چو از چاره دلها بپرداختند |
|
فرستاده را پیش بنشاختند |
بگفتند چیزی که بایست گفت |
|
ز فرزند خاتون که بد در نهفت |
بپذرفت مهران ستاد از پدر |
|
به نام شهنشاه پیروزگر |
میانجی بپذرفت خاقان به داد |
|
همان راکه دارد ز خاتون نژاد |
پرستندگان با نثار آمدند |
|
به شادی بر شهریار آمدند |
وزان پس یکی گنج آراسته |
|
بدو در ز هر گونهای خواسته |
ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج |
|
همان مهر پیروزه و تخت عاج |
یکی دیگر ازعود هندی به زر |
|
برو بافته چند گونه گهر |
ابا هر یکی افسری شاهوار |
|
صد اسب و صد استر به زین و به بار |
شتر بارکرده ز دیبای چین |
|
بیاراسته پشت اسبان به زین |
چهل را ز دیبای زربفت گون |
|
کشیده زبر جد به زر اندرون |
صد اشتر ز گستردنی بار کرد |
|
پرستنده سیصد پدیدار کرد |
همیبود تاهرکسی برنشست |
|
برآیین چین با درفشی بدست |
بفرمود خاقان پیروزبخت |
|
که بنهند برکوههی پیل تخت |
برو بافته شوشهی سیم و زر |
|
به شوشه درون چند گونه گهر |
درفشی درفشان به دیبای چین |
|
که پیدا نبودی ز دیبا زمین |
به صد مردش از جای برداشتند |
|
ز هامون به گردون برافراشتند |
ز دیبا بیاراست مهدی به زر |
|
به مهد اندرون نابسوده گهر |
چو سیصد پرستار با ماهروی |
|
برفتند شاداندل و راهجوی |
فرستاد فرزند را نزد شاه |
|
سپاهی همیرفت با او به راه |
پرستنده پنجاه و خادم چهل |
|
برو برگذشتند شادان به دل |
چوپردخته شد زان بیامد دبیر |
|
بیاورد مشک و گلاب وحریر |
یکی نامه بنوشت ار تنگوار |
|
پر آرایش و بوی و رنگ و نگار |
نخستین ستود آفریننده را |
|
جهاندار و بیدار و بیننده را |
که هرچیز کو سازد اندر بوش |
|
بران سو بود بندگان را روش |
شهنشاه ایران مرا افسرست |
|
نه پیوند او از پی دخترست |
که تامن شنیدستم از بخردان |
|
بزرگان و بیدار دل موبدان |
ز فر و بزرگی و اورند شاه |
|
بجستم همی رای و پیوند شاه |
که اندر جهان سر به سر دادگر |
|
جهاندار چون او نبندد کمر |
به مردی و پیروزی و دستگاه |
|
به فر و بنیرو و تخت و کلاه |
به رادی و دانش به رای وخرد |
|
ورا دین یزدان همیپرورد |
فرستادم اینک جهان بین خویش |
|
سوی شاه کسری به آیین خویش |
بفرمودهام تا بود بندهوار |
|
چوشاید پس پردهی شهریار |
خردگیرد از فر و فرهنگ اوی |
|
بیاموزد آیین وآهنگ اوی |
که بخت وخرد رهنمون تو باد |
|
بزرگی ودانش ستون تو باد |
نهادند مهر از بر مشک چین |
|
فرستاده را داد و کرد آفرین |
یکی خلعت از بهر مهران ستاد |
|
بیاراست کان کس ندارد به یاد |
که دادی کسی از مهان جهان |
|
فرستاده را آشکار ونهان |
همان نیز یارانش را هدیه داد |
|
ز دینار وز مشکشان کرد شاد |
همیرفت با دختر وخواسته |
|
سواران و پیلان آراسته |
چنین تا لب رود جیحون کشید |
|
به مژگان همی از دلش خون کشید |
همیبود تا رود بگذاشتند |
|
ز خشکی بران روی برداشتند |
ز جیحون دلی پر زخون بازگشت |
|
ز فرزند با درد انباز گشت |
جو آگاهی آمد ز مهران ستاد |
|
همی هر کس آن مر ده را هدیه داد |
یکایک همیخواندند آفرین |
|
ابرشاه ایران وسالار چین |
دلی شاد با هدیه و با نثار |
|
همه مهربان و همه دوستار |
ببستند آذین به شهر و به راه |
|
درم ریختند از بر تخت شاه |
به آموی و راه بیابان مرو |
|
زمین بود یک سر چو پر تذرو |
چنین تا به بسطام وگرگان رسید |
|
تو گفتی زمین آسمان را ندید |
زآیین که بستند بر شهر و دشت |
|
براهی که لشکر همیبرگذشت |
وز ایران همه کودک و مرد و زن |
|
به راه بت چین شدند انجمن |
ز بالا بر ایشان گهر ریختند |
|
به پی زعفران و درم بیختند |
برآمیخته طشتهای خلوق |
|
جهان پرشد از نالهی کوس و بوق |
همه یال اسبان پر از مشک ومی |
|
شکر با درم ریخته زیر پی |
ز بس نالهی نای و چنگ و رباب |
|
نبد بر زمین جای آرام وخواب |
چوآمد بت اندر شبستان شاه |
|
به مهد اندرون کرد کسری نگاه |
یکی سرو دین از برش گرد ماه |
|
نهاده به مه بر ز عنبر کلاه |
کلاهی به کردار مشکین زره |
|
ز گوهر کشیده گره برگره |
گره بسته از تار و برتافته |
|
به افسون یک اندر دگر بافته |
چو از غالیه برگل انگشتری |
|
همه زیر انگشتری مشتری |
درو شاه نوشینروان خیره ماند |
|
برو نام یزدان فراوان بخواند |
سزاوار او جای بگزید شاه |
|
بیاراستند از پی ماه گاه |
چو آگاهی آمد به خاقان چین |
|
ز ایران و ز شاه ایران زمین |
وزان شادمانی به فرزند اوی |
|
شدن شاد وخرم به پیوند اوی |
بپردخت سغد وسمرقند وچاج |
|
به قجغار باشی فرستاد تاج |
ازین شهرها چون برفت آن سپاه |
|
همی مرزبانان فرستاد شاه |
جهان شد پر از داد نوشینروان |
|
بخفتند بردشت پیر و جوان |
یکایک همیخواندند آفرین |
|
ز هر جای برشهریار زمین |
همه دست برداشته به آسمان |
|
که ای کردگارمکان و زمان |
تواین داد برشاه کسری بدار |
|
بگردان ز جانش بد روزگار |
که از فر و اورند او در جهان |
|
بدی دور گشت آشکار و نهان |
به نخجیر چون او به گرگان رسید |
|
گشاده کسی روی خاقان ندید |
بشد خواب وخورد از سواران چین |
|
سواری نبرداشت از اسب زین |
پراگنده شد ترک سیصد هزار |
|
به جایی نبد کوشش کارزار |
کمانی نبایست کردن به زه |
|
نه که بد از ایدر نه چینی نه مه |
بدین سان بود فر و برز کیان |
|
به نخچیر آهنگ شیر ژیان |
که نام وی و اختر شاه بود |
|
که هم تخت و هم بخت همراه بود |
وزان پس بزرگان شدند انجمن |
|
از آموی تا شهر چاچ و ختن |
بگفتند کاین شهرهای فراخ |
|
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ |
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد |
|
بسی بود ویران و آرام جغد |
چغانی وسومان وختلان و بلخ |
|
شده روز بر هر کسی تار و تلخ |
بخارا وخوارزم وآموی و زم |
|
بسی یاد دارمی با درد و غم |
ز بیداد وز رنج افراسیاب |
|
کسی را نبد جای آرام وخواب |
چوکیخسرو آمد برستیم از اوی |
|
جهانی برآسود از گفت وگوی |
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند |
|
شد این مرزها پر ز درد وگزند |
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ |
|
ندید ایچ ارجاسب جای درنگ |
برآسود گیتی ز کردار اوی |
|
که هرگز مبادا فلک یاراوی |
ازان پس چونرسی سپهدار شد |
|
همه شهرها پر ز تیمار شد |
چوشاپور ارمزد بگرفت جای |
|
ندانست نرسی سرش را ز پای |
جهان سوی داد آمد و ایمنی |
|
ز بد بسته شد دست آهرمنی |
چوخاقان جهان بستد از یزدگرد |
|
ببد تیزدستی برآورد گرد |
بیامد جهاندار بهرام گور |
|
ازو گشت خاقان پر از درد و شور |
شد از داد او شهرها چون بهشت |
|
پراگنده شد کار ناخوب و زشت |
به هنگام پیروز چون خوشنواز |
|
جهان کرد پر درد و گرم و گداز |
مبادا فغانیش فرزند اوی |
|
مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی |
جهاندار کسری کنون مرز ما |
|
بپذرفت و پرمایه شد ارز ما |
بماناد تا جاودان این بر اوی |
|
جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی |
که از وی زمین داد بیند کنون |
|
نبینیم رنج ونه ریزیم خون |
ازان پس ز هیتال وترک وختن |
|
به گلزریون برشدند انجمن |
به هر سو که بد موبدی کاردان |
|
ردی پاک وهشیار و بسیاردان |
ز پیران هرآنکس که بد رایزن |
|
بروبر ز ترکان شدند انجمن |
چنان رای دیدند یک سر سپاه |
|
که آیند با هدیه نزدیک شاه |
چو نزدیک نوشینروان آمدند |
|
همه یک دل و یک زبان آمدند |
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه |
|
که بستند برمور و بر پشه راه |
همه برنهادند سر برزمین |
|
همه شاه راخواندند آفرین |
بگفتند کای شاه ما بندهایم |
|
به فرمان تو در جهان زندهایم |
همه سرفرازیم با ساز جنگ |
|
به هامون بدریم چرم پلنگ |
شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار |
|
برستند پاک از بد روزگار |
از ایشان فغانیش بد پیشرو |
|
سپاهی پسش جنگ سازان نو |
|