بداندیش و بیکار و بدگوهرند |
|
بدین زیردستی نه اندر خورند |
ازین دست خوارست بر ما سخن |
|
ز کردار ایشان تو دل بد مکن |
مرا بیم و باک از جهانداورست |
|
که از دانش برتو ران برترست |
نباید که شد جان ما بیسپاس |
|
به نزدیک یزدان نیکیشناس |
مرا داد پیروزی و فرهی |
|
فزونی و دیهیم شاهنشهی |
سزای دهش گر نیایش بدی |
|
مرا بر فزونی فزایش بدی |
گر از پشت من رفت یک قطره آب |
|
به جای دگر یافته جای خواب |
چو بیدار شد دشمن آمد مرا |
|
بترسم که رنج از من آمد مرا |
وگر گاه خشم جهاندار نیست |
|
مرا از چنین کار تیمار نیست |
وزان کس که با او شدند انجمن |
|
همه زار و خوارند بر چشم من |
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی |
|
همی آب تیره درآمد به جوی |
ازان کو همآواز و هم کیش اوست |
|
گمانند قیصر بتن خویش اوست |
کسی را که کوتاه باشد خرد |
|
بدین نیاکان خود ننگرد |
گران بیخرد سر بپیچد ز داد |
|
به دشنام او لب نباید گشاد |
که دشنام او ویژه دشنام ماست |
|
کجا از پی و خون و اندام ماست |
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ |
|
مدارا کن اندر میان با درنگ |
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن |
|
به جنگ اندرون هیچ تندی مکن |
گرفتنش بهتر ز کشتن بود |
|
مگرش از گنه بازگشتن بود |
از آبی کزو سرو آزاد رست |
|
سزد گر نباید بدو خاک شست |
وگر خوار گیرد تن ارجمند |
|
به پستی نهد روی سرو بلند |
سرش برگراید ز بالین ناز |
|
مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز |
گرامی که خواری کند آرزوی |
|
نشاید جدا کرد او را ز خوی |
یکی ارجمندی بود کشته خوار |
|
چو با شاه گیتی کند کارزار |
تواز کشتن او مدار ایچ باک |
|
چوخون سرخویش گیرد به خاک |
سوی کیش قیصر گراید همی |
|
ز دیهیم ما سر بتابدهمی |
عزیزی بود زار و خوار و نژند |
|
گزیده به شاهی ز چرخ بلند |
بدین داستان زد یکی مهرنوش |
|
پرستار با هوش و پشمینه پوش |
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد |
|
ورا رامش و زندگانی مباد |
تو از تیرگی روشنایی مجوی |
|
که با آتش آب اندر آید به جوی |
نه آسانیی دید بی رنج کس |
|
که روشن زمانه برینست و بس |
تو با چرخ گردان مکن دوستی |
|
کهگه مغز اویی و گه پوستی |
چه جویی زکردار او رنگ و بوی |
|
بخواهد ربودن چو به نمود روی |
بدان گه بود بیم رنج و گزند |
|
که گردون گردان برآرد بلند |
سپاهی که هستند با نوش زاد |
|
کجا سر به پیچند چندین ز داد |
تو آن را جز از باد و بازی مدان |
|
گزاف زنان بود و رای بدان |
هران کس که ترساست از لشکرش |
|
همی از پی کیش پیچد سرش |
چنینست کیش مسیحا که دم |
|
زنی تیز و گردد کسی زو دژم |
نه پروای رای مسیحابود |
|
به فرجام خصمش چلیپا بود |
دگر هرکه هست از پراگندگان |
|
بدآموز و بدخواه و از بندگان |
از ایشان یکی برتری رای نیست |
|
دم باد با رای ایشان یکیست |
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد |
|
برو زین سخنها مکن هیچ یاد |
که پوشیده رویان او در نهان |
|
سرآرند برخویشتن بر زمان |
هم ایوان او ساز زندان اوی |
|
ابا آنک بردند فرمان اوی |
در گنج یک سر بدو برمبند |
|
وگر چه چنین خوار شد ارجمند |
ز پوشیده رویان و از خوردنی |
|
ز افگندنی هم ز گستردنی |
برو هیچ تنگی نباید به چیز |
|
نباید که چیزی نیابد به نیز |
وزین مرزبانان ایرانیان |
|
هران کس که بستند با او میان |
چو پیروز گردی مپیچان سخن |
|
میانشان به خنجر به دو نیم کن |
هران کس که او دشمن پادشاست |
|
به کام نهنگش سپاری رواست |
جزان هرک ما را به دل دشمنست |
|
ز تخم جفا پیشه آهرمنست |
ز ما نیکوییها نگیرند یاد |
|
تو را آزمایش بس ازنوش زاد |
ز نظاره هرکس که دشنام داد |
|
زبانش بجنبید بر نوش زاد |
بران ویژه دشنام ما خواستند |
|
به هنگام بدگفتن آراستند |
مباش اندرین نیزهمداستان |
|
که بدخواه راند چنین داستان |
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست |
|
دل ما برین راستی برگواست |
زبان کسی کو ببد کرد یاد |
|
وزو بود بیداد برنوش زاد |
همه داغ کن برسر انجمن |
|
مبادش زبان ومبادش دهن |
کسی کو بجوید همی روزگار |
|
که تا سست گردد تن شهریار |
به کار آورد کژی و دشمنی |
|
بداندیشی و کیش آهرمنی |
بدین پادشاهی نباشد رواست |
|
که فر و سر و افسر و چهر ماست |
نهادند برنامه بر مهر شاه |
|
فرستاده برگشت پویان به راه |
چو از ره سوی رام برزین رسید |
|
بگفت آنچ از شاه کسری شنید |
چو آن گفته شد نامه او بداد |
|
به فرمان که فرمود با نوش زاد |
سپه کردن و جنگ را ساختن |
|
وز آزرم او مغز پرداختن |
چوآن نامه برخواند مرد کهن |
|
شنید از فرستاده چندی سخن |
بدانگه که خیزد خروش خروس |
|
ز درگاه برخاست آوای کوس |
سپاهی بزرگ از مداین برفت |
|
بشد رام برزین سوی جنگ تفت |
پس آگاهی آمد سوی نوشزاد |
|
سپاه انجمن کرد و روزی بداد |
همه جاثلیقان و به طریق روم |
|
که بودند زان مرز آبادبوم |
سپهدار شماس پیش اندرون |
|
سپاهی همه دست شسته به خون |
برآمد خروش از در نوشزاد |
|
بجنبید لشکر چو دریا ز باد |
به هامون کشیدند یکسر ز شهر |
|
پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر |
چو گرد سپه رام برزین بدید |
|
بزد نای رویین وصف بر کشید |
ز گرد سواران جوشنوران |
|
گراییدن گرزهای گران |
دل سنگ خارا همیبردرید |
|
کسی روی خورشید تابان ندید |
به قلب سپاه اندرون نوشزاد |
|
یکی ترگ رومی به سر برنهاد |
سپاهی بد از جاثلقیان روم |
|
که پیدا نبد از پی نعل بوم |
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست |
|
هوا بر سر او خروشان شدست |
زره دار گردی بیامد دلیر |
|
کجا نام اوبود پیروز شیر |
خروشید کای نامور نوشزاد |
|
سرت را که پیچید چونین ز داد |
بگشتی ز دین کیومرثی |
|
هم از راه هوشنگ و طهمورثی |
مسیح فریبنده خود کشته شد |
|
چو از دین یزدان سرش گشته شد |
ز دین آوران کین آنکس مجوی |
|
کجا کارخود را ندانست روی |
اگر فر یزدان برو تافتی |
|
جهود اندرو راه کی یافتی |
پدرت آن جهاندار آزادمرد |
|
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد |
تو با او کنون جنگ سازی همی |
|
سرت به آسمان برفرازی همی |
بدین چهرچون ماه و این فرو برز |
|
برین یال و کتف و برین دست و گرز |
نبینم خرد هیچ نزدیک تو |
|
چنین خیره شد جان تاریک تو |
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد |
|
که اکنون همیداد خواهی به باد |
تو با شاه کسری بسنده نهای |
|
وگر پیل و شیر دمنده نهای |
چو دست و عنان توای شهریار |
|
بایوان شاهان ندیدم نگار |
چو پای و رکیب تو و یال تو |
|
چنین شورش و دست و کوپال تو |
|