بتنها برفتم ز خیمه پگاه |
|
بلشکر
بهر جای کردم نگاه |
از ایران فراوان سپاه آمدست |
|
بیاری برین رزمگاه آمدست |
ز دیبا یکی سبز پردهسرای |
|
یکی اژدهافش درفشی بپای |
سپاهی بگرد اندرش زابلی |
|
سپردار و با خنجر کابلی |
گمانم که رستم ز نزدیک شاه |
|
بیاری بیامد بدین رزمگاه |
بدو گفت پیران که بد روزگار |
|
اگر رستم آید بدین کارزار |
نه کاموس ماند نه خاقان چین |
|
نه شنگل نه گردان توران زمین |
همانگه ز لشکر گه اندر کشید |
|
بیامد سپهدار را بنگرید |
وزانجا دمان سوی کاموس شد |
|
بنزدیک منشور و فرطوس شد |
که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه |
|
بگشتم همه گرد ایران سپاه |
بیاری فراوان سپاه آمدست |
|
بسی کینهور رزمخواه آمدست |
گمانم که آن رستم پیلتن |
|
که گفتم همی پیش این انجمن |
برفت از در شاه ایران سپاه |
|
بیاری بیامد بدین رزمگاه |
بدو گفت کاموس کای پر خرد |
|
دلت یکسر اندیشهی بد برد |
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ |
|
مکن خیره دل را بدین کار تنگ |
ز رستم چه رانی تو چندین سخن |
|
ز زابلستان یاد چندین مکن |
درفش مرا گر ببیند به چنگ |
|
بدریای چین بر خروشد نهنگ |
برو لشکر آرای و برکش سپاه |
|
درفش اندر آور بوردگاه |
چو من با سپاه اندر آیم بجنگ |
|
نباید که باشد شما را درنگ |
ببینی تو پیکار مردان کنون |
|
شده دشت یکسر چو دریای خون |
دل پهلوان زان سخن شاد گشت |
|
ز اندیشهی رستم آزاد گشت |
سپه را همه ترگ و جوشن بداد |
|
همی کرد گفتار کاموس یاد |
وزان جایگه پیش خاقان چین |
|
بیامد بیوسید روی زمین |
بدو گفت شاها انوشه بدی |
|
روانرا بدیدار توشه بدی |
بریدی یکی راه دشوار و دور |
|
خریدی چنین رنج ما را بسور |
بدین سام بزرم افراسیاب |
|
گذشتی به کشتی ز دریای آب |
سپاه از تو دارد همی پشت راست |
|
چنان کن که از گوهر تو سزاست |
بیارای پیلان بزنگ و درای |
|
جهان پر کن از نالهی کرنای |
من امروز جنگ آورم با سپاه |
|
تو با پیل و با کوس در قلبگاه |
نگه دار پشت سپاه مرا |
|
بابر اندر آور کلاه مرا |
چنین گفت کاموس
جنگی بمن |
|
که تو پیشرو باش زین انجمن |
بسی سخت سوگندهای دراز |
|
بخورد و بر آهیخت گرز از فراز |
که امروز من جز بدین گرز جنگ |
|
نسازم وگر بارد از ابر سنگ |
چو بشنید خاقان بزد کرنای |
|
تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای |
ز بانگ تبیره زمین و سپهر |
|
بپوشید کوه و بیفگند مهر |
بفرمود تا مهد بر پشت پیل |
|
ببستند و شد روی گیتی چو نیل |
بیامد گرازان بقلب سپاه |
|
شد از گرد خورشید تابان سیاه |
خروشیدن زنگ و هندی درای |
|
همی دل برآورد گفتی ز جای |
ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل |
|
درفشان بکردار دریای نیل |
بچشم اندرون روشنایی نماند |
|
همی باروان آشنایی نماند |
پر از گرد شد چشم و کام سپهر |
|
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر |
چو خاقان بیامد بقلب سپاه |
|
بچرخ اندرون ماه گم کرد راه |
ز کاموس چون کوه شد میمنه |
|
کشیدند بر سوی هامون بنه |
سوی میسره نیز پیران برفت |
|
برادرش هومان و کلباد تفت |
چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد |
|
بیاراست در قلب جای نبرد |
چنین گفت رستم که گردان سپهر |
|
ببینیم تا بر که گردد بمهر |
چگونه بود بخشش آسمان |
|
کرا زین بزرگان سرآید زمان |
درنگی نبودم براه اندکی |
|
دو منزل همی کرد رخشم یکی |
کنون سم این بارگی کوفتست |
|
ز راه دراز اندر آشوفتست |
نیارم برو کرد نیرو بسی |
|
شدن جنگ جویان به پیش کسی |
یک امروز در جنگ یاری کنید |
|
برین دشمنان کامگاری کنید |
که گردان سپهر جهان یار ماست |
|
مه و مهر گردون نگهدار ماست |
بفرمود تا طوس بربست کوس |
|
بیاراست لشکر چو چشم خروس |
سپهبد بزد نای و رویینه خم |
|
خروش آمد و نالهی گاودم |
بیاراست گودرز بر میمنه |
|
فرستاد بر کوه خارا بنه |
فریبرز کاوس بر میسره |
|
جهان چون نیستان شده یکسره |
بقلب اندرون طوس نوذر بپای |
|
زمین شد پر از نالهی کرنای |
جهان شد بگرد اندرون ناپدید |
|
کسی از یلان خویشتن را ندید |
بشد پیلتن تا سر تیغ کوه |
|
بدیدار خاقان و توران گروه |
سپه دید چندانک دریای روم |
|
ازیشان نمودی چویک مهره موم |
کشانی و شگنی و سقلاب و هند |
|
چغانی و رومی و وهری و سند |
جهانی شده سرخ و زرد و سیاه |
|
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه |
زبانی دگرگون بهر گوشهای |
|
درفش نوآیین و نو توشهای |
ز پیلان و آرایش و تخت عاج |
|
همان یاره و افسر و طوق و تاج |
جهان بود یکسر چو باغ بهشت |
|
بدیدار ایشان شده خوب زشت |
بران کوه سر ماند رستم شگفت |
|
ببر گشتن اندیشه اندر گرفت |
که تا چون نماید بما چرخ مهر |
|
چه بازی کند پیر گشته سپهر |
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد |
|
گذر بر سپاه و سپهبد نکرد |
همی گفت تا من کمر بستهام |
|
بیک جای یک سال ننشستهام |
فراوان سپه دیدهام پیش ازین |
|
ندانم که لشکر بود بیش ازین |
بفرمود تا برکشیدند کوس |
|
بجنگ اندر آمد سپهدار طوس |
ازان کوه سر سوی هامون کشید |
|
همی نیزه از کینه در خون کشید |
بیک نیمه از روز لشکر گذشت |
|
کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت |
ز گرد سپه روشنایی نماند |
|
ز خورشید شب را جدایی نماند |
ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت |
|
همی آفتاب اندران خیره گشت |
خروش سواران و اسپان ز دشت |
|
ز بهرام و کیوان همی برگذشت |
ز جوش سواران و زخم تبر |
|
همی سنگ خارا برآورد پر |
همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل |
|
خروشان دل خاک در زیر نعل |
دل مرد بددل گریزان ز تن |
|
دلیان ز خفتان بریده کفن |
برفتند ازان جای شیران نر |
|
عقاب دلاور برآورد پر |
نماند ایچ با روی خورشید رنگ |
|
بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ |
بلشکر چنین گفت کاموس گرد |
|
که گر آسمان را بباید سپرد |
همه تیغ و گرز و کمند آورید |
|
بایرانیان تنگ و بند آورید |
جهانجوی را دل بجنگ اندرست |
|
وگرنه سرش زیر سنگ اندرست |
دلیری کجا نام او اشکبوس |
|
همی بر خروشید بر سان کوس |
بیامد که جوید ز ایران نبرد |
|
سر هم نبرد اندر آرد بگرد |
بشد تیز رهام با خود و گبر |
|
همی گرد رزم اندر آمد بابر |
برآویخت رهام با اشکبوس |
|
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس |
بران نامور تیرباران گرفت |
|
کمانش کمین سواران گرفت |
جهانجوی
در زیر پولاد بود |
|
بخفتانش بر تیر چون باد بود |
نبد کارگر تیر بر گبر اوی |
|
ازان تیزتر شد دل جنگجوی |
بگرز گران دست برد اشکبوس |
|
زمین آهنین شد سپهر ابنوس |
برآهیخت رهام گرز گران |
|
غمی شد ز پیکار دست سران |
چو رهام گشت از کشانی ستوه |
|
بپیچید زو روی و شد سوی کوه |
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس |
|
بزد اسپ کاید بر اشکبوس |
تهمتن برآشفت و با طوس گفت |
|
که رهام را جام بادهست جفت |
بمی در همی تیغبازی کند |
|
میان یلان سرفرازی کند |
چرا شد کنون روی چون سندروس |
|
سواری بود کمتر از اشکبوس |
تو قلب سپه را بیین بدار |
|
من اکنون پیاده کنم کارزار |
کمان بزه را بباز و فگند |
|
ببند کمر بر بزد تیر چند |
خروشید کای مرد رزم آزمای |
|
هم آوردت آمد مشو باز جای |
کشانی بخندید و خیره بماند |
|
عنان را گران کرد و او را بخواند |
بدو گفت خندان که نام تو چیست |
|
تن بیسرت را که خواهد گریست |
تهمتن چنین داد پاسخ که نام |
|
چه پرسی کزین پس نبینی تو کام |
مرا مادرم نام مرگ تو کرد |
|
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد |
کشانی بدو گفت بیبارگی |
|
بکشتن دهی سر بیکبارگی |
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی |
|
که ای بیهده مرد پرخاشجوی |
|