کسی را که یزدان ندادست فر |
|
نباشدش با چنگ او پای و پر |
همان با شما او نیاید بجنگ |
|
ز فر و نژاد خود آیدش ننگ |
نبیره فریدون و پور قباد |
|
دو جنگی بود یکدل و یک نهاد |
بسوزم برو تیره جان پدرش |
|
چو کاوس را سوخت او بر پسرش |
دلیران و شیران ایران زمین |
|
همه شاه را خواندند آفرین |
بفرمود تا قارن نیکخواه |
|
شود باز و پاسخ گزارد ز شاه |
که این کار ما دیر و دشوار گشت |
|
سخنها ز اندازه اندر گذشت |
هنر یافته مرد سنگی بجنگ |
|
نجوید گه رزم چندین درنگ |
کنون تا خداوند خورشید و ماه |
|
کراشاد دارد بدین رزمگاه |
نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج |
|
که بر کس نماند سرای سپنج |
بزور جهان آفرین کردگار |
|
بدیهیم کاوس پروردگار |
که چندان نمانم شما را زمان |
|
که بر گل جهد تندباد خزان |
بدان خواسته نیست ما را نیاز |
|
که از جور و بیدادی آمد فراز |
کرا پشت گرمی بیزدان بود |
|
همیشه دل و بخت خندان بود |
بر و بوم و گنج و سپاهت مراست |
|
همان تخت و زرین کلاهت مراست |
پشنگ آمد و خواست از من نبرد |
|
زرهدار بی لشکر و دار و برد |
سپیدهدمان هست مهمان من |
|
بخنجر ببیند سرافشان من |
کسی را نخواهم ز ایران سپاه |
|
که با او بگردد بوردگاه |
من و شیده و دشت و شمشیر تیز |
|
برآرم بفرجام ازو رستخیز |
گر ایدونک پیروز گردم بجنگ |
|
نسازم برین سان که گفتی درنگ |
مبارز خروشان کنیم از دور روی |
|
ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی |
ازان پس یلان را همه همگروه |
|
بجنگ اندر آریم بر سان کوه |
چو این گفت باشی به شیده بگوی |
|
که ای کم خرد مهتر کامجوی |
نه تنها تو ایدر بکام آمدی |
|
نه بر جستن ننگ و نام آمدی |
نه از بهر پیغام افراسیاب |
|
که کردار بد کرد بر تو شتاب |
جهاندارت انگیخت از انجمن |
|
ستودانت ایدر بود هم کفن |
گزند آیدت زان سر بیگزند |
|
که از تن بریدند چون گوسفند |
بیامد دمان قارن از نزدشاه |
|
بنزد یکی آن درفش سیاه |
سخن هرچ بشنید با او بگفت |
|
نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت |
بشد شیده نزدیک افراسیاب |
|
دلش چون بر آتش نهاده کباب |
ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم |
|
غمی گشت و برزد یکی تیز دم |
ازان خواب کز روزگار دراز |
|
بدید و ز هر کس همی داشت راز |
سرش گشت گردان و دل پرنهیب |
|
بدانست کامد بتنگی نشیب |
بدو گفت فردا بدین رزمگاه |
|
ز افگنده مردان نیابند راه |
بشیده چنین گفت کز بامداد |
|
مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد |
بدین رزم بشکست گویی دلم |
|
بر آنم که دل را ز تن بگسلم |
پسر گفت کای شاه ترکان و چین |
|
دل خویش را بد مکن روز کین |
چو خورشید فردا بر آرد درفش |
|
درفشان کند روی چرخ بنفش |
من و خسرو و دشت آوردگاه |
|
برانگیزم از شاه گرد سیاه |
چو روشن شد آن چادر لاژورد |
|
جهان شد به کردار یاقوت زرد |
نشست از بر اسب چنگی پشنگ |
|
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ |
بجوشن بپوشید روشن برش |
|
ز آهن کلاه کیان بر سرش |
درفشش یکی ترک جنگی بچنگ |
|
خرامان بیامد بسان پلنگ |
چو آمد بنزدیک ایران سپاه |
|
یکی نامداری بشد نزد شاه |
که آمد سواری میان دو صف |
|
سرافراز و جوشان و تیغی بکف |
بخندید ازو شاه و جوشن بخواست |
|
درفش بزرگی برآورد راست |
یکی ترگ زرین بسر بر نهاد |
|
درفشش برهام گودرز داد |
همه لشکرش زار و گریان شدند |
|
چو بر آتش تیز بریان شدند |
خروشی بر آمد که ای شهریار |
|
بهن تن خویش رنجه مدار |
شهان را همه تخت بودی نشست |
|
که بر کین کمر بر میان تو بست |
که جز خاک تیره نشستش مباد |
|
بهیچ آرزو کام و دستش مباد |
سپهدار با جوشن و گرز و خود |
|
بلشکر فرستاد چندی درود |
که یک تن مجنبید زین رزمگاه |
|
چپ و راست و قلب و جناح سپاه |
نباید که جوید کسی جنگ و جوش |
|
برهام گودرز دارید گوش |
چو خورشید بر چرخ گردد بلند |
|
ببینید تا بر که آید گزند |
شما هیچ دل را مدارید تنگ |
|
چنینست آغاز و فرجام جنگ |
گهی بر فراز و گهی در نشیب |
|
گهی شادکامی گهی با نهیب |
برانگیخت شبرنگ بهزاد را |
|
که دریافتی روز تگ باد را |
میان بسته با نیزه و خود و گبر |
|
همی گرد اسبش بر آمد بابر |
میان دو صف شیده او را بدید |
|
یکی باد سرد از جگر بر کشید |
بدو گفت پور سیاوش رد |
|
توی ای پسندیدهی پرخرد |
نبیره جهاندار توران سپاه |
|
که ساید همی ترگ بر چرخ ماه |
جز آنی که بر تو گمانی برد |
|
جهاندیدهیی کو خرد پرورد |
اگر مغز بودیت با خال خویش |
|
نکردی چنین جنگ را دست پیش |
اگر جنگجویی ز پیش سپاه |
|
برو دور بگزین یکی رزمگاه |
کز ایران و توران نبینند کس |
|
نخواهیم یاران فریادرس |
چنین داد پاسخ بدو شهریار |
|
که ای شیر درنده در کارزار |
منم داغدل پور آن بیگناه |
|
سیاوش که شد کشته بر دست شاه |
بدین دشت از ایران به کین آمدم |
|
نه از بهر گاه و نگین آمدم |
ز پیش پدر چونک برخاستی |
|
ز لشکر نبرد مرا خواستی |
مرا خواستی کس نبودی روا |
|
که پیشت فرستادمی ناسزا |
کنون آرزو کن یکی رزمگاه |
|
بدیدار دور از میان سپاه |
نهادند پیمان که از هر دو روی |
|
بیاری نیاید کسی کینهجوی |
هم اینها که دارند با ما درفش |
|
ز بد روی ایشان نگردد بنفش |
برفتند هر دو ز لشکر بدور |
|
چنانچون شود مرد شادان بسور |
بیابان که آن از در رزم بود |
|
بدانجایگه مرز خوارزم بود |
رسیدند جایی که شیر و پلنگ |
|
بدان شخ بی آب ننهاد چنگ |
نپرید بر آسمانش عقاب |
|
ازو بهرهای شخ و بهری سراب |
نهادند آوردگاهی بزرگ |
|
دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ |
سواران چو شیران اخته زهار |
|
که باشند پر خشم روز شکار |
بگشتند با نیزههای دراز |
|
چو خورشید تابنده گشت از فراز |
نماند ایچ بر نیزههاشان سنان |
|
پر از آب برگستوان و عنان |
برومی عمود و بشمشیر و تیر |
|
بگشتند با یکدگر ناگزیر |
زمین شد ز گرد سواران سیاه |
|
نگشتند سیر اندر آوردگاه |
چو شیده دل و زور خسرو بدید |
|
ز مژگان سرشکش برخ برچکید |
بدانست کان فره ایزدیست |
|
ازو بر تن خویش باید گریست |
همان اسبش از تشنگی شد غمی |
|
بنیروی مرد اندر آمد کمی |
چو درمانده شد با دل اندیشه کرد |
|
که گر شاه را گویم اندر نبرد |
بیا تا به کشتی پیاده شویم |
|
ز خوی هر دو آهار داده شویم |
پیاده نگردد که عار آیدش |
|
ز شاهی تن خویش خوار آیدش |
بدین چاره گر زو نیابم رها |
|
شدم بی گمان در دم اژدها |
بدو گفت شاها بتیغ و سنان |
|
کند هر کسی جنگ و پیچد عنان |
پیاه به آید که جوییم جنگ |
|
بکردار شیران بیازیم چنگ |
جهاندار خسرو هم اندر زمان |
|
بدانست اندیشهی بدگمان |
بدل گفت کین شیر با زور و جنگ |
|
نبیره فریدون و پور پشگ |
گر آسوده گردد تن آسان کند |
|
بسی شیر دلرا هراسان کند |
اگر من پیاده نگردم به جنگ |
|
به ایرانیان بر کند جای تنگ |
بدو گفت رهام کای تاجور |
|
بدین کار ننگی مگردان گهر |
چو خسرو پیاده کند کارزار |
|
چه باید بر این دشت چندین سوار |
اگر پای بر خاک باید نهاد |
|
من از تخم کشواد دارم نژاد |
بمان تا شوم پیش او جنگساز |
|
نه شاه جهاندار گردن فراز |
برهام گفت آن زمان شهریار |
|
که ای مهربان پهلوان سوار |
چو شیده دلاور ز تخم پشنگ |
|
چنان دان که با تو نیاید به جنگ |
ترا نیز با رزم او پای نیست |
|
بترکان چنو لشکر آرای نیست |
|