‌ای گوهر شود

هر که را وجدی نباشد کی بغلتاند سماع
آتشی باید که تا دودی بروزن برشود

چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست
گر در مسجد نبندی سگ به مسجد در شود

از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده‌وار
کانکه کوته دست باشد در جهان سرور شود

نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
آتشی چون برفروزی خانه روشن‌تر شود

مؤمنی کو دل به دست عشق بت‌رویی سپرد
گر به کفر زلفش ایمان آورد کافر شود

می‌نویسم شعر بر طومار و می‌شویم به اشک
برامید آنکه شعر سوزناکم تر شود

همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر
کانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود

**************

درد محبت، درمان ندارد
راه مودت، پایان ندارد

از جان شیرین ممکن بود صبر
اما ز جانان امکان ندارد

آن را که در جان عشقی نباشد
دل بر کن از وی کو جان ندارد

ذوق فقیران خاقان نیابد
عیش گدایان سلطان ندارد

ای دل ز دلبر پنهان چه داری
دردی که جز او درمان ندارد

باید که هر کو بیمار باشد
درد از طبیبان پنهان ندارد

در دین خواجو مؤمن نباشد
هر کو به کفرش ایمان ندارد


	گزیده ای از زیباترین اشعار خواجوی کرمانی | وب


ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی

چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی

تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی

ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی

همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی

چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی

به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی

به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی

دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

**************

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آن روی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند به حسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که به چشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را به فغان آوردی

گفتمش هم‌نفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو به حسرت مردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

**************

ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم

گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان
جان نیز بدادیم و به جانان نرسیدیم

گشتیم گدایان سر کویش و هرگز
در گرد سراپرده سلطان نرسیدیم

چون سایه دویدیم به سر در عقبش لیک
در سایه آن سرو خرامان نرسیدیم

رفتیم که جان بر سر میدانش فشانیم
از سر بگذشتیم و به میدان نرسیدیم

چون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزی
در چشمه خورشید درفشان نرسیدیم

در تیرگی هجر بمردیم و ز لعلش
هرگز به لب چشمه حیوان نرسیدیم

ایوب صبوریم که از محنت کرمان
چون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیم

از زلف تو زنار ببستیم و چو خواجو
در کفر بماندیم و به ایمان نرسیدیم

گروه فرهنگ و هنر وب