ز بهر ستودانش کاخی بلند |
|
بکردند بالای او ده کمند |
ببردند پس نامداران شاه |
|
دبیقی و دیبای رومی سیاه |
برو تافته عود و کافور و مشک |
|
تنش را بدو در بکردند خشک |
نهادند زیراندرش تخت عاج |
|
بسربر ز کافور وز مشک تاج |
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت |
|
در خوابگه را ببستند سخت |
کسی نیز کاوس کی را ندید |
|
ز کین و ز آوردگاه آرمید |
چنینست رسم سرای سپنج |
|
نمانی درو جاودانه مرنج |
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ |
|
نه جنگآوران زیر خفتان و ترگ |
اگر شاه باشی وگر زردهشت |
|
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت |
چنان دان که گیتی ترا دشمنست |
|
زمین بستر و گور پیراهنست |
چهل روز سوگ نیا داشت شاه |
|
ز شادی شده دور وز تاج و گاه |
پس آنگه نشست از بر تخت عاج |
|
بسر برنهاد آن دلافروز تاج |
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه |
|
ردان و بزرگان زرین کلاه |
بشاهی برو آفرین خواندند |
|
بران تاج بر گوهر افشاندند |
یکی سور بد در جهان سربسر |
|
چو بر تخت بنشست پیروزگر |
برین گونه تا سالیان گشت شست |
|
جهان شد همه شاه را زیردست |
پراندیشه شد مایهور جان شاه |
|
ازان رفتن کار و آن دستگاه |
همی گفت ویران و آباد بوم |
|
ز چین و ز هند و توران و روم |
هم از خاوران تا در باختر |
|
ز کوه و بیابان وز خشک و تر |
سراسر ز بدخواه کردم تهی |
|
مرا گشت فرمان و گاه مهی |
جهان از بداندیش بیبیم شد |
|
دل اهرمن زین به دو نیم شد |
ز یزدان همه آرزو یافتم |
|
وگر دل همه سوی کین تافتم |
روانم نباید که آرد منی |
|
بداندیشی و کیش آهرمنی |
شوم همچو ضحاک تازی و جم |
|
که با سلم و تور اندر آیم بزم |
بیک سو چو کاوس دارم نیا |
|
دگر سو چو توران پر از کیمیا |
چو کاوس و چون جادو افراسیاب |
|
که جز روی کژی ندیدی بخواب |
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس |
|
بروشن روان اندر آرم هراس |
ز من بگسلد فره ایزدی |
|
گر آیم بکژی و راه بدی |
ازان پس بران تیرگی بگذرم |
|
بخاک اندر آید سر و افسرم |
بگیتی بماند ز من نام بد |
|
همان پیش یزدان سرانجام بد |
تبه گرددم چهر و رنگ رخان |
|
بریزد بخاک اندرون استخوان |
هنر کم شود ناسپاسی بجای |
|
روان تیره گردد بدیگر سرای |
گرفته کسی تاج و تخت مرا |
|
بپای اندر آورده بخت مرا |
ز من نام ماند بدی یادگار |
|
گل رنجهای کهن گشته خار |
من اکنون چو کین پدر خواستم |
|
جهانی بخوبی بیاراستم |
بکشتم کسی را که بایست کشت |
|
که بد کژ و با راه یزدان درشت |
بباد و ویراندرختی نماند |
|
که منشور تخت مرا برنخواند |
بزرگان گیتی مرا کهترند |
|
وگر چند با گنج و با افسرند |
سپاسم ز یزدان که او داد فر |
|
همان گردش اختر و پای و پر |
کنون آن به آید که من راهجوی |
|
شوم پیش یزدان پر از آب روی |
مگر هم بدین خوبی اندر نهان |
|
پرستندهی کردگار جهان |
روانم بدان جای نیکان برد |
|
که این تاج و تخت مهی بگذرد |
نیابد کسی زین فزون کام و نام |
|
بزرگی و خوبی و آرام و جام |
رسیدیم و دیدیم راز جهان |
|
بد و نیک هم آشکار و نهان |
کشاورز دیدیم گر تاجور |
|
سرانجام بر مرگ باشد گذر |
بسالار نوبت بفرمود شاه |
|
که هر کس که آید بدین بارگاه |
ورا بازگردان بنیکو سخن |
|
همه مردمی جوی و تندی مکن |
ببست آن در بارگاه کیان |
|
خروشان بیامد گشادهمیان |
ز بهر پرستش سر وتن بشست |
|
بشمع خرد راه یزدان بجست |
بپوشید پس جامهی نو سپید |
|
نیایش کنان رفت دل پر امید |
بیامد خرامان بجای نماز |
|
همی گفت با داور پاک راز |
همی گفت کای برتر از جان پاک |
|
برآرندهی آتش از تیره خاک |
مرا بین و چندی خرد ده مرا |
|
هم اندیشهی نیک و بد ده مرا |
ترا تا بباشم نیایش کنم |
|
بدین نیکویها فزایش کنم |
بیامرز رفته گناه مرا |
|
ز کژی بکش دستگاه مرا |
بگردان ز جانم بد روزگار |
|
همان چارهی دیو آموزگار |
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم |
|
نگیرد هوا بر روانم ستم |
چو بر من بپوشد در راستی |
|
بنیرو شود کژی و کاستی |
بگردان ز من دیو را دستگاه |
|
بدان تا ندارد روانم تباه |
نگهدار بر من همین راه و سان |
|
روانم بدان جای نیکان رسان |
شب و روز یک هفته بر پای بود |
|
تن آنجا و جانش دگر جای بود |
سر هفته را گشت خسرو نوان |
|
بجای پرستش نماندش توان |
بهشتم ز جای پرستش برفت |
|
بر تخت شاهی خرامید تفت |
همه پهلوانان ایران سپاه |
|
شگفتی فرومانده از کار شاه |
ازان نامداران روز نبرد |
|
همی هر کسی دیگر اندیشه کرد |
چو بر تخت شد نامور شهریار |
|
بیامد بدرگاه سالار بار |
بفرمود تا پرده برداشتند |
|
سپه را ز درگاه بگذاشتند |
برفتند با دست کرده بکش |
|
بزرگان پیل افکن شیرفش |
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر |
|
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر |
چو دیدند بردند پیشش نماز |
|
ازان پس همه برگشادند راز |
که شاها دلیرا گوا داورا |
|
جهاندار و بر مهتران مهترا |
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج |
|
فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج |
فرازندهی نیزه و تیغ و اسب |
|
فروزندهی فرخ آذرگشسب |
نترسی ز رنج و ننازی بگنج |
|
بگیتی ز گنجت فزونست رنج |
همه پهلوانان ترا بندهایم |
|
سراسر بدیدار تو زندهایم |
همه دشمنان را سپردی بخاک |
|
نماندت بگیتی ز کس بیم و باک |
بهر کشوری لشکر و گنج تست |
|
بجایی که پی برنهی رنج تست |
ندانیم کاندیشهی شهریار |
|
چرا تیره شد اندرین روزگار |
ترا زین جهان روز برخوردنست |
|
نه هنگام تیمار و پژمردنست |
گر از ما بچیزی بیازرد شاه |
|
از آزار او نیست ما را گناه |
بگوید بما تا دلش خوش کنیم |
|
پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم |
وگر دشمنی دارد اندر نهان |
|
بگوید بما شهریار جهان |
همه تاجداران که بودند شاه |
|
بدین داشتند ارج گنج و سپاه |
که گر سر ستانند و گر سر دهند |
|
چو ترگ دلیران بسر برنهند |
نهانی که دارد بگوید بما |
|
همان چارهی آن بجوید ز ما |
بدیشان چنین گفت پس شهریار |
|
که با کس ندارید کس کارزار |
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج |
|
نشد نیز جایی پراکنده گنج |
نه آزار دارم ز کار سپاه |
|
نه اندر شما هست مرد گناه |
ز دشمن چو کین پدر خواستم |
|
بداد وبدین گیتی آراستم |
بگیتی پی خاک تیره نماند |
|
که مهر نگین مرا برنخواند |
شما تیغها در نیام آورید |
|
می سرخ و سیمینه جام آورید |
بجای چرنگ کمان نای و چنگ |
|
بسازید با باده و بوی و رنگ |
بیک هفته من پیش یزدان بپای |
|
ببودم به اندیشه و پاکرای |
یکی آرزو دارم اندر نهان |
|
همی خواهم از کردگار جهان |
بگویم گشاده چو پاسخ دهید |
|
بپاسخ مرا روز فرخ نهید |
شما پیش یزدان نیایش کنید |
|
برین کام و شادی ستایش کنید |
که او داد بر نیک و بد دستگاه |
|
ستایش مر او را که بنمود راه |
ازان پس بمن شادمانی کنید |
|
ز بدها روان بیگمانی کنید |
بدانید کین چرخ ناپایدار |
|
نداند همی کهتر از شهریار |
همی بدرود پیر و برنا بهم |
|
ازو داد بینیم و زو هم ستم |
همه پهلوانان ز نزدیک شاه |
|
برون آمدند از غمان جان تباه |
بسالار بار آن زمان گفت شاه |
|
که بنشین پس پردهی بارگاه |
کسی را مده بار در پیش من |
|
ز بیگانه و مردم خویش من |
بیامد بجای پرستش بشب |
|
بدادار دارنده بگشاد لب |
|