دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا
پارادایمهای علمی و ادوار هنری
فوكو فیلسوف معاصر فرانسوی متفكری است كه به اعتراف خود تحت تاثیر نیچه و هیدگر است. او ساختار و بنیاد دانش را در آئینه قدرت و اقتدار مطالعه میكند. قدرت از این منظر بیرون از تفكّر فوكو نیست، هرچند او به تجربهٔ انسان میاندیشید.
در نظر فوكو عقل انگاری و اقتدارانگاری وجهی ندارند. برای او كاربرد قدرت در عصر مدرن غیراخلاقیتر از جوامع سنّتی و باستانی است، و معنویت جایگاهی در قلمرو دانش مدرن و عقل ابزاری ندارد.
فوكو در آغاز راه تفكّر خویش به تبارشناسی فردریش نیچه میاندیشید، و سپس به وجودشناسی بنیادی هیدگر روی آورد. در بیشتر آثار فوكو از عصر مدرن به نحوی رادیكال و ریشهای انتقاد شد، كه یادآور تفكر نیچه و هیدگر است. او به نظر برخی از نویسندگان فلسفی از رندیهای نیچه و تفكّر عمیق هیدگر بهرهای داشت، امّا هیچگاه به عظمت آنها نرسید.
فوكو مدرنیته را نحوی وجهه نظر و تلقی و رویكرد میدانست كه در قرون نوزده و بیست به اندیشهٔ مسلط تبدیل شد.
این تلقی در تاریخ گذشتهٔ بشر بی نظیر بوده است. اساساً فوكو برای ادوار تاریخی قائل به تداوم نیست، و هر دوره را دورهای گسسته و مستقل از تاریخ ادوار دیگر میداند. این گسست از «پارادایمی» است كه در هر عصر بر اذهان و افهام مسلط است. همین ممیزه حكایت از این حقیقت دارد كه نمیتوان به مانند گذشتگان دربارهٔ گذشته اندیشید. از اینجا به راستی نمیتوانیم به سادگی تفاوتها و ممیزات تاریخ گذشته را دریابیم. یعنی تفاوت و اختلاف افقها و پارادایمها و سرمشقها را بشناسیم.
از ممیزههای عصر مدرن و ایدئولوژی مدرنیته، نسبت خاصی است میان دانش و قدرت. از نظر فوكو در عصر مدرن صُوَر مختلفِ اقتدار با دانش مدرن توجیه میشود. فوكو این نظر را از نیچه و هیدگر وام دار بود. او از مطالعه آثار آنها آموخت كه در پس هر ادعای علمی، پنهان شدن نسبتی را بجوید، از اینجا رابطهٔ دانش با قدرت را درك كرد.
این نحوه تفكّر از تبارشناسی دانش حكایت میكرد. او حتّی جنون ـ زندان، درمانگاه ـ زندان و مانند آنها را در سایه این پارادایم مطالعه كرد.
فوكو در تاریخ دیوانگی چگونگی و چراییِ طرد «دیگری» به مثابه بیگانه را، در قلمرو مدرنیته مورد تأمل قرار میدهد. دراین اثر، فوكو رویكرد مدرن كه «دیگری» را نمیپذیرد و تحمّل نمیكند مشخص میشود. قدرتمندترین صورتِ ظهور «دیگری» یعنی صورت دیگرِ ظهور و عملكرد عقل و خرد، «دیوانگی» است. مدرنیته با طرد جنون و دیوانه راه خود را گشوده است، تا هیچ صورت دیگری در قلمروش ظهور و بروز و رشد نكند. به سخن دیگر، او هر نحو فعل و انفعال بر بنیادی غیر عقلانیت ابزاری را مطرود میداند.
«مدرنیته» كه با عقلانیت و عقل افزاری در مقام كاملترین قوهٔ انسانی برای شناخت و دگرگونی جهان، آغاز شد، و در برابر اندیشهای قرار گرفت كه خداوند را منبع شناخت و تغییر میدانست. این چنین قدرت الهی با مدرنیته انكار شد، و قدرت بشری یعنی اعتقاد به توانمندی و سازندگی سوبژكتیویته و ذهنیت انسان و نهایتاً پرستش سوژه subject یعنی فاعل شناسایی به جای آن قدرت آسمانی، بر اندیشه آدمی غلبه میكرد؛ این نظر جدید همان اومانیسم بود. اكنون تمامی قدرتهایی كه در گذشته از آن خداوند بود، با اندیشهٔ مدرن به انسان تعلّق پیدا میكند. این انكار چنانكه نیچه گفته بود، با كشتن خدا، سبب تحلیل تواناییهای آدمی نیز شده است، و انسان قدرت خویش را نیز از كف داده است.
انكار ساحت قدس به تبع فروبستگی ساحت قدس به معنی نابودی قدرتهای بزرگ معنوی و حتّی مادّی انسانی است. به صرف انكار قدرت الهی، این قدرت به انسان انتقال پیدا نمیكند، امّا توّهمی نیستانگارانه و خودبینادانه سراغ و سروقت بشر میآید، كه نفس و ارادهٔ خویش را دائر مدار عالم تلقی میكند، در حقیقت آدمی همان موجود ناتوان باقی خواهد ماند، منتها این بار به تنهایی باید بار خویش را به مقصد رساند.
مدرنیته قدس زدایی و از آنجا افسونزدایی را در پی اصالت به سوژه یعنی فاعل شناسایی نفسانی و عقل خودبنیاد نیستانگار، برای بشر به ارمغان آورد. امّا این دو، ناتوانی و فقرذاتی خویش را همواره نشان دادهاند. از اینجا نه اثری از عظمت انسان كهن باقی مانده، و نه آن كراماتی كه به عقل نسبت میدادند بروز و ظهور كرده است، مگر در همان سازو كار اندیشی ویرانگرانه.
در این دوره، عقلاندیشی در حكم ایدئولوژی مدرنیته همواره باقی ماند. در عصر دینی و اساطیری، انسان صرفاً جلوهای از خداوند بود، و عقل نیز صرفاً در مقام درك مجدَّد آن حقایقی است كه در ساحت انكشاف قلبی درك شده بود، و در بعضی اوقات عقل در مقام پیشگویی اساطیری قرار میگرفت. عظمت انسان در عظمت الهی است، وگرنه او شئیی یا نبات و حیوانی در عالم بیش نیست.
به هر تقدیر انسان مدرن زاده اندیشهٔ مدرن است. از نظر فوكو انسان مدرن هیچگاه از بند سوبژكتیویته شبه متعالی و سوژه نمیتواند رهایی یابد. برای او الگوی مقدّس مدرنیته همین عقلانیت و سوژه خودبیناد است. او هرگونه خرد و اندیشهٔ دیگری را ضد خرد، و عین دیوانگی مینامد. كانت در اوج عصر مدرن گرچه از حدود عقل سخن گفته بود، امّا نهایتاً او نیز بر مطلقیت عقل خودبنیاد صحه گذاشت.
برخی از متفكران فلسفی مانند لوی استروس در مردمشناسی استروكتوآلیستی خود دریافتند كه عقل همواره در جوامع مختلف كاركرد متفاوت خود را داشته است، چنانكه كارایی قوهٔ فاهمهٔ آدمی. آنچه كه عقلانیت مدرن را از عقلانیت سنّتی متفاوت میكند، قدرت و اقتدار ذاتی دانش مدرن است، كه عقلانیت و سوبژكتیویته چونان پوشش و نقاب آن است. از اینجا هرگونه خردی كه با قدرت پیوند نداشته باشد به بیخردی و جنون تحویل و تعبیر میشود. از اینجا فوكو با نوشتن تاریخ دیوانگی و بیخردی میكوشد ذات پنهان خرد مدرن و هرگونه خردورزی و عقلانیت را كشف كند.
خرد و بیخردی در عصر مسیحیت و شرق كهن مراتبی از خرد بودند. مجنون و دیوانه هر چند فردی غیر متعارف تلقی میشد، اما از جامعه طرد و تبعید نمیشد، و یا آنها را حبس نمیكرد، و دولت میان زندگی عقلانی و جنون و دیوانگی تفكیك قائل نمیشد. اساساً در عصر باستان و میانه انسان جنون و بیخردی را میستود و آن را خلاف آمد عادت میدانست و بعضاً از جنون الهی سخن میگفت. نظری به مقدمهٔ ابنخلدون و آثار حكمای اُنسی اسلام این نحوه تفكر و تلقی را به وضوح نشان میدهد. در قرون وسطای مسیحی متألهان نیز چنین میاندیشیدند. در آغاز رنسانس نیز بیخردان مظهر و اسوهٔ پاكی تلقی میشدند.
از اینجا در دنیای كهن شرقی و غربی صُوَر دیگر و ظهور و بروز كاربرد عقل نه تنها مُجاز، بلكه از طُرُق وصول به حقیقت تلقی میشود. جنون نحوی عقلانیت بود و بعضاً صورتِ كاملی از عقل. آنها صورتی از عقل كامل را در مجانین میدیدند. كتاب عقلاءالمجانین نیشابوری در مقام معرفی چنین كسانی است. در این دوران عقل استدلالی برای صوفیان و عارفان چندان موجه نبود، آنها امر خلاف آمد عادت را برهر امر معقولی ترجیح میدادند.
از قرن خرد یعنی قرن هفدهم و اواخر قرن شانزدهم دیوانگان از زندگی اجتماعی طرد شدند، امّا متفكرانی استثنایی چون پاسكال بودند كه هنوز از جنون ستایش میكردند. آنها دیوانگی را لازمهٔ ذات آدمیان میدانستند. به سخن پاسگال «آدمیان چنان ناگزیردیوانهاند كه خود دیوانگی است، هرگاه دیوانگی را نپذیریم». علیرغم این كلمات، جریان غالب پس از رنسانس نهایتاً به حذف هرگونه كاربرد عقلیِ فراتر از عقل ابزاری گرایید، و رسماً هركاربرد عقلی غیر عقل ابزاری را جنون و دیوانگی و مذموم وناروا دانست.
در عصر خردمدرن جنون كلاً از قلمرو عقل بیرون رفت، و دیگر نسبتی با حقیقت نداشت. جنون شاعرانه تبعاً ناموجه و بی ربط مینمود و به نشانهٔ حقارت و پستی انسان تبدیل شد. بنابراین در نظر رسمی دوگانگی عقل و جنون تثبیت شد. عالم دیوانگان جهانی بیمعنا تلقی گردید، و آن بینیازی و درویشی و وارستگیِ خلاف آمد عادت، جایگاهی در مقام خرد ناسوتیِ سوداگرانهٔ عصر خرد و رنسانسِ تجارت و فرهنگ نداشت. عقل ابزاری به هیچ نحوی با شورشگری و اعتراض و ستیز ویرانگر عقل مجنون صفت نسبتی نداشت، و عافیتطلبی و سوداگری را بر كنار از این احوال و مواجید میدانست. از این پس برای نخستین بار تیمارستان همگانی ساخته میشود.
فوكو این حادثه یعنی تأسیس آسایشگاه روانی را ممیزهٔ سیطرهٔ مدرنیته و اقتدارطلبی آن، نسبت به هرگونه عقل و تفكّر دیگر میداند. این اقتدارِ عقل ابزاری و نفس مدرن، دیوانگان را چون مظاهرِ گونهای خطرناك از بیخردی حبس میكند.
این گونه طبقهبندی آدمیان براساس كاربرد عقلافزاری در برابر دنیای بسته و محصور بی خردان و دیوانگان، زندگی اجتماعی را از سیطرهٔ اخلاق دینی به قلمرو اخلاق مدرن كشاند، كه همه چیز بر بنیاد عقل خودبنیاد تفسیر و تعبیر میشد، و نهادهای مدرنِ زندگی جدید صورت مشخص پیدا كردند. در همهٔ این نهادهای مدرن، گونهای از تبعید و زندان برای دیگران پنهان است.
در عصر مدرن هر اندیشمندی چونان سوژه و فاعل شناسایی نفسانی در نظر نیاید، بیتردید مذموم و مطرود است و آزاردهنده، و آنقدر تبلیغ میشود كه دیگران از آنها میگریزند. تعبیراتی مانند دگراندیش، محافظهكار، ضد مدرن، متحجّر و عقبمانده برای نفی او كافی است. جنون به هرگونهاش نحوی غریزهٔ حیوانی تلقی میشود، و نحوی خشونت كه در برابر وحشیگری حیوانی موجه دانسته میشد، در حق دیوانگان نیز مقبول و مجاز تلقی شد.
بنابراین با آغاز عصر مدرن و سلطهٔ پارادایم آن، دیوانه و بی خردافزاری چونان بومیها محكوم به فضایی بسته شد، كه در آنجا فقط فعل و انفعال خویش را بروز میدهد. بنابراین دیگر گفتگوی مراتب عقل بی معنا میشود، و تنها گونهای از عقل و عقلانیت در صورت عقل انگاری مدرنیته پذیرفته میشود، و هرگونهٔ دیگر عقل و عقلانیت ناموجه تلقی میگردد.
از نظر فوكو تأسیس دارالمجانین مدرن در حكم ظهور قدرت در درون دانش مدرن بود. عكسالعمل پزشكی مدرن نسبت به پزشكیهای سنّتی و غیر مدرن چونان طب آلترناتیو، ستیزی سهمگین در پی دارد. پزشكان خلاف آمد عادت را نفی میكنند. از این منظر جایی برای حكیم مؤمن و حكیم قنبری وجود نخواهد داشت، امّا رجوع پزشكان مدرن هرگونه پزشكی با عقلانیت غیر مدرن را شارلاتانیسم میپندارند.
اساساً به نظر فوكو در عصر مدرن تاسیس هر نهادی برای تحكیم قدرت نهاد دیگری است. چنانكه روسپی خانه خانواده غربی را حفظ میكند؛ تیمارستان عقلانیت مدرن را صیانت میكند. جامعه اصولاً برای تحكیم اقتدار خویش دنیاهایی در بسته خلق میكند كه در تمامی آنها سلسله مراتب اقتدار مستحكم میشود. هر آنچه به قاعده در نیامدنی، هنجارناپذیر و شورشی مینماید، گرد میآید و زندانی و محدود میشوند.در ادبیات مدرن طب معنوی و جنون مطرود گردید و از حضور و سهیم بودن در عالم مدرنیته بركنار میشد. بنابراین علی رغم اصالت فرد در جامعهٔ مدرن، حقوق فردی در حقوق جمعی منحل میگردد و تا آنجا محل اعتبار است كه با عقل مدرن هماهنگی داشته باشد، چنین است اندیشهٔ آزادی كه اگر با مسیر محتوم مدرنیته تطبیق پیدا نكرد طرد میشود، و هرگونه رهایی و وارستگی را معقول ندانست، مگر نوع خاصی از آن را .
با طرد جنون هرگونه تصوّری از رهایی در مدرنیته نفی میشود. دن كیشوت سروانتس در آغاز ظهور عقل و انسان مدرن، مظهر چنین طردی است. او میخواهد پاسدار عالمی كهن باشد كه در منظر عقل مدرن عین خیالپردازی و بی معنایی است. عالمی كه اكنون زوال یافته و آرمانی نابود شده است و عین حسرت و فقدان. دن كیشوت با حال جنونمدانه خویش در طلب و تمنّای آزادی از دسته رفته قرون وسطایی است.
در حالی كه با عقل سوبژكتیو و سوداگر و عافیتطلب، جنون كهن به صرف یاوه گویی متهم میشد. چنانكه دنكیشوت طرد و حبس میشود و دیگر نمیتواند از حقیقت سخن بگوید. حقیقتی كه در نظر دیگران پوشیده مانده است. این «حقیقتِ دیگر» از زبان دیوانگان شنیده میشد، آنها در قرون گذشته زبان بی پرده و حجاب بشربودند.
مجنون و دیوانه كه به صورتی دیگر میاندیشید رفتار میكرد، اكنون در سایهٔ منطق یكسان ساز مدرنیته باید طرد شود. این منطق هرگونه، اندیشهای را غیر خود، غیر منطقی تلقی میكند. از اینجا انسان اساطیری، ابتدایی و بدوی و وحشی تلقی میشود. پس راهی نمیماند جز مدرن كردن فرد او، و یكسان سازی جهانی براساس پارادیم مدرنیته و یا خاموشكردن دیوانه با انبوهی مواد مخدر و آرامبخش در جامعهٔ مدرن.
فرهنگ و زبان و فرد سركوب شدهٔ بیگانه گهگاه در جهان میپیچد و مقبول قرار میگیرد، و ایدئولوژی یكسان ساز مدرنیته را طرد میكند، و منطق و خرد مسلط را به ستیز میخواند، هنر و شعر هنوز دنیایی است كه در آن میتوان با عالم جنونمندانه سخن گفت. این دنیا دیگر با سوداگری نسبتی ندارد، مگر در مرتبه ثانی و یافتن مخاطب عام در صنعت فرهنگ و هنر تودهای كه سوداگران یهودی سراغ و سروقت هنر میآیند.
شاعران و هنرمندان و متفكران معاصر و مدرنِ بسیاری نشان دادند كه بیخرد به خرد ابزاری نیز میتواند به دانش و معرفت وصول یابد. چنانكه هولدرلین، وانگوك، كییركهگور و نیچه چنین مقامی داشتند. همین متفكران معتقدند بدون جنون انسان را نمیتوان شناخت، آدمی اگر در خود جنون را چون حدّ آزادیاش همراه نداشته باشد، دیگر نمیتواند انسان باشد. بنابراین مجدداً جنون ستودنی میشود و از عقل همگانی و یكسان ساز میگریزد. فوكو خود از این گونه متفكران است كه تاریخ جنون را مینویسد تا ماهیت مدرنیته را بازگوید و اینكه چگونه مدرنیته و عالم مدرن دیوانگی را برای تحكیم عقلانیت ابزاری تعریف میكند.
بیتردید سخن فوكو اگر با عقل جزوی اندیشیده شود، محملی نخواهد داشت، امّا بیشتر باید به باطن و روح كلام او اندیشید. قدر مسلم هر جنونی در شرق و قرون مسیحی و اسلامی ممدوح تلقی نمیشد. و بیشتر، آن جنونی مطلوب مینمود كه از آن امر خلاف آمد عادت خیزد، و حقیقت منكشف گردد.
هر دو جنون آزاردهنده است، درحالی كه اولی عقیم مینماید، و دومی مثمر است. به سخن ابنخلدون «گروهی از این مریدان متصوفه، مردمی بُهلول صفت و كم خردند، كه به دیوانگان شبیه ترند تا به عاقلان، و با همه این، مقامات ولایت و حالات صدیقان دربارهٔ آنان به صحت پیوسته است، و كسانی از اهل ذوق كه با آنان تفاهم دارند اینگونه احوال را از ایشان درمییابند، با آنكه آن گروه مجبورند و مكلف نیستند و در عین حال اخبار شگفتآوری دربارهٔ مغیباتی كه برای آنها دست میدهد نقل میكنند، چه آن گروه به هیچ چیز مقید نیستند، و از این رو در این باره بیهیچ تكلّفی سخن میگویند، و از شگفتیهایی خبر میدهند و چه بسا كه فقیهان منكر مقامات ایشان باشند، چه آنان را از تكلیف ساقط مییابند و معتقدند وِلایت جز با عبادت میسر نمیشود، ولی این پندار غلط است، زیرا خداوند احسان و كرم خویش رابه هر كسی بخواهد ارزانی میفرماید.» این نظر ابن خلدون به نحوی با عقلاءالمجانین نیشابوری نسبتی دارد و به گونهای باور به حقیقت گویی آزادانهٔ مجانین اشاره دارد.
به هر تقدیر فوكو مانند هوسرل و دكارت با ابتدای از دوگانگیِ سوژه و ابژه و با اصالتدادن به سوژه، به نقد فلسفههای رسمی غرب میپردازد، و در جستجوی نحوی از اصالت ضد سوژه است. دكارت با بنیانگذاری سوژه و كوگیتو (من اندیشمند)، به سخن فوكو كار جنون را به پایان برده بود، و آن را چون رویا و خطا تلقی كرده بود. سكوت جنون اساس درك متفاوت فوكو از دیوانگی است، چنانكه دریدا بدان توجه كرده است. این سكوت بنیان گفتار discourse دانش روانپزشكی است، كه خردانگاری و اقتدار مدرنیته را مستقر میكند.
به اعتقاد منتقدان فوكو مانند دریدا، او نیز گرفتار «نظام مدرنیته» است، و نتوانسته گفتار و سخنی ابداع كند كه از بار اقتدار و عقل انگاری مدرن رهایی یابد، او خود از زبان جنون فاصله دارد. از اینجا هنوز در زبان او میان خرد و بی خردی و عقل و جنون تمایزی ذاتی وجود دارد. او با زبان عقل انگار با عقل مدرن میستیزد.
این پارادكس اندیشهٔ فلسفی است كه از یونان آغاز شده است و هرگاه خواسته خود را نفی كند با منطق آن آغازیده است، در حالیكه عالم معنوی سنّت و دین و اسطوره، منطق یونانی و عقل اندیشی را بر نمیتابد. باید از راه دیگری غیر از فلسفه به گذر از فلسفه رسید، قطعاً همین پارادُكس است كه هیدگر را وا میدارد پس از وجود و زمان و زبان مابعدالطبیعه را كه به هر نحو به تحلیل سوژه میگراید رها كند، و به شعر و زبان آن روی آورد.
هیدگر ابتدا وجود را آینه زمان قرار داده و زمان را در آن به نظاره نشست. بدین قرار، زمان افقی است كه با ابتدای از آن میتوان وجود را ادراك كرد. در این مقام كه وجود آینهٔ زمان قرار گرفته بود، زبان متافیزیك غلبه میكند، امّا هیدگر در طلب آن بود كه زمان را آینه وجود تلقی كند، و وجود را در آینه آن ببیند. بنابراین همانطوری كه هیدگر از زبان متافیزیك گسست، به سخن دریدا، فوكو نیز باید از چنان زبانی كه بر غرب سیطره داشت روی برگرداند و تاریخ تمایزجنون و عقل را بنویسد.
فوكو در حالی از جنون ستایش میكرد، كه از آن بهره نداشت، و بسیار عاقل مینمود به عقل مدرن، چنانكه هیدگر از شعر، امّا از آن بی بهره بود. در حقیقت او برای نقد عقل و جنون و درك حقیقیِ تمایز آن دو از آنها فراتر رفت، هرگونه شناختی قدر مسلم عمیقاً اجمالی خواهد بود. به زبان هیدگر، ما در دوران متافیزیك به سر میبریم، و مدرنیته قدر مسلم فصلی تازه در كتاب متافیزیك نیست، و آن نیز بر بنیاد نحوی دوگانگی و تقابل دكارتی است، چنانكه در اندیشهای كلامی دینی نیز براین دوگانگی صحه میگذاشت، بی آنكه «هویتی سكولار» و «ماوراء الطبیعه ستیز» به خود بگیرد.
صِرف مخالفت با اندیشهٔ خرد انگارانه دكارتی نمیتواند ما را به قلمرو جنون انتقال دهد. دكارت دیوانگی را نوعی آشفتگی و تیرگی مغز با بخار تاریك صفرا میدانست، كه به ادراك بی پایه و اساس میانجامد. دكارت هر ایدهای را كه سرچشمهٔ حسی نداشته باشد، از دایرهٔ حقیقت بیرون گذاشته است او حتّی رؤیا و خیالات و توهّمها و اشتباهات را از سنخ ایدهٔ متعلَّق به دیوانه میدانست.
فوكو هر آنچه را كه در نظام مدرن تكوین پیدا میكند، با مفهوم اتوریتهauthority یعنی «اقتدار» و «حجیت» تفسیر میكند. او همانطور كه تیمارستان و درمانگاه را چون نهادهایی برای تحكیم قدرت مدرنیته تلقی میكرد،از زندان نیز چنین تصوّری دارد. در نظر او بینش حقوقیِ مدرن، مجازات را از جهت شكنجهٔ روحی برای هماهنگ كردن محكومان با نظام مدرن سازماندهی میكنند. این بینش همان كاری را میكند كه مقصد علوم انسانی است. زندان و زندانبان میخواهد آنچه را كه خود مورد غیر طبیعی نامیده، به سوی طبیعی شدن بكشاند. بنابراین غایت زندان تطبیق هر انسانی با نظام مدرن است. كنترل و نظارت مركزی زندان نیز نمادی از همسانی، یكرنگسازی و یكدستكردن همگان است.
گفتار و نظر بنیادی میشل فوكو، درباب قدرت و اقتدارِ نهفته در ذات مابعدالطبیعه و علم مدرن است. او تحت تأثیر نیچه و هیدگر معتقد است تاریخ خطی و واحدِ علم «افسانه» است. از اینجا به نحوی تاریخ زدایی در ضمن قبول تاریخیت دانش بشری روی میآورد. فوكو بنیاد علم را از ادوار مختلف بر اساس الگوها و سرمشقها و مثالها و «پارادیمها»ی متفاوت قرار میدهد. از اینجا صِرف موضوعیت «سوژه و من اندیشمند دكارتی» فرع بر پارادایمهاست، یونان و روم به «جهان و نظام جهانی» یعنی Cosmos را مدار عالم میدانست.
از اینجا هیچگاه به اومانیسم و بشر مداری محض منتهی نشد و هرگز به صرف فاعلشناسایی یعنی سوژه اصالت نداد و نظر برخی سوفسطائیان را معتبر ندانست. در حقیقت با دكارت سوژه چونان فاعل شناسایی نفسانی و من اندیشمند cogito متولد گردید. دراینجا سوژه مركزیت یافت و براساس همین مداریت و مركزیتِ سوژه هر مركزیت دیگری در حكم اساس مدار تاریخی نفی شد، از جمله مركزیت خورشید، مركزیت خداوند، مركزیت علم الهی، حتّی مركزیت انسان در اومانیسم به تدریج مورد خدشه قرار میگیرد و از این سخن به میان میآید كه جهان بدون انسان آغاز و انجام میگیرد. بنابراین اومانیسم با نفی انسان به تمامیت میرسد و این از نظر فوكو واكنشی است به مدرنیته. انسانی كه خداوند را میكشد در حقیقت خویشتن را كشته و نابود كرده است.
● اصل گسست ادوار تاریخی و هرمنوتیك
فوكو با تبارشناسی نیچهای خویش میكوشد پرده از حجاب قدرت و دانش مدرن بردارد، و به كلیت تاریخی آن راه برد. از اینجا هر دانشی و هر گفتاری روشها و پراتیك و تجربهٔ خاص خویش را دارد.به هر حال فوكو به جای نظریهٔ ترقی از عدم تداوم و گسستها سخن میگوید. او با این اندیشه در نظریهٔ علم تحوّل بنیادی ایجاد كرد و «ایدهٔ پیشرفت» را كلاً كنار گذاشت و یكی از مهمترین مبانی مدرنیته را نفی كرد. این نظر از نیچه آغاز شده بود. نیچه تكامل را نظری منطقی ندانست و فقط پنداری میدانست كه جایگزین مراتب و واحدهای مستقل ومنفك از یكدیگر میكنند. این نكته به گسست شناخت شناسانه تعبیر شده است، كه اصل مدرن و معاصر آن در اندیشهٔ نیچه و هیدگر و متوسطینی مانند گاستونباشلار ولویی آلتوسر آمده است و البته سابقهٔ این نظر بسیار كهنتر است. بنابر مبانی نظریهٔ مدرنِ گسست، فراشد تكاملی عقلانی بشر و تاریخ تكامل علم موضوعیت ندارد.
معاصران فوكو چنانكه قبلاً اشاره رفت مانند تامس كوهن وپل فرابند نیز به همین نظر رسیدهاند. در نظر فیرابند فراشد عقلانیِ موجه ساختن علم وجود ندارد. هر فرهنگ و هنر در ادوار مختلف تاریخ خود سرمشق خود را از عقلانیت ابداع میكند. نمیتوان با هریك از این مثالها و سرمشقها موقعیت اندیشهٔ علمی روزگاری دیگر را سنجید، به این اعتبار تكاملی هم در میان نیست، تامس كوهن نیز با طرح انقلاب در شناختشناسی علمی، یعنی گذر از پارادایم مسلط و مقبول، این نظر را پذیرفته است.
فوكو در باب اندیشه در روزگار گذشته، معتقد است نظام معناشناسانه و دلالات هر یك عالم خود را دارد. از نظر فوكو هرگز نمیتوان از افق دلالتهای معناییِ گذشته به چیزی بنگریم، پس ادراك تاریخی چه بخواهیم، چه نخواهیم همواره مبتنی است بر تمایز، و همراه است با ساختن معناهایی نو و جدید، نه درك حقیقی آن.
او از هرمنوتیك نحوی تفسیر دورههای متفاوت، متناسب با دگرگونی بینادها و پارادایمهای علمی در ذهن بشر تلقی میكرد. از اینجا هرمنوتیك و تأویل و تفسیرِ هر عصری معنایی جاودانه و ابدی و دائمی برای همهٔ ادوار تاریخی ندارد. هر فرهنگ، نظام تفسیر و تأویل ویژهٔ خویش را داراست و فنون خود را و روشهای خاص خود را دارد. او باور داشت كه در هرگفتار معنایی وجود دارد، و در پی آن معنا یا معناهایی دیگر نهفته است. بنابر فرض هرمنوتیك مدرن فوكو انسان هرگز نمیتواند به معناهای پنهان و ناگفته متن و گفتار پی ببرد، بلكه آنها را ابداع و اختراع میكند.از اینجا هرمنوتیك و تأویل آنچنان كه در نظر سنّتگرایان مطرح است، در او وجود ندارد، بدین معنی هرمنوتیك اساساً با معنای «اولی» نسبتی ندارد. برای فوكو هر گفتاری متضمن اقتدار و سلطه است. او مانند نیچه در فراسوی نیك و بد تأویل را كوششی برای توجیه و تحمّل پذیركردن پدیدارها دانسته بود.
سازماندهی خاص نظام علمیِ هر عصر از نظر فوكو «اپیستمه» خوانده میشود. در واقع اپیستمهٔ هر روزگار را نخست به یاری اسناد و دادههایی كه زادهٔ آن دوران هستند فرض میكنند. نكته این است كه با تأویل امروزی اسناد و ساختن معناهای جدید، آنها را در یك اپیستمه قرار میدهیم. بنابراین دانش در هر عصر سنتز نظام قضایا و اخبار و تأویل آنهاست. از اینجا دانش مبتنی است بر اصل عدم تداوم تاریخی، و هر دوره نظم خاص خود را پیدا میكند. دانش هردوره یا اپیستمه و هر صورت بندیِ دانایی فراتر از ترقّی و تكامل تاریخی یا وابستگی عناصر به قاعدههای سنّتی تاریخ انگاری، نظام نهاییِ نسبت عناصر است.
در اندیشهٔ فوكو اصلالاصول تفسیر پدیدارها و قضایای علمی در رنسانس «همانندی» بود. همه چیز براساس معیارهای جهان كوچك تفسیر میشد. الفاظ و اشیاء با این همانندی و تشابه نظم مییافتند. نخستین گسست و فروپاشی نظام دانش رنسانسی در قرن هفدهم رخ داد، و نظامی یكسر متفاوت از اشیاء و الفاظ را طلبید كه صورت بندی نویی را اقتضاء میكرد. تشابه و همانندی دیگر بی محمل میشد. اصل تازه در دانش عصرِ خرد و روشنایی منورالفكری، اكسپرسیون و تعبیر و بیان و نمایشی از الفاظ و اشیاء بود، در اینجا سوژه چون موضوع و فاعل شناسایی نفسانی متولد شد، و طی قرن هیجدهم سیطرهٔ تام و تمام یافت.
نامگذاری و بیان وتقریر اشیاء اساس اپیستمه این دوران گردید. در این مرحله بود كه عقل غربی به عصر نقادی وارد میشود، و به طرح كلی علم و رده بندی میپردازد.سرانجام با گسست دیگری در پایان قرن هیجدهم، تعبیر و تقریر اشیاء بیاعتبار میشود، و انسان و عصر مدرن آغاز میشود. از نظر فوكو سرانجام غرب در عصر و روزگار مدرن اصلالاصول تفسیر و تأویل خود را، تمایز میان سوژه وابژه و پیدایی انسانی به مثابه ابژه اندیشهٔ و در عین حال سوژه یا فاعل شناسایی تلقی میكند.
بدین سان با كاركرد زبانی نو روزگار كلاسیك قرن هفدهم از میان رفت تا مدرنیته تكوین یابد، و راه و رسم اكسپرسیون عصر خرد از میان میرود و بدین ترتیب روزگار مدرن آغاز میشود، كه مدرنیته تنها آن را به معنای تازهٔ لفظ «تاریخ» میداند. عصر مدرن یعنی عصر بلوغ فكری آدمی چنانكه كانت و متفكران عصر روشنگری میگویند. از ممیزههای عصر مدرن فروپاشی نظریههای متافیزیكی و تحویل آنها به تجربههای انسانی است. همانندی، بیانگری و تمایز میان الفاظ و اشیاء از ممیزههای سه مرحله تاریخ جدید است.
آنچه فوكو درباب دانش گفته است، مانند آنچه دكارت در این باره گفت، به هنر نیز از سوی پیروان آنها تسری یافت، درحالی كه نظریهٔ میشلفوكو به هنر تفصیل نمییافت. جیانی واتیمو متفكری است كه میكوشد نظر فوكو را به فلسفهٔ هنر منتقل كند و به ادوار هنری بپردازد.
● جیانی واتیمو
▪ انتقال نظر فوكو به فلسفهٔ هنر
جیانی واتیمو فیلسوف ایتالیایی یكی از متفكرانی است كه در دوران معاصر خلاف نظریهٔ رسمی تحوّل فرهنگ و علم و هنر، به طرح پاردادایمهای متكثر فرهنگی میپردازد. وی ضمن مقالهای موسوم به پست مدرن: جامعه شفاف ، مدرنیته ورویكرد تك خطی تاریخ را تحلیل نموده، و بحران این اندیشه را نشان میدهد. او مدعی است كه اندیشمندان عصر روشنگری از هگل و ماركس گرفته تا هواداران فلسفه تحققی وتاریخ انگاران، وجود تاریخی بشر را در سایه كانون این قلمرو، یعنی انسان غربی مورد توجه قرار میدهند.
مقیاس و معیار آرمانی این پارادایم همانا تحقّق تمدن غربی است. امّا تحولات دهههای اخیر درگوشه و كنار جهان از جمله انقلابات و دگرگونیهای اجتماعی ـ سیاسی در جوامعی كه از سوی غرب بدوی خوانده میشدند، یكسونگری غرب را با بحران مواجه ساخت. به تدریج نگرش غربیان به وجود فرهنگی و تاریخی جهان، وحدت و استیلای بی چون و چرای خود را از دست داد، و كثرت و تنوع اندیشههای اقوام و ملل جهان جانشین مركزیت رویكردهای اروپایی گردید.
همزمان با فروپاشی اقتدار بی چون و چرای غرب، دهكدهٔ جهانی رسانهها زمینهٔ پیدایی جامعه پست مدرن را فراهم آورد. بدین معنا كه رسانههای همگانی و آنچه امروز به پدیدار «تله ماتیك» معروف شده در فروریزی رویكردهای مركزـ بنیاد نقشی مؤثر ایفا كردند.
وی درست برخلاف نظر تئودور آدورنو، كه رسانههای همگانی را در پیدایی صنعت فرهنگ و نهایتاً فروپاشی محتوم هنر اصیل مؤثر میدانست و مدعی بود كه در عصر سلطهٔ رسانهها جامعه تماماً بازتاب جهان تصویری رسانهها میشود، و تصاویر رسانهای قوام بخش صورتهای فرهنگی ـ اجتماعی میگردند، و پدیدار به ظهور و گسترش سلطهٔ دولتهای یكه تاز و خودكامه خواهد انجامید، میاندیشید. واتیمو مدعی است آنچه عملاً اتفاق افتاد، این بود كه این رسانهها بدل به وسائل گسترش و رواج جهان بینیها و رویكردهای گوناگون و نوظهور گردیدند، و از این رهگذر فرهنگهای گوناگونی را در معرض توجه افكار عمومی قرار دادند.
افزون بر این، گسترش سرسام آور اطلاعات و یافتهها كه با امكان ابراز وجود فرهنگهای گوناگون همراه است، یكی از مهمترین دستاوردهای همین رسانهها است. در حقیقت كسانی چون آدورنو تحقّق آرمان و ایدهآل هگلی روح مطلق را در برابر نفوذ رسانههای گروهی ناتوان دیدند، بدین معنا كه آنها تحقّق خودآگاهی و روح مطلق بشریت را با بن بست گذرناپذیر رسانهها مواجه یافتند.
واتیمو این تحلیل را نادرست انگاشته، و گفت آزادی ناشی از گسترش رسانههای همگانی جلوههای گوناگونی از واقعیت را پدیدار میسازد، و تصویر یگانه گزین و یكسویهنگر را در معرض فروپاشی بیسابقهای قرار میدهد.
در زمان حاضر واقعیت معلول برخورد و تصادم و تصاویر گوناگون، تحلیلها و تعابیر و بازگوییهای متنوعی است، كه توسط رسانهها در سبقت جویی و رقابت بایكدیگر و بدون هماهنگی مركزی انتشار مییابد. در چنین وضعی وحدت و یگانگی و مركزیت انسان خودآگاه هگل جای خود را به چند گانگی و كثرت و نوسان واقعیت متكثّر و دم به دم متلوّن میسپارد.اگر آن طور كه آدورنو و طرفدارانش میگویند، فراوانی و تنوّع تصاویرِ واقعیت، سبب از میان رفتن اصل واقعیت شود، نباید آن را ضایعهای جبرانناپذیر انگاشت. چه جهان واقع به تعبیر متافیزیكی به دنبال نوعی وحدت، ثبات و ایستایی است، كه در آن هرگونه توانمندی و تحرّك و خلاقیت از میان میرود. در سطح رسانههای همگانی، وحدت و حقیقت و واقعیت جای خود را به كثرت و چند گانگی میدهد، و سلطهٔ عقلانیتِ وحدت گزین و «مركز ـ بنیاد» از میان میرود. در چنین فضایی اقلیتهای فرهنگی، هنری، سیاسی و اخلاقی برای نخستین بار امكان آن را مییابند كه وضع آگاهی خود رااعلام كنند، و دیگر مرعوب قدرت متافیزیك مسلط نشوند.
بنابراین آزادیِ بیان و دگراندیشی، در چنین قلمرویی امكان پذیرمی گردد. در جامعهٔ رسانههای همگانی، ساحتهای متفاوت و شكلهای گوناگون زندگی از سطح آرمانی یا ایدهآل بیرون آمده، و به حقیقت میپیوندند. در ساحتهای گوناگون فرهنگیـ هنری، زیستن چندگانه و تجربهٔ آزادیهای نوسانانگیز را میطلبد. در اینجا میتوان این عدم یقین و نااستواری و نوسان را وجه بارز آزادی به شمار آورد. باید گفت در چنین اوضاعی هستی امری ثابت و جاودانه و غیرقابل تغییر نیست، بلكه با گفتگو، توانمندی و تأویل مناسبت دارد.
آنچه جیانی واتیمو دربارهٔ كثرت مبانی هنر تعمیم داد، در حقیقت اصل علمی آن قبلاً از سوی تامسكوهن، پل فیرابند، گاستون باشلار و میشل فوكو طرح شده بود، كه به واژگونی پارادایمها، گسست معرفتشناسانه و جابهجایی نمونهها تعبیر میشود. این گروه از متفكران پست مدرن نشان دادند كه در علم آنچه به عنوان واقعیت مطرح میشود، به مبنا و پارادایم آن بستگی دارد، و اهل علم موضوع مورد پژوهش خود را با آن میسنجند.
به همین جهت علم رسمی در چهارچوب جهان ذهنیِ یك پارادایم و سرمشق بر كارهای تجربی حكومت دارد، و تا زمانی كه این نمونه اعتبار خود را از دست نداده است و سرمشق جدیدی جانشین آن شده، پیوسته مورد پیروی قرار خواهد گرفت.
بنابراین فرض، جهانبینی و واقعیت چیزی بیش از ساختارهای ذهنی پژوهشگر نیستند و دانش بر ساخته پژوهشگران است، نه كشف شدهای عینی. از اینجا هنگامی كه گفته میشود علم جایگزین خرافه و یا روشنگری جایگزین جزمیت و تاریك اندیشی میشود، نوعی گذار از تاریكی به روشنایی مطرح نیست، بلكه نوعی دگرگونی در پارادایم حاكم رخ داده است، و این نیازها و ضرورتهای اجتماعی و تاریخی است كه همه چیز را تعیین میكند.
میشل فوكو نیز از «گفتار علمی» هر دورهٔ سخن میگوید، كه هر فرهنگ، نظام تأویلی خاص خود را بیان میكند. در نتیجه هیچگونه گفتار علمی جاودانه و پایداری وجود ندارد. در نظر او صورت بندی ادواری علم در هر دوره، براساس اراده معطوف به قدرتِ سوژه و ذهنیت و موضوعیت شناسایی تكوین مییابد، كه بنیاد عصر رنسانس به بعد است. در این عصر دانش براساس نظریهٔ بازنمایی شكل میگیرد، و بالاخره در عصر مدرن انسان موضوع بلامنازع و متعلَّق اصل معرفت سربرداشت، و پا به پای مفهوم انسان، علوم انسانی جدید نیز كه موضوع مطالعهٔ آنها تماماً به انسان معطوف بود، ناگهان سربرداشت.
از نظر فوكو هنرمند بنابر پارادایم مسلط و زبان، با جهان و جامعه ارتباط دارد. هنرمندان بنا بر صورت بیانیِ هر عصر وضعیت خاصی را در ابداع آثار هنری دارند. از این رو اثر را نباید بیان و تحقّق اندیشهها و باورها و محصول فعالیت آگاهانهٔ هنرمند خواند، بلكه درست برعكس، بیان چیزی است كه آشگفتگی و سرگشتگی هنرمند را آشكار میكند. هنرمند خود محصول پارادایم حاكم بر دوره محسوب میشود.
فوكو برای درك «روح زمانه» معتقد بود باید هنرمند را از اریكه قدرت آفرینش به زیر كشید تا به واقعیت حاكم پی برد. سخن و زبان در پیوندی تنگاتنگ با «قدرت» است. این زبان و گفتار است كه تعیین میكند چه چیز را میتوان گفت، و معیارهای حقیقت و معرفت كداماند، و چه كسی مجاز است با اقتدار، زبان به سخن بگشاید.
جیانی واتیمو چنانكه اشاره رفت، معنای انتقال و جابهجایی پارادایمها و سرمشقهای كوهن و فوكو را به قلمرو هنر اعمال كرد. او در آثار خویش از جمله پایان مدرنیته ذیل فصلی به نام «ساختار انقلابهای هنری» گفت هر دورهٔ تاریخی سازندهٔ سرمشقهای خاصی از فراشد هنر و خلاقیت است. در نتیجه نمیتوان در سایهٔ هر یك از این پارادایمها، موقعیت فضای ابداع هنریِ روزگاری دیگر را سنجید. به همین جهت تكامل و تداومی هم در كار نیست. واتیمو نیز چون تامس كوهن و میشل فوكو رشد و گسترش پایدار و متداوم هنر را به چالش میكشد، و مدعی است كه فراشد هنر در سیر تاریخ، در حقیقت مجموعهای از پرسشها و انقطاعها است، كه در قالب زنجیرهٔ حركت ناپیوستهای از یك صورت بندی یا سرمشق و پارادایم به یك صورت بندی دیگر تكوین مییابد.
پارادایمهای هنری هر دوره سرانجام اعتبار خود را از دست میدهد، و ناتوانیاش آشكار میشود و سرانجام جای خود را به پارادایم تازهای میسپارد. در غرب حركت از كلاسیسیم به رمانتیسم و سرانجام مدرنیسم در جهت همین زنجیرهٔ هنری تحقّق یافت. هر پدیدار هنری در دل سنتّهای هنری پیدا میآید، و به هنجارها و اصول حاكم در نظرگاه تاریخی و عصری وفادار میماند.
واتیمو تحت تأثیر كانت، ضمن تعریف مدرنتیه به عنوان راهی به اكنون، گفت ویژگی اصلی مدرنیته در ارزش كانونی آن در زندگی فرد و جامعه است. از سوی دیگر مدرنیته به گمان واتیمو همانقدر كه به عقل انگاری نو تكیه دارد، به مفهوم پیشرفت و ترقی نیز وابسته است. به عبارتی دیگر واتیمو بر این باور است كه مدرنیته و مدرن بودن، ارزشی است اساسی كه تمام ارزشهای دیگر بر مدار آن دایر میشود.
واتیمو میگوید در ساحت مدرن، زندگی جوهری زیباییشناسانه به خود میگیرد. یعنی مدرنیته بر تلاشی دلالت دارد كه پیوسته میكوشد تا هنر را به كلیهٔ قلمروهای زیست مسلط میسازد. وی میگوید نگاه به آینده، مدرنیته كنونی را شكل میدهد. جنبش فوتوریسم در آغاز قرن بیستم نمود و سمبل سودای آینده بود، و بر گرایشی اساسی در رویكردهای زیباییشناسی مدرن دلالت داشت. فوتوریسم در حقیقت بشارت دهندهٔ چیزی بود كه امروز به «فوق مدرن» معروف گردیده است.
جیانی واتیمو میگوید به سر رسیدن دورانی كه با معرفتشناسی آغاز شد و بطور كلی زیبایی و هنر را صبغهای معرفتی داد، پایان مدرنیته را به دنبال خواهد داشت و با پایان مدرنیته دوران استیلای معرفتشناسی هم بسر خواهد رسید.
نویسنده : میشل فوكو و جیانی واتیمو
مترجم : دكتر محمد مددپور
مترجم : دكتر محمد مددپور
منبع : پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی حوزه هنر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رهبر انقلاب رافائل گروسی حج انتخابات مجلس شورای اسلامی دولت شورای نگهبان حجاب دولت سیزدهم حسین امیرعبداللهیان رسانه
تهران شهرداری تهران هواشناسی قوه قضاییه فضای مجازی وزارت بهداشت قتل آموزش و پرورش شهرداری سازمان هواشناسی باران پلیس
ایران خودرو قیمت دلار قیمت طلا خودرو بانک مرکزی قیمت خودرو بازار خودرو دلار قیمت مسکن حقوق بازنشستگان بورس
تئاتر محمدعلی علومی نمایشگاه کتاب سریال موسیقی نمایشگاه کتاب تهران تلویزیون دفاع مقدس سینمای ایران صدا و سیما صداوسیما سینما
مغز دانشگاه آزاد اسلامی دانش بنیان
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس روسیه اوکراین طوفان الاقصی رفح نوار غزه
پرسپولیس فوتبال استقلال لیگ برتر نساجی لیگ برتر ایران رئال مادرید بازی بارسلونا سپاهان جواد نکونام لیگ برتر فوتبال ایران
هوش مصنوعی اپل سامسونگ آیفون گوگل باتری مایکروسافت اندروید اینستاگرام تلفن همراه ناسا
رژیم غذایی بیمه زیبایی ویتامین چای کاهش وزن آلرژی دندانپزشکی