دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا
شعر عاشقانه شهریار؛ نابترین اشعار شهریار درباره عشق
سیدمحمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵ ـ ۱۳۶۷ ه.ش.) شاعر معاصر ایرانی با نام شهریار معروف است. از استاد شهریار مجموعه غزلیات، اشعار زیبا به ترکی و منظومه حیدربابا به جای مانده است. شهریار در جوانی حین تحصیل رشته پزشکی عاشق دختری به نام ثریا ابراهیمی میشود که در شعر شهریار پَری لقب میگیرد. گرچه این دو قرار ازدواج گذاشته بودند؛ پدر پری، دخترش را به ازدواج سرهنگی درمیآورد. شهریار درس و تحصیل را رها میکند و شوریده میگردد. این شکست عشقی سبب سرودن غزلیات زیبای شهریار میشود. یکی از شعرهای عاشقانه شهریار «غزل گوهرفروش» است که محسن چاوشی آن را در آهنگ و آلبوم «من خود آن سیزدهم» خوانده است. در مطلب حاضر زیباترین غزلیات عاشقانه و تک بیتهای ناب عاشقانه شهریار را خواهید خواند. برای مطالعه متن دو شعر عاشقانه شهریار به نامهای «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» و «تو بمان و دگران وای به حال دگران» به مطلب شهریار از شعرای قربانی فراق و جدایی مراجعه کنید.
گزیده غزلهای عاشقانه شهریار
خمار انتظار
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
❤❤❤❤❤
حراج عشق
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من میدر سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
❤❤❤❤❤
شاهد گمراه
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمدهای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمدهای
باری این موی سپیدم نگرای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمدهای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمدهای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمدهای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمدهای
میتپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمدهای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمدهای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمدهای
عکس نوشته شعر عاشقانه شهریار
گله عاشق
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
❤❤❤❤❤
گله خاموش
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشهنشینان تو خاموشتر از من
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاووشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یا رب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
❤❤❤❤❤
شیدایی
رندم و شهره به شوریدگی و شیدایی
شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمایی
عاشقم خواهد و رسوای جهانی چه کنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوایی
خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسایی
نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرایی
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروایی
لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبایی
کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهایی
پیر میخانه که روی تو نماید در جام
از جبین تابدش انوار مبارک رایی
شهریار از هوس قند لبت چون طوطی
شهره شد در همه آفاق به شکرخایی
❤❤❤❤❤
مرغ بهشتی
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبر کردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی
غزاله صبا
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم میزنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفتهاند شب ماهتاب دریا را
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را
هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش میکند ما را
❤❤❤❤❤
دیدار آشنا
ماهم که هالهای به رخ از دود آهش است
دائم گرفته چون دل من روی ماهش است
دیگر نگاه وصف بهاری نمیکند
شرح خزان دل به زبان نگاهش است
دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است
بگریخته است از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است
افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است
هر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است
اکنون گلی است زرد، ولی از وفا هنوز
هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است
این برگهای زرد چمن نامههای اوست
وین بادهای سرد خزان پیک راهش است
در گوشههای غم که کند خلوتی به دل
یاد من و ترانه من تکیه گاهش است
من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است
در شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد به سزای گناهش است
❤❤❤❤❤
چه میکشم
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
❤❤❤❤❤
نای شبان
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی میتوان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان میخواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
تکبیتهای ناب عاشقانه شهریار
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
❤❤❤❤❤
یک تار موی او به دو عالم نمیدهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت
❤❤❤❤❤
کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آن را که شور عشق به سر نیست کافر است
❤❤❤❤❤
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی
❤❤❤❤❤
عاشقان را ست قضا هر چه جهان را ست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
❤❤❤❤❤
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بیدوا نبود
❤❤❤❤❤
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم
❤❤❤❤❤
باز در خواب شب دوش تو را میدیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
❤❤❤❤❤
ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی
❤❤❤❤❤
عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش میکنی
❤❤❤❤❤
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
❤❤❤❤❤
گر از من زشتیای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی
❤❤❤❤❤
به تیر عشق تو تا سینهها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده میشود سپری
❤❤❤❤❤
وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
❤❤❤❤❤
من شهریار کشور عشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای... وای
❤❤❤❤❤
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی
❤❤❤❤❤
شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل
عشوهها میدهد از پرده شهناز به من
❤❤❤❤❤
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
❤❤❤❤❤
خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود
از کتاب عشق اوراق سیاه فال من
❤❤❤❤❤
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
❤❤❤❤❤
آنجاکه به عشاق دهی درد محبت
دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن
❤❤❤❤❤
شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم
❤❤❤❤❤
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
❤❤❤❤❤
مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
❤❤❤❤❤
شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادیام
❤❤❤❤❤
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
❤❤❤❤❤
سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم
❤❤❤❤❤
دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ
شمع عشقی که به امید تو روشن کردم
❤❤❤❤❤
گر من از عشق غزالی غزلی ساختهام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساختهام
❤❤❤❤❤
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود
گروه فرهنگ و هنر وب
خمار انتظار
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
❤❤❤❤❤
حراج عشق
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من میدر سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
❤❤❤❤❤
شاهد گمراه
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمدهای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمدهای
باری این موی سپیدم نگرای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمدهای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمدهای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمدهای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمدهای
میتپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمدهای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمدهای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمدهای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمدهای
باری این موی سپیدم نگرای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمدهای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمدهای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمدهای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمدهای
میتپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمدهای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمدهای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمدهای
عکس نوشته شعر عاشقانه شهریار
گله عاشق
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
❤❤❤❤❤
گله خاموش
کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشهنشینان تو خاموشتر از من
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوشتر از من
بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیهپوشتر از من
گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من
بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاووشتر از من
با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یا رب چه لبی نوشتر از من
آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من
❤❤❤❤❤
شیدایی
رندم و شهره به شوریدگی و شیدایی
شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمایی
عاشقم خواهد و رسوای جهانی چه کنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوایی
خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسایی
نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرایی
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروایی
لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبایی
کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهایی
پیر میخانه که روی تو نماید در جام
از جبین تابدش انوار مبارک رایی
شهریار از هوس قند لبت چون طوطی
شهره شد در همه آفاق به شکرخایی
❤❤❤❤❤
مرغ بهشتی
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی
هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی
صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی
چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی
مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی
به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی
به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبر کردی
به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی
غزاله صبا
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم میزنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفتهاند شب ماهتاب دریا را
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را
هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش میکند ما را
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم میزنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفتهاند شب ماهتاب دریا را
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را
هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش میکند ما را
❤❤❤❤❤
دیدار آشنا
ماهم که هالهای به رخ از دود آهش است
دائم گرفته چون دل من روی ماهش است
دیگر نگاه وصف بهاری نمیکند
شرح خزان دل به زبان نگاهش است
دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است
بگریخته است از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است
افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است
هر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است
اکنون گلی است زرد، ولی از وفا هنوز
هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است
این برگهای زرد چمن نامههای اوست
وین بادهای سرد خزان پیک راهش است
در گوشههای غم که کند خلوتی به دل
یاد من و ترانه من تکیه گاهش است
من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است
در شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد به سزای گناهش است
دائم گرفته چون دل من روی ماهش است
دیگر نگاه وصف بهاری نمیکند
شرح خزان دل به زبان نگاهش است
دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است
بگریخته است از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است
افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است
هر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است
اکنون گلی است زرد، ولی از وفا هنوز
هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است
این برگهای زرد چمن نامههای اوست
وین بادهای سرد خزان پیک راهش است
در گوشههای غم که کند خلوتی به دل
یاد من و ترانه من تکیه گاهش است
من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است
در شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد به سزای گناهش است
چه میکشم
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
❤❤❤❤❤
نای شبان
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی میتوان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان میخواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
تکبیتهای ناب عاشقانه شهریار
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
❤❤❤❤❤
یک تار موی او به دو عالم نمیدهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت
❤❤❤❤❤
کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آن را که شور عشق به سر نیست کافر است
❤❤❤❤❤
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی
❤❤❤❤❤
عاشقان را ست قضا هر چه جهان را ست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
❤❤❤❤❤
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بیدوا نبود
❤❤❤❤❤
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم
❤❤❤❤❤
باز در خواب شب دوش تو را میدیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
❤❤❤❤❤
ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی
❤❤❤❤❤
عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش میکنی
❤❤❤❤❤
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
❤❤❤❤❤
گر از من زشتیای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی
❤❤❤❤❤
به تیر عشق تو تا سینهها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده میشود سپری
❤❤❤❤❤
وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
❤❤❤❤❤
من شهریار کشور عشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای... وای
❤❤❤❤❤
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی
❤❤❤❤❤
شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل
عشوهها میدهد از پرده شهناز به من
❤❤❤❤❤
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
❤❤❤❤❤
خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود
از کتاب عشق اوراق سیاه فال من
❤❤❤❤❤
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
❤❤❤❤❤
آنجاکه به عشاق دهی درد محبت
دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن
❤❤❤❤❤
شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم
❤❤❤❤❤
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
❤❤❤❤❤
مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
❤❤❤❤❤
شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادیام
❤❤❤❤❤
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
❤❤❤❤❤
سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم
❤❤❤❤❤
دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ
شمع عشقی که به امید تو روشن کردم
❤❤❤❤❤
گر من از عشق غزالی غزلی ساختهام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساختهام
❤❤❤❤❤
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود
گروه فرهنگ و هنر وب
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
❤❤❤❤❤
یک تار موی او به دو عالم نمیدهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت
❤❤❤❤❤
کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آن را که شور عشق به سر نیست کافر است
❤❤❤❤❤
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی
❤❤❤❤❤
عاشقان را ست قضا هر چه جهان را ست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
❤❤❤❤❤
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بیدوا نبود
❤❤❤❤❤
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم
❤❤❤❤❤
باز در خواب شب دوش تو را میدیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
❤❤❤❤❤
ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی
❤❤❤❤❤
عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش میکنی
❤❤❤❤❤
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی
❤❤❤❤❤
گر از من زشتیای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی
❤❤❤❤❤
به تیر عشق تو تا سینهها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده میشود سپری
❤❤❤❤❤
وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
❤❤❤❤❤
من شهریار کشور عشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای... وای
❤❤❤❤❤
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی
❤❤❤❤❤
شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل
عشوهها میدهد از پرده شهناز به من
❤❤❤❤❤
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
❤❤❤❤❤
خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود
از کتاب عشق اوراق سیاه فال من
❤❤❤❤❤
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من
❤❤❤❤❤
آنجاکه به عشاق دهی درد محبت
دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن
❤❤❤❤❤
شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم
❤❤❤❤❤
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
❤❤❤❤❤
مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
❤❤❤❤❤
شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادیام
❤❤❤❤❤
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
❤❤❤❤❤
سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم
❤❤❤❤❤
دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ
شمع عشقی که به امید تو روشن کردم
❤❤❤❤❤
گر من از عشق غزالی غزلی ساختهام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساختهام
❤❤❤❤❤
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود
گروه فرهنگ و هنر وب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست