از سایهی عاشقان اگر دور شوی |
|
بر تو زند آفتاب و رنجور شوی |
پیش و پس عاشقان چو سایه میدر |
|
تا چون مه و آفتاب پرنور شوی |
|
از شادی تو پر است شهر و وادی |
|
از روی زمین و آسمان را شادی |
کس را گلهای نیست ز تو جز غم را |
|
کز غم همه را بدادهای آزادی |
|
از عشق ازل ترانهگویان گشتی |
|
وز حیرت عشق گول و نادان گشتی |
از بسکه به مردی ز غمش جان بردی |
|
وز بسکه بگفتی غم آن آن گشتی |
|
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی |
|
شب کشته ز زلفین تو عنبر بیزی |
نقاش ازل نقش کند هر طرفی |
|
از بهر قرار دل من تبریزی |
|
از گل قفس هدهد جانها تو کنی |
|
از خاک سیه شکرفشانها تو کنی |
آن را که تو سرمهاش کشیدی او داند |
|
کاینها ز تو آید و چنانها تو کنی |
|
از کم خوردن زیرک و هشیار شوی |
|
وز پرخوردن ابله و بیکار شوی |
پرخواری تو جمله ز پرخواری تست |
|
کمخوار شوی اگر تو کمخوار شوی |
|
استاد مرا بگفتم اندر مستی |
|
کگاهم کن ز نیستی و هستی |
او داد مرا جواب و گفتا که برو |
|
گر رنج ز خلق دور داری رستی |
|
اسرار شنو ز طوطی ربانی |
|
طوطی بچهای زبان طوطی دانی |
در مرغ و قفس خیره چرا میمانی |
|
بشکن قفس ای مرغ کز آن مرغانی |
|
افتاد مرا با لب او گفتاری |
|
گفتم که ز من سیر شدی گفت آری |
گفتا بده آن چیز که جیم اول اوست |
|
گفتم دومش چیست بگو گفت آری |
|
امروز مرا سخت پریشان کردی |
|
پوشیدهی خویش را تو عریان کردی |
من دوش حریف تو نگشتم از خواب |
|
خوردی و نصیب بنده پنهان کردی |
|
امشب برو ای خواب اگر بنشینی |
|
از آتش دل سزای سبلت بینی |
ای عقل برو که تو سخن میچینی |
|
وی عشق بیا که سخت با تمکینی |
|
امشب که فتادهای به چنگال رهی |
|
بسیار طپی ولیک دشوار رهی |
والله نرهی ز بندهای سرو سهی |
|
تا سینه به این دل خرابم ننهی |
|
امشب منم و یکی حریف چو منی |
|
بر ساخته مجلسی برسم چمنی |
جام می و شمع و نقل و مطرب همه هست |
|
ای کاش تو میبودی و اینها همه نی |
|
اندر دل من مها دلافروز توئی |
|
یاران هستند لیک دلسوز توئی |
شادند جهانیان به نوروز و بعید |
|
عید من و نوروز من امروز توئی |
|
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی |
|
زیرا که بهر غمیم فریادرسی |
کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان |
|
جز آنکه ببخشیش باکرام کسی |
|
اندر ره حق چو چست و چالاک شوی |
|
نور فلکی باز بر افلاک شوی |
عرش است نشیمن تو شرمت ناید |
|
چون سایه مقیم خطهی خاک شوی |
|
اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی |
|
وانچ از من بیچاره عزیز است توئی |
چندانکه به خود مینگرم هیچ نیم |
|
بالجمله ز من هر آنچه چیز است توئی |
|
ای آتش بخت سوی گردون رفتی |
|
وی آب حیات سوی جیحون رفتی |
با تو گفتم که بیدلم من بیدل |
|
بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی |
|
ای آنکه به کوی یار ما افتادی |
|
آن روی بدیدی به قفا افتادی |
با تو گفتم که بیدلم من بیدل |
|
بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی |
|
ای آنکه تو از دوش بیادم دادی |
|
زان حالت پرجوش بیادم دادی |
آن رحمت را کجا فراموش کنم |
|
کز گنج فراموش بیادم دادی |
|
ای آنکه تو خون عاشقان آشامی |
|
فریاد ز عاشقی و بیآرامی |
ای دوست منم اسیر دشمن کامی |
|
آخر به تو باز گردد این بدنامی |
|
ای آنکه ره گریز میاندیشی |
|
تو پنداری که بر مراد خویشی |
شه میکشدت مجوی با شه بیشی |
|
که را بکند شهنشه درویشی |
|
ای آنکه ز حد برون جانافزایی |
|
بیحدی و حد هر نفس بنمایی |
دانی که نداری به جهان گنجایی |
|
در غیب بچفسیدی و بیرون نایی |
|
ای آنکه ز حال بندگان میدانی |
|
چشمی و چراغ در شب ظلمانی |
باز دل ما را که تو میپرانی |
|
آخر تو ندانی که تواش میخوانی |
|
ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی |
|
هر لحظه بر او نقش دگر اندازی |
گه مات شوی و گه بداری ماتم |
|
احسنت زهی صنعت با خود بازی |
|
ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی |
|
پیوسته به زلف عنبر ترسائی |
لب بر لب من به بوسه کمتر سائی |
|
آئی بر من و لیک با ترس آئی |
|
ای آنکه طبیب دردهای مائی |
|
این درد ز حد رفت چه میفرمائی |
والله اگر هزار معجون داری |
|
من جانم نبرم تا تو رخی ننمائی |
|