چهارشنبه, ۱۸ مهر, ۱۴۰۳ / 9 October, 2024
مجله ویستا
معراج، اول خیابان بهشت
یک کاغذ کلاسور را از وسط تا کرده بود. گرفت جلوی صورتم. اسمها را خواندم. همهشان برایم آشنا بودند. کنار اسمها به ترتیب شماره زده بود. اسماعیل گفت شش نفر، اما اینها پنجتا بودند. گفتم اینها که پنج نفرند؟ نگاهش را از چشمانم دزدید و انداخت به برگهی کاغذ، انگار که بگوید درست دقت کن. درست که دقت کردم، دیدم شستش را گذاشته روی اسم ششمی. گفتم دستت را بردار ببینم. برنداشت. کاغذ را کشیدم. سفت نگهش داشته بود اما از دستش در آمد. جلوی شمارهی ششم نوشته بود «اشتری.»
□□□
نگاهشان کردم. مرتضی لبخندش را میخورد، مثل وقتهایی که خجالت میکشید اما نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. اسماعیل هم سرش را انداخته بود پایین. به نظرم خیلی مصنوعی آمدند.
- خالی نبندید نامردا، باز میخواید سر به سر من بذارید؟ این شوخیِ خیلی بدیهها؟
مرتضی خندید و گفت «نه به خدا.»
- اصلا امکان نداره. حمید ما با امروز فقط ۱۸ روزه که رفته. اصلا کی گفته؟ کی به شماها خبر داده؟ کدوم اشتری؟ چرا اسم کوچش رو ننوشتی؟
- همهی بچهها رفتهان معراج جنازهشونو دیدهان.
- اگه راست میگید بریم معراج.
انگار منتظر همین حرف بودند. قبراق گفتند«باشه، بریم.»
مرتضی فرزتر از همیشه زنجیر موتور را باز کرد و هندل زد. اسماعیل و بعد هم من پریدیم پشتش. موتور که راه افتاد دیگر صورتهایشان را نمیدیدم و لازم نبود خودم را سفت بگیرم. هزار جور فکر و خیال افتاد توی سرم «حالا چه کنم؟ چه طور به مامان بگم؟ یعنی طاقتش رو داره؟ حالا مامان توی این وضع، جگر خودش که آتیش میگیره هیچ، سرکوفتهای فامیل بابا رو چه جوری تحمل کنه؟ میگن این قدر از دین و جنگ و شهادت توی گوش این بچه خوندی که آخر به کشتنش دادی. کاشکی من رفته بودم و حمید ۱۶ ساله مونده بود. حمید، به اون خوبی، به اون پاکی، به اون مهربونی. داداش کوچیکهی من.
حالا اگه راست باشه چی؟ چرا توی این هفده هجده روز حتی یک نامه هم نفرستاد؟ وصیتنامهاش دست کیه؟ یعنی کجا افتاده؟ ترکش خورده کجاش؟ توی کدوم خط؟ توی کدوم گردان؟ کاشکی میسپردم که برود پیش رفقای خودم. اون جا لااقل بیشتر هوایش را داشتند.
اما شاید هم حمید نباشه. شاید تشابه اسمیه. اصلا اشتری زیاده. خدایا ده هزار تا صلوات نذر میکنم که حمید ما نباشه. یا امام حسین خودت حمید رو به ما برگردان.»
رسیدیم سرِ خیابان بهشت. بلندگوی پارک شهر آخرهای اذان مغرب را پخش میکرد. سرم را گرفتم طرف آسمان که دانهی اشکم برگردد توی چشمم و نلغزد. اگر آستینم را میبردم بالا، حتما لو میرفتم. هر دویشان این کاره بودند. خود من با همین مرتضی و همین موتور اقلا تا حالا دهتا پدر و برادر شهید آورده بودیم معراج. حالا انگار خیاط افتاده باشد توی کوزه. ولی نه، حتما اشتباه شده. انشالله که به حق حضرت زهرا حمید ما نباشد.
دل توی دلم نبود، اما باید صبر میکردم تا مرتضی موتور را زنجیر کند. نامردی بود که تنهایی بروم توی معراج، شاید هم اصلا توانش را نداشتم که تنها بروم. دمِ در آهنی و یک لت معراج، که همیشه مرا یاد یخچال سردخانه میانداخت، یک سرباز ریزنقش و لاغر ایستاده بود. آرام و خودمانی گفت بفرمایید. مرتضی گفت «آمدهایم شناسایی شهید.»
- اسم شهیدتون چیه؟
اسماعیل تند جواب داد «اشتری.»
- بله، هستش، بفرمایید.
جلوتر از هردوشان با عجله دویدم داخل.
□□□
بوی تند کافور و گلاب و جنازه زد توی دماغم. سولهی پانصد متری معراج پر از تابوت بود. تازه اینها به غیر از ششتا یخچال سردخانهای بود که توی هر کدامشان اقلا سی-چهل تا شهید جا میگرفت. وقتی یخچالها پر بودند، شهدای تازهتر و سالمتر را میچیدند توی سوله.
راه افتادیم لای ردیفهای تابوتها و روی درهایشان را میخواندیم. درِ تابوتها را میخ نکرده بودند. کف دستهایم عرق کرده بود. بیدقت و گنگ، لای تابوتها میچرخیدم. نمیخواندم، فقط نگاهم را میانداختم روی درِها و رد میشدم؛ بی این که حواسم به اسمها و نوشتهها باشد. از مرتضی و اسماعیل جلو زده بودم. مرتضی بیشتر هوای مرا داشت و اسماعیل با دقتتر تابوتها را میخواند. از یک جایی که من و مرتضی چند بار گشته بودیم، اسماعیل داد زد «اینجاست.»
دویدیم طرفش. روی درِ تابوت با ماژیک کلفت مشکی نوشته بودند «بسیجی شهید هوشنگ اشتری. » گفتم «این که حمیدرضا» نیست. برای این که مطمئن شوم، در تابوت را برداشتم. یک جوان قد بلند بود؛ خیلی قد بلند. توی تابوت ۱۹۰ سانتی جا نشده بود. پاهایش از بلندی تا خورده بودند. صورتش از هم پاشیده بود و به جایش فقط گوشت قرمز و پر خون پیدا بود. موهایش فرفری بود و خیس و سیاه. آن قدر سیاه و آن قدر خیس که توی همان نور کمرنگ سوله برق میزد. قشنگ معلوم بود که حمید نیست. دلم آرامتر شد. گفتم «دیدید حمیدرضا نبود، اشتری هست اما حمیدرضا نیست. » مرتضی نگاهم کرد و اسماعیل سرش را انداخت پایین. سرباز مسئول داخل سوله آمده بود نزدیکمان؛ دستکش دستش بود و ماسک زده بود.
نگاهش را چرخاند روی کاغذی که دستش بود، انگار دنبال اسمی میگشت. کمی مکث کرد و بعد که مطمئن شد گفت «یک اشتری دیگر هم هست.» طلبکارانه گفتم «ما تک تک تابوتها را دیدیم، همین یکیه.» آرام گفت «توی یخچال شمارهی چهاره، اسمش توی لیست هست؛ حمیدرضا اشتری فرزند حسین.»
□□□
سرباز افتاد جلو و ما دنبالش. دو سهتا جوان دیگر هم که توی سردخانه بودند افتادند دنبالمان. انگار قرار باشد یک اتفاق عجیب را تماشا کنند. حالا دیگر چارهای نداشتم جز این که به خودم بقبولانم. اما هنوز هم نمیخواستم باور کنم. هنوز هم امکان داشت که اشتباه شده باشد. مثلا پلاک حمید افتاده باشد روی یک شهید دیگر یا از این جور اتفاقها که کم هم نبودند.
سرباز درِ یخچال ۴ را بازکرد و کلید مهتابی را زد و رفت تو. بیست سی تا تابوت دیگر کف یخچال. سرباز انگار که راه را بلد باشد، صاف رفت و ایستاد بالای یکیشان.
همهی نوشتهها و مشخصات روی تابوت درست بود. گفتم « انگار خودشه، نه؟» احساس میکردم همه حواسشان به من است. زیر نگاههایشان راحت نبودم. بسمالله گفتم و درِ تابوت را برداشتم.
گذاشته بودندش توی پلاستیک و پارچهی سفید. لای پلاستیک را باز کردم و گوشهی پارچه را زدم کنار. طاقباز خوابیده بود، اما سرش به پهلوی راست بود.
صورتش کمی سیاه بود، نفهمیدم از دود انفجار بود یا همان حد اقلی که یک بدن بیجان، سیاه میشود. لای چشمانش باز مانده بود. دهانش مثل وقتهایی بود که میخوابید. پایین دماغش یک لکهی خون خشکیده بود. یک کاغذ گلاسهیA۴ روی سینهاش بود. با ماژیک قرمز اسمش را نوشته بودند و شمارهی پلاکش را و تاریخ شهادتش را؛ ۱۰/۱۱/۶۵. یعنی دو روز پیش. چه قدر زود برش گردانده بودند. دکمههای پیراهن فرمش باز بود. بلوز آبیش جمع شده بود زیر سینهاش.
شکمش برهنه بود. یک جایی بالای سمت چپ شکمش را با یک نخ خیلی کلفت، بخیه کرده بودند. بخیه که نه فقط دوخته بودند که باز نشود. بلوزش را بردم بالاتر، غیر از همین یک جا، بدنش سالم بود. دست زدم به صورتش؛ سردِ سرد بود. پاهایش را وارسی کردم، پر از خون بود، اما زخم را پیدا نکردم. پلاکش هنوز گردنش بود. یک پلاستیک کوچک کنار سرش بود. برش داشتم. انگشترش بود و ساعت مچی و کیف جیبیش؛ پر از گِل و خون خشکیده. هنوز انگشتر را به همان حالت توی یک جانماز نگه داشتهام، کنار مهر تربتی که مادربزرگم از کربلا آورده. نگهشان داشتهام برای قبرم.
□□□
مرتضی ایستاده بود کنارم، سرش را انداخته بود پایین ولی زیر چشمی مرا میپایید. رفیق خوبی بود این مرتضی. اسماعیل هم پایین پای حمید ایستاده بود و گریه میکرد. اما من گریهام نمیآمد. حس میکردم سرمای صورت حمید روی دستم مانده. دولا شدم و دوباره دست کشیدم به صورتش. مرتضی گفت «غسل دارد.» گفتم «مگر بی غسل و کفن نیست؟» گفت «نه. روی درِ جنازه نوشته غسل دارد.» پس توی خط شهید نشده. لابد توی آمبولانس یا فوقش توی بهداری خط اول شهید شده. چون اگر میرسید به بیمارستان، لباسهایش را در میآوردند.
مرتضی بازویش را مالید به بازویم. شاید این کار را کرد که نگاه خیرهام را از حمید بگیرد. اسماعیل از پایین پا، درِ تابوت را هل داد که بسته شود. صورت حمید رفت پشت درِ چوبی تابوت.
□□□
یادم آمد که باید راه میافتادیم. امشب کلی کار داشتم. از همین الان هم خسته بودم. خسته و کوبیده و له. انگار یک کوه را گذاشته باشند روی سرم. باید میرفتیم. اول باید غسل میکردم و نماز میخواندم. بعد هم باید یک راهی پیدا میکردم که خبر را به مامان بگویم. از همین الان دلم میسوخت برایش. این کار از همه سختتر بود؛ شاید سختترین کار همهی زندگیم. فکر میکردم طاقت گفتن این یک حرف را به مامان ندارم. حالا بابا یک چیزی، اما مامان نه. ای خدا کاش میمردم و این کار را گردنم نمیانداختی.
ساعتم را نگاه کردم. هنوز شش و نیم نشده بود. مرتضی موتور را گاز داد و از خیابان بهشت زدیم بیرون.
علیرضا اشتری
منبع : کتاب نیوز
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست