همان جهن را پای کرده ببند |
|
ببردند نزدیک تخت بلند |
بدان دختران رد افراسیاب |
|
نگه کرد کاوس مژگان پر آب |
پس پردهی شاهشان جای کرد |
|
همانگه پرستنده بر پای کرد |
اسیران و آنکس که بود از نوا |
|
بیاراست مر هر یکی را جدا |
یکی را نگهبان یکی را ببند |
|
ببردند از پیش شاه بلند |
ازان پس همه خواسته هرچ بود |
|
ز دینار وز گوهر نابسود |
بارزانیان داد تا آفرین |
|
بخوانند بر شاه ایران زمین |
دگر بردگان مهتران را سپرد |
|
بایوان ببرد از بزرگان و خرد |
بیاراستند از در جهن جای |
|
خورش با پرستنده و رهنمای |
بدژ بر یکی جای تاریک بود |
|
ز دل دور با دخمه نزدیک بود |
بگرسیوز آمد چنان جای بهر |
|
چنینست کردار گردنده دهر |
خنک آنکسی کو بود پادشا |
|
کفی راد دارد دلی پارسا |
بداند که گیتی برو بگذرد |
|
نگردد بگرد در بی خرد |
خرد چون شود از دو دیده سرشک |
|
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک |
ازان پس کزیشان بپردخت شاه |
|
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه |
نویسنده آهنگ قرطاس کرد |
|
سر خامه برسان الماس کرد |
نبشتند نامه بهر کشوری |
|
بهر نامداری و هر مهتری |
که شد ترک و چین شاه را یکسره |
|
ببشخور آمد پلنگ و بره |
درم داد و دینار درویش را |
|
پراگنده و مردم خویش را |
بدو هفته در پیش درگاه شاه |
|
از انبوه بخشش ندیدند راه |
سیم هفته بر جایگاه مهی |
|
نشست اندر آرام با فرهی |
ز بس نالهی نای و بانگ سرود |
|
همی داد گل جام می را درود |
بیک هفته از کاخ کاوس کی |
|
همی موج برخاست از جام می |
سر ماه نو خلعت گیو ساخت |
|
همی زر و پیروزه اندر نشاخت |
طبقهای زرین و پیروزه جام |
|
کمرهای زرین و زرین ستام |
پرستار با طوق و با گوشوار |
|
همان یاره و تاج گوهر نگار |
همان جامهی تخت و افگندنی |
|
ز رنگ و ز بو وز پراگندنی |
فرستاد تا گیو را خواندند |
|
براورنگ زرینش بنشاندند |
ببردند خلعت بنزدیک اوی |
|
بمالید گیو اندران تخت روی |
وزان پس بیامد خرامان دبیر |
|
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر |
نبشتند نامه که از کردگار |
|
بدادیم و خشنود از روزگار |
که فرزند ما گشت پیروزبخت |
|
سزای مهی وز در تاج و تخت |
بدی را که گیتی همی ننگ داشت |
|
جهانرا پر از غارت و جنگ داشت |
ز دست تو آواره شد در جهان |
|
نگویند نامش جز اندر نهان |
همه ساله تا بود خونریز بود |
|
ببدنامی و زشتی آویز بود |
بزد گردن نوذر تاجدار |
|
ز شاهان وز راستان یادگار |
برادرکش و بدتن و شاه کش |
|
بداندیش و بدراه و آشفته هش |
پی او ممان تا نهد بر زمین |
|
بتوران و مکران و دریای چین |
جهان را مگر زو رهایی بود |
|
سر بی بهایش بهایی بود |
اگر داور دادگر یک خدای |
|
همی بود خواهد ترا رهنمای |
که گیتی بشویی ز رنج بدان |
|
ز گفتار و کردار نابخردان |
بداد جهان آفرین شاد باش |
|
جهان را یکی تازه بنیاد باش |
مگر باز بینم تورا شادمان |
|
پر از درد گردد دل بدگمان |
وزین پس جز از پیش یزدان پاک |
|
نباشم کزویست امید و باک |
بدان تا تو پیروز باشی و شاد |
|
سرت سبز باد و دلت پر ز داد |
جهان آفرین رهنمای تو باد |
|
همیشه سر تخت جای تو باد |
نهادند بر نامه بر مهر شاه |
|
بر ایوان شه گیو بگزید راه |
بره بر نبودش بجایی درنگ |
|
بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ |
برو آفرین کرد و نامه بداد |
|
پیام نیا پیش او کرد یاد |
ز گفتار او شاد شد شهریار |
|
میآورد و رامشگر و میگسار |
همی خورد پیروز و شادان سه روز |
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز |
سپه را همه ترک و جوشن بداد |
|
پیام نیا پیششان کرد یاد |
مر آن را بگستهم نوذر سپرد |
|
یکی لشکری نامبردار و گرد |
ز گنگ گزین راه چین برگرفت |
|
جهان را بشمشیر در بر گرفت |
نبد روز بیکار و تیره شبان |
|
طلایه بروز و بشب پاسبان |
بدین گونه تا شارستان پدر |
|
همی رفت گریان و پر کینه سر |
همی گرد باغ سیاوش بگشت |
|
بجایی که بنهاد خونریز تشت |
همی گفت کز داور یک خدای |
|
بخواهم که باشد مرا رهنمای |
مگر همچنین خون افراسیاب |
|
هم ایدر بریزم بکردار آب |
و ز آن جایگه شد سوی تخت باز |
|
همی گفت با داور پاک راز |
ز لشکر فرستادگان برگزید |
|
که گویند و دانند گفت و شنید |
فرستاد کس نزد خاقان چین |
|
بفغفور و سالار مکران زمین |
که گر دادگیرید و فرمان کنید |
|
ز کردار بد دل پشیمان کنید |
خورشها فرستید نزد سپاه |
|
ببینید ناچار ما را براه |
کسی کو بتابد ز فرمان من |
|
و گر دور باشد ز پیمان من |
بیاراست باید پسه را برزم |
|
هرآنکس که بگریزد از راه بزم |
فرستاده آمد بهر کشوری |
|
بهر جا که بد نامور مهتری |
غمی گشت فغفور و خاقان چین |
|
بزرگان هر کشوری همچنین |
فرستاده را چند گفتند گرم |
|
سخنهای شیرین بواز نرم |
که ما شاه را سربسر کهتریم |
|
زمین جز بفرمان او نسپریم |
گذرها که راه دلیران بدست |
|
ببینیم تا چند ویران شدست |
کنیم از سر آباد با خوردنی |
|
بباشیم و آریمش آوردنی |
همی گفت هر کس که بودش خرد |
|
که گر بی زیان او بما بگذرد |
بدرویش بخشیم بسیار چیز |
|
نثار و خورشها بسازیم نیز |
فرستاده را بیکران هدیه داد |
|
بیامد بدرگاه پیروز و شاد |
دگر نامور چون بمکران رسید |
|
دل شاه مکران دگرگونه دید |
بر تخت او رفت و نامه بداد |
|
بگفت از پیام آنچ بودش بیاد |
سبک مر فرستاده را خوار کرد |
|
دل انجمن پر ز تیمار کرد |
بدو گفت با شاه ایران بگوی |
|
که نادیده بر ما فزونی مجوی |
زمانه همه زیر تخت منست |
|
جهان روشن از فر بخت منست |
چو خورشید تابان شود برسپهر |
|
نخستین برین بوم تابد بمهر |
همم دانش و گنج آباد هست |
|
بزرگی و مردی و نیروی دست |
گراز من همی راه جوید رواست |
|
که هر جانور بر زمین پادشاست |
نبندیم اگر بگذری بر تو راه |
|
زیانی مکن بر گذر با سپاه |
ور ایدونک با لشکر آیی بشهر |
|
برین پادشاهی ترا نیست بهر |
نمانم که بر بوم من بگذری |
|
وزین مرز جایی به پی بسپری |
نمانم که مانی تو پیروزگر |
|
وگر یابی از اختر نیک بر |
برین گونه چون شاه پاسخ شنید |
|
ازان جایگه لشکر اندر کشید |
بیامد گرازان بسوی ختن |
|
جهاندار با نامدار انجمن |
برفتند فغفور و خاقان چین |
|
برشاه با پوزش و آفرین |
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند |
|
خود و نامداران براه آمدند |
همه راه آباد کرده چو دست |
|
در و دشت چون جایگاه نشست |
همهبوم و بر پوشش و خوردنی |
|
از آرایش بزم و گستردنی |
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه |
|
ببستند آذین به بیراه و راه |
بدیوار دیبا برآویختند |
|
ز بر زعفران و درم ریختند |
چو با شاه فغفور گستاخ شد |
|
بپیش اندر آمد سوی کاخ شد |
بدو گفت ما شاه را کهتریم |
|
اگر کهتری را خود اندر خوریم |
جهانی ببخت تو آباد گشت |
|
دل دوستداران تو شاد گشت |
گر ایوان ما در خور شاه نیست |
|
گمانم که هم بتر از راه نیست |
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه |
|
نشست از بر نامور پیشگاه |
ز دینار چینی ز بهر نثار |
|
بیاورد فغفور چین صد هزار |
همی بود بر پیش او بربپای |
|
ابا مرزبانان فرخنده رای |
بچین اندرون بود خسرو سه ماه |
|
ابا نامداران ایران سپاه |
|