در و دشت گفتی که زرین شدست |
|
کمرها ز گوهر چو پروین شدست |
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه |
|
پذیره شدندش فراوان سپاه |
همه پیش کسری پیاده شدند |
|
کمر بسته و دل گشاده شدند |
هر آنکس که پیمود با شاه راه |
|
پیاده بشد تا در بارگاه |
همه مهتران خواندند آفرین |
|
بران شاه بیدار باداد ودین |
چو تنگ اندر آمد به جای نشست |
|
بهرمهتری شاه بنمود دست |
سرآمد سخن گفتن موزه دوز |
|
ز ماه محرم گذشته سه روز |
جهانجوی دهقان آموزگار |
|
چه گفت اندرین گردش روزگار |
که روزی فرازست و روزی نشیب |
|
گهی با خرامیم و گه با نهیب |
سرانجام بستر بود تیره خاک |
|
یکی را فراز و یکی را مغاک |
نشانی نداریم ازان رفتهگان |
|
که بیدار و شادند اگر خفته گان |
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست |
|
همان به که آویزش مرگ نیست |
اگر صد سال بود سال اگر بیست و پنج |
|
یکی شد چو یاد آید از روز رنج |
چه آنکس که گوید خرامست وناز |
|
چه گوید که دردست و رنج و نیاز |
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی |
|
نه بی راه و از مردم نیکخوی |
چه دینی چه اهریمن بت پرست |
|
ز مرگند بر سر نهاده دو دست |
چوسالت شد ای پیر برشست و یک |
|
میو جام وآرام شد بینمک |
نبندد دل اندر سپنجی سرای |
|
خرد یافته مردم پاکرای |
بگاه بسیجیدن مرگ می |
|
چو پیراهن شعر باشد بدی |
فسرده تن اندر میان گناه |
|
روان سوی فردوس گم کرده راه |
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت |
|
تو با جام همراه مانده به دشت |
زمان خواهم ازکرد گار زمان |
|
که چندی بماند دلم شادمان |
که این داستانها و چندین سخن |
|
گذشته برو سال و گشته کهن |
ز هنگام کی شاه تا یزدگرد |
|
ز لفظ من آمد پراگنده گرد |
بپیوندم و باغ بیخو کنم |
|
سخنهای شاهنشهان نو کنم |
هماناکه دل را ندارم به رنج |
|
اگر بگذرم زین سرای سپنج |
چه گوید کنون مرد روشن روان |
|
ز رای جهاندار نوشین روان |
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار |
|
پراندیشهی مرگ شد شهریار |
جهان راهمی کدخدایی بجست |
|
که پیراهن داد پوشد نخست |
دگر کو بدرویش بر مهربان |
|
بود راد و بیرنج روشنروان |
پسر بد مر او را گرانمایه شش |
|
همه راد وبینادل وشاه فش |
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای |
|
جوانان با دانش و دلگشای |
از ایشان خردمند و مهتر بسال |
|
گرانمایه هرمزد بد بیهمال |
سر افراز و بادانش و خوب چهر |
|
بر آزادگان بر بگسترده مهر |
بفرمود کسری به کارآگهان |
|
که جویند راز وی اندر نهان |
نگه داشتندی به روز و به شب |
|
اگر داستان را گشادی دو لب |
ز کاری که کردی بدی با بهی |
|
رسیدی بشاه جهان آگهی |
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت |
|
که رازی همیداشتم در نهفت |
ز هفتاد چون سالیان درگذشت |
|
سر و موی مشکین چو کافور گشت |
چومن بگذرم زین سپنجی سرای |
|
جهان رابباید یکی کدخدای |
که بخشایش آرد به درویش بر |
|
به بیگانه و مردم خویش بر |
ببخشد بپرهیزد از مهر گنج |
|
نبندد دل اندر سرای سپنج |
سپاسم ز یزدان که فرزند هست |
|
خردمند و دانا و ایزد پرست |
وز ایشان بهرمزد یازان ترم |
|
برای و بهوشش فرازان ترم |
ز بخشایش و بخشش و راستی |
|
نبینم همی در دلش کاستی |
کنون موبدان و ردان را بخواه |
|
کسی کو کند سوی دانش نگاه |
بخوانیدش و آزمایش کنید |
|
هنر بر هنر بر فزایش کنید |
شدند اندران موبدان انجمن |
|
زهر در پژوهنده و رای زن |
جهانجوی هرمزد را خواندند |
|
بر نامدارنش بنشاندند |
نخستین سخن گفت بوزرجمهر |
|
که ای شاه نیک اختر خوب چهر |
چه دانی کزو جان پاک و خرد |
|
شود روشن وکالبد برخورد |
چنین داد پاسخ که دانش به است |
|
که داننده برمهتران بر مه است |
بدانش بود مرد را ایمنی |
|
ببندد ز بد دست اهریمنی |
دگر بردباری و بخشایشست |
|
که تن را بدو نام و آرایشست |
بپرسید کز نیکوی سودمند |
|
بگو ازچه گردد چو گردد بلند |
چنین داد پاسخ که آنک از نخست |
|
بنیک و بد آزرم هرکس بجست |
بکوشید تا بردل هرکسی |
|
ازو رنج بردن نباشد بسی |
چنین داد پاسخ که هرکس که داد |
|
بداد از تن خود همو بود شاد |
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر |
|
بدان پاکدل مهتر خوب چهر |
بدو گفت کز گفتنی هرچ هست |
|
بگویم تو بشمر یکایک بدست |
سراسر همه پرسشم یادگیر |
|
به پاسخ همه داد بنیاد گیر |
سخن را مگردان پس و پیش هیچ |
|
جوانمردی وداد دادن بسیچ |
اگر یادگیری چنین بیگمان |
|
گشادست برتو در آسمان |
که چندین به گفتار بشتافتم |
|
ز پرسنده پاسخ فزون یافتم |
جهاندار آموزگار تو باد |
|
خرد جوشن و بخت یار تو باد |
کنون هرچ دانم بپرسم ز داد |
|
توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد |
ز فرزند کو بر پدر ارجمند |
|
کدامست شایسته و بیگزند |
ببخشایش دل سزاوار کیست |
|
که بر درد او بر بباید گریست |
ز کردار نیکی پشیمان کراست |
|
که دل بر پشیمانی او گواست |
سزاکیست کو را نکوهش کنیم |
|
ز کردار او چون پژوهش کنیم |
ز گیتی کجا بهتر آید گریز |
|
که خیزد از آرام او رستخیز |
بدین روزگار از چه باشیم شاد |
|
گذشته چه بهتر که گیریم یاد |
زمانه که او را بباید ستود |
|
کدامست وما از چه داریم سود |
گرانمایهتر کیست از دوستان |
|
کز آواز او دل شود بوستان |
کرا بیشتر دوست اندر جهان |
|
که یابد بدو آشکار ونهان |
همان نیز دشمن کرا بیشتر |
|
که باشد برو بر بداندیشتر |
سزاوار آرام بودن کجاست |
|
که دارد جهاندار ازو پشت راست |
ز گیتی زیانکارتر کارچیست |
|
که بر کرده خود بباید گریست |
ز چیزی که مردم همیپرورد |
|
چه چیزیست کان زودتر بگذرد |
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست |
|
کدامست کش مهر وآزرم نیست |
تباهی بگیتی ز گفتار کیست |
|
دل دوستانرا پر آزار کیست |
چه چیزیست کان ننگ پیش آورد |
|
همان بد ز گفتار خویش آورد |
بیک روز تا شب برآمد ز کوه |
|
ز گفتار دانا نیامد ستوه |
چو هنگام شمع آمد از تیرگی |
|
سرمهتران تیره از خیرگی |
ز گفتار ایشان غمی گشت شاه |
|
همیکرد خامش بپاسخ نگاه |
گرانمایه هرمزد برپای خاست |
|
یکی آفرین کرد بر شاه راست |
که از شاه گیتی مبادا تهی |
|
همیباد بر تخت شاهنشهی |
مبادا که بیتو ببینیم تاج |
|
گر آیین شاهی وگر تخت عاج |
به پوزش جهان پیش تو خاک باد |
|
گزند تو را چرخ تریاک باد |
سخن هرچ او گفت پاسخ دهم |
|
بدین آرزو رای فرخ نهم |
ز فرزند پرسید دانا سخن |
|
وزو بایدم پاسخ افگند بن |
به فرزند باشد پدر شاددل |
|
ز غمها بدو دارد آزاد دل |
اگر مهربان باشد او بر پدر |
|
به نیکی گراینده و دادگر |
دگر آنک بر جای بخشایست |
|
برو چشم را جای پالایشست |
بزرگی که بختش پراگنده گشت |
|
به پیش یکی ناسزا بنده گشت |
ز کار وی ار خون خروشی رواست |
|
که ناپارسایی برو پادشاست |
دگر هر که با مردم ناسپاس |
|
کند نیکویی ماند اندر هراس |
هران کس که نیکی فرامش کند |
|
خرد رابکوشد که بیهش کند |
دگر گفت ازآرام راه گریز |
|
گرفتن کجا خوبتر از ستیز |
به شهری که بیداد شد پادشا |
|
ندارد خردمند بودن روا |
ز بیدادگر شاه باید گریز |
|
کزن خیزد اندر جهان رستخیز |
چه گوید که دانی که شادی بدوست |
|
برادر بود با دلارام دوست |
دگر آنک پرسد ز کار زمان |
|
زمانی کزو گم شود بدگمان |
روا باشد ار چند بستایدش |
|
هم اندر ستایش بیفزایدش |
دگر آنک پرسید ازمرد دوست |
|
ز هر دوستی یارمندی نکوست |
توانگر بود چادر او بپوش |
|
چو درویش باشد تو با او بکوش |
کسی کو فروتنتر و رادتر |
|
دل دوستانش بدو شادتر |
دگر آنک پرسد که دشمن کراست |
|
کزو دل همیشه بدرد و بلاست |
چوگستاخ باشد زبانش ببد |
|
ز گفتار او دشمن آید سزد |
دگر آنک پرسید دشوار چیست |
|
بیآزار را دل پر آواز کیست |
چو بد بود وبد ساز با وی نشست |
|
یکی زندگانی بود چون کبست |
دگر آنک گوید گوا کیست راست |
|
که جان وخرد برگوا برگواست |
|