شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

گلچینی از زیباترین اشعار عبید زاکانی


خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی شاعر و نویسنده طنزپرداز قرن هشتم هجری در سال 701 هجری قمری در اطراف قزوین به دنیا آمد. او ملقب به ارباب الصدور بود. در زمان حکومت شاه شیخ ابواسحاق اینجو و شاه شجاع مظفری زیست و در دستگاه پادشاهان فردی محترم بود. بنا به گفته تاریخ نویسان عبید در طول حیات خود لقب‌هایی را از امراء و حکام زمان خود گرفته‌است؛ و اشعار خوب و رسائل بی‌نظیری دارد. عباس اقبال در مقدمه دیوان عبید می‌نویسد: از تألیفاتی که از او باقی است معلوم است که بیشتر منظور او انتقاد اوضاع زمان به زبان هزل و طیبت بوده‌است. مجموع اشعار جدی که از او باقی‌است و در کلیات به طبع رسیده‌است از 3000 بیت تجاوز نمی‌کنند.

صرف نظر از این‌که عبید شاعر بوده‌است، همگان نام او را با طنز و هزل عجین و اغلب عامه او را به لطایفش می‌شناسند. مانند بسیاری از طنزپردازان متقدم مانند سعدی شیرازی، طنز و هزل به یکسان در لطایف او راه یافته‌است. دیوان لطایف او شامل بخش‌های «رساله اخلاق الاشراف»، «ریش نامه»، «صد پند»، «رساله دلگشا»، «تعریفات ملا دو پیاز»، «منظومه موش و گربه»، «منظومه سنگتراش»، «رساله تعریفات ملا دو پیازه»، ترجیع بند، غزلیات، قصاید، تضمینات، قطعات و رباعیات است. مرگ او را به سال 772 هجری قمری در اصفهان یا بغداد ذکر کرده اند. 



	گلچینی از زیباترین اشعار عبید زاکانی | وب


گلچینی از بهترین اشعار عبید زاکانی


ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده

زنجیریان مویت سرها به باد داده

جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده

وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده

با عشق جان ما را سوزیست در گرفته

با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده

تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو

چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده

از وصف آن زنخدان من ساده‌دل چه گویم

یارب چه لطف دارد آن نازنین ساده

ما را ز ننگ هستی جز می نمی‌رهاند

صوفی مباش منکر کز باده نیست باده

بخت عبید و وصلت، این دولتم نباشد

در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده

**************

مرا دلیست ره عافیت رها کرده

وجود خود هدف ناوک بلا کرده

ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده

ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

به کار خویش فرو رفته مبتلا گشته

به درد عشق مرا نیز مبتلا کرده

هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین

ز دست داده و سر در سر هوا کرده

گهی ز بیخردی آبروی خود برده

گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده

به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل

خیال باطل و اندیشه خطا کرده

عبید را به فریبی فکنده از مسکن

ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده

**************

گوئی آن یار که هر دو ز غمش خسته‌تریم

با خبر نیست که ما در غم او بی‌خبریم

از خیال سر زلفش سر ما پر سوداست

این خیالست که ما از سر او درگذریم

با قد و زلف درازش نظری می‌بازیم

تا نگویند که ما مردم کوته نظریم

دل فکنده است در این آتش سودا ما را

وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم

عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش

وصل گنجیست که ما ره به سرش می‌نبریم

جان ما وعده وصلست نه این روح مجاز

تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم

آه و فریاد که از دست بشد کار عبید

یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم



	گلچینی از زیباترین اشعار عبید زاکانی | وب

گزیده ای از عشاق نامه عبید زاکانی


تمامی سخن معشوق

ترا آن به که راه خویش گیری

شکیبائی در این ره پیش گیری

روی چون عاقلان در خانه زین پس

نگردی این چنین دیوانه کس

مکن با چشم سرمستم دلیری

که از روبه نیاید شیر گیری

مکن با زلف شستم عشقبازی

که این کاری است با لختی درازی

هر آنکس کو نداند پایه خویش

ببازد ناگهان سرمایه خویش

کجا مانند تو مسکین گدائی

رسد در وصل چون من پادشاهی

چه خیزد زین گریبان چاک کردن

فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن

نگیرد دستت این آشفته کاری

به کارت ناید این فریاد و زاری

ندارم باک اگر دل گرددت خون

نگیرد در من این نیرنگ و افسون

هر آن کو عشق ورزد درد بیند

سرشکی سرخ و روئی زرد بیند

تو این مسکین بدین بی‌ننگ و نامی

چه جنسی وز کدامانی کدامی

تو ای مجنون که عاشق نام داری

شراب شوق من در جام داری

تو را آن به که با دردم نشینی

که جان در بازی ار رویم ببینی

مگر نشنیده‌ای ای از خرد دور

که پروانه ندارد طاقت نور

برو میساز با اندوه و خواری

که سازد عاشقان را بردباری




	گلچینی از زیباترین اشعار عبید زاکانی | وب




گلچینی از رباعیات عبید زاکانی


ای دل پس از این انده بیهوده مخور

زین پیش غم بوده و نابوده مخور

جان میده و داد طمع و حرص مده

غم میخور و نان منت آلوده مخور

**************

هرکس که سر زلف تو آورد بدست

از غالیه فارغ شد و از مشگ برست

عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ

داند که میان این و آن فرقی هست

**************

تا مهر توام در دل شوریده نشست

وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست

این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون

وین اشگ ز دامنم نمی‌دارد دست

**************

ای آنکه به جز تو نیست فریادرسی

غیر از کرمت نداد کس داد کسی

کار من مستمند بیچاره بساز

کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی

**************

قصیده ای از عبید زاکانی

در وصف بارگاه شیخ ابواسحق و ستایش او


گوئیا خلد برینست این همایون بارگاه

یا حریم کعبه یا فردوس یا ایوان شاه

پیشگاه حضرتش گردن کشان را بوسه جای

بر غبار آستانش پادشاهان را جباه

چون وب در شعاع شمس پنهان میشود

چون فروغ شمسه‌هایش بنگرد خورشید ماه

گر تفرجگاه جنات نعیمت آرزوست

چشم بگشا تا ببینی جنت بی‌اشتباه

واندر او تخت سلیمان دوم دارای دهر

شاه گیتی‌دار جمشید فریدون دستگاه

آفتاب هفت کشور خسرو مالک رقاب

سایه حق شیخ ابواسحق بن محمودشاه

خسروان را درگه والای او امید گاه

بارگاه عالیش گردن فرازان را پناه

مشگ تاتاری شود چون پاش بوسد خاک را

سرو گردد گر از آن حضرت نظر یابد گیاه

مثل او سلطان نیابد در جهان وین بحث را

هر کجا دعوی کنم از من نخواهد کس گواه

چشم بد دور از جنابش باد و بادا تا ابد

دولتش باقی جهان محکوم و یاری ده اله




	گلچینی از زیباترین اشعار عبید زاکانی | وب


بخشهایی از موش و گربه عبید زاکانی



اگر داری تو عقل و دانش و هوش

بیا بشنو حدیث گربه و موش

بخوانم از برایت داستانی

که در معنای آن حیران بمانی

ای خردمند عاقل ودانا

قصه موش و گربه برخوانا

قصه موش و گربه منظوم

گوش کن همچو در غلطانا

از قضای فلک یکی گربه

بود چون اژدها به کرمانا

شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر

شیر دم و پلنگ چنگانا

از غریوش به وقت غریدن

شیر درنده شد هراسانا

سر هر سفره چون نهادی پای

شیر از وی شدی گریزانا

روزی اندر شرابخانه شدی

از برای شکار موشانا

در پس خم می‌نمود کمین

همچو دزدی که در بیابانا

ناگهان موشکی ز دیواری

جست بر خم می خروشانا

سر به خم برنهاد و می نوشید

مست شد همچو شیر غرانا

گفت کو گربه تا سرش بکنم

پوستش پر کنم ز کاهانا

گربه در پیش من چو سگ باشد

که شود روبرو بمیدانا

گربه این را شنید و دم نزدی

چنگ و دندان زدی بسوهانا

ناگهان جست و موش را بگرفت

چون پلنگی شکار کوهانا

موش گفتا که من غلام توام

عفو کن بر من این گناهانا

مست بودم اگر گهی خوردم

گه فراوان خورند مستانا

گربه گفتا دروغ کمتر گوی

نخورم من فریب و مکرانا

گربه آن موش را بکشت و بخورد

سوی مسجد شدی خرامانا

دست و رو را بشست و مسح کشید

ورد میخواند همچو ملانا

بار الها که توبه کردم من

ندرم موش را بدندانا

بهر این خون ناحق ای خلاق

من تصدق دهم دو من نانا

آنقدر لابه کرد و زاری کردی

تا به حدی که گشت گریانا

موشکی بود در پس منبر

زود برد این خبر بموشانا

مژدگانی که گربه تائب شد

زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خصال

در نماز و نیاز و افغانا

این خبر چون رسید بر موشان

همه گشتند شاد و خندانا

هفت موش گزیده برجستند

هر یکی کدخدا و دهقانا

برگرفتند بهر گربه ز مهر

هر یکی تحفه‌های الوانا

آن یکی شیشه شراب به کف

وان دگر بره‌های بریانا

آن یکی طشتکی پر از کشمش

وان دگر یک طبق ز خرمانا

آن یکی ظرفی از پنیر به دست

وان دگر ماست با کره نانا

آن یکی خوانچه پلو بر سر

افشره آب لیمو عمانا

نزد گربه شدند آن موشان

با سلام و درود و احسانا

عرض کردند با هزار ادب

کای فدای رهت همه جانا

لایق خدمت تو پیشکشی

کرده‌ایم ما قبول فرمانا

گربه چون موشکان بدید بخواند

رزقکم فی السماء حقانا

من گرسنه بسی بسر بردم

رزقم امروز شد فراوانا

روزه بودم به روزهای دگر

از برای رضای رحمانا

هرکه کار خدا کند بیقین

روزیش میشود فراوانا

بعد از آن گفت پیش فرمائید

قدمی چند ای رفیقانا

موشکان جمله پیش میرفتند

تنشان همچو بید لرزانا

ناگهان گربه جست بر موشان

چون مبارز به روز میدانا

پنج موش گزیده را بگرفت

هر یکی کدخدا و ایلخانا

دو بدین چنگ و دو بدان چنگال

یک به دندان چو شیر غرانا

آندو موش دگر که جان بردند

زود بردند خبر به موشانا

که چه بنشسته‌اید ای موشان

خاکتان بر سر ای جوانانا

پنج موش رئیس را بدرید

گربه با چنگها و دندانا...


گروه فرهنگ و هنر وب