مرا گر بدیدی برزم فرود |
|
ز سر باز باید کنون آزمود |
بجنگ پشن بر نوشتم زمین |
|
نبیند کسی پشت من روز کین |
مرا زندگانی نه اندر خورست |
|
گر از دیگرانم هنر کمترست |
وگر بازداری مرا زین سخن |
|
بدان روی کهنگ هومان مکن |
بنالم من از پهلوان پیش شاه |
|
نخواهم کمر زان سپس نه کلاه |
بخندید گودرز و زو شاد شد |
|
بسان یکی سرو آزاد شد |
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو |
|
که فرزند بیند همی چون تو نیو |
تو تا چنگ را باز کردی بجنگ |
|
فروماند از جنگ چنگ پلنگ |
ترا دادم این رزم هومان کنون |
|
مگر بخت نیکت بود رهنمون |
گر این اهرمن را بدست تو هوش |
|
براید بفرمان یزدان بکوش |
بنام جهاندار یزدان ما |
|
بپیروزی شاه و گردان ما |
بگویم کنون گیو را کان زره |
|
که بیژن همی خواهد او را بده |
گر ایدنک پیروز باشی بروی |
|
ترا بیشتر نزد من آبروی |
ز فرهاد و گیوت برآرم بجاه |
|
بگنج و سپاه و بتخت و کلاه |
بگفت این سخن با نبیره نیا |
|
نبیره پر از بند و پر کیمیا |
پیاده شد از اسب و روی زمین |
|
ببوسید و بر باب کرد آفرین |
بخواند آن زمان گیو را پهلوان |
|
سخن گفت با او ز بهر جوان |
وزان خسروانی زره یاد کرد |
|
کجا خواست بیژن ز بهر نبرد |
چنین داد پاسخ پدر را پسر |
|
که ای پهلوان جهان سربسر |
مرا هوش و جان و جهان این یکیست |
|
بچشمم چنین جان او خوار نیست |
بدو گفت گودرز کای مهربان |
|
جز این برد باید بوی بر گمان |
که هر چند بیژن جوانست و نو |
|
بهر کار دارد خرد پیشرو |
و دیگر که این جای کین جستنست |
|
جهان را ز آهرمنان شستنست |
بکین سیاوش بفرمان شاه |
|
نشاید بپیوند کردن نگاه |
و گر بارد از ابر پولاد تیغ |
|
نشاید که دارم ما جان دریغ |
نشاید شکستن دلش را بجنگ |
|
بگوشیدنش جامهی نام و ننگ |
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان |
|
بماند منش پست و تیره روان |
چو پاسخ چنین یافت چاره نبود |
|
یکی با پسر نیز بند آزمود |
بگودرز گفت ای جهان پهلوان |
|
بجایی که پیکار خیزد بجان |
مرا خود شب و روز کارست پیش |
|
چرا داد باید مرا جان خویش |
نه فرزند باید نه گنج و سپاه |
|
نه آزرم سالار و فرمان شاه |
اگر جنگ جوید سلیحش کجاست |
|
زره دارد از من چه بایدش خواست |
چنین گفت پیش پدر رزمساز |
|
که ما را بدرع تو ناید نیاز |
برانی که اندر جهان سربسر |
|
بدرع تو جویند مردان هنر |
چو درع سیاوش نباشد بجنگ |
|
نجویند گردنکشان نام و ننگ |
برانگیخت اسب از میان سپاه |
|
که آید ز لشکر بوردگاه |
چو از پیش گودرز شد ناپدید |
|
دل گیو ز اندوه او بردمید |
پشیمان شد از درد دل خون گریست |
|
نگر تا غم و مهر فرزند چیست |
یکی بسمان برفرازید سر |
|
پر از خون دل از درد خسته جگر |
بدادار گفت ار جهانداوری |
|
یکی سوی این خستهدل بنگری |
نسوزی تو از جان بیژن دلم |
|
که ز آب مژه تا دل اندر گلم |
بمن بازبخشش تو ای کردگار |
|
بگردان ز جانش بد روزگار |
بیامد پراندیشه دل پهلوان |
|
پراز خون دل ازبهر رفته جوان |
بدل گفت خیره بیازردمش |
|
چرا خواسته پیش ناوردمش |
گر او را ز هومان بد آید
بسر |
|
چه باید مرا درع و تیغ و کمر |
بمانم پر از حسرت و درد و خشم |
|
پر از آرزو دل پر از آب چشم |
وزانجا دمان هم بکردار گرد |
|
بپیش پسر شد بجای نبرد |
بدو گفت ما را چه داری بتنگ |
|
همی تیزی آری بجای درنگ |
سیه مار چندان دمد روز جنگ |
|
که از ژرف دریا برآید نهنگ |
درفشیدن ماه چندان بود |
|
که خورشید تابنده پنهان بود |
کنون سوی هومان شتابی همی |
|
ز فرمان من سر بتابی همی |
چنین برگزینی همی رای خویش |
|
ندانی که چون آیدت کار پیش |
بدو گفت بیژن که ای نیو باب |
|
دل من ز کین سیاوش متاب |
که هومان نه از روی وز آهنست |
|
نه پیل ژیان و نه آهرمنست |
یکی مرد جنگست و من جنگجوی |
|
ازو برنتابم ببخت تو روی |
نوشته مگر بر سرم دیگرست |
|
زمانه بدست جهانداورست |
اگر بودنی بود دل را بغم |
|
سزد گر نداری نباشی دژم |
چو بنشید گفتار پور دلیر |
|
میان بستهی جنگ برسان شیر |
فرودآمد از دیزهی راهجوی |
|
سپر داد و درع سیاوش بدوی |
بدو گفت گر کارزارت هواست |
|
چنین بر خرد کام تو پادشاست |
برین بارهی گامزن برنشین |
|
که زیر تو اندر نوردد زمین |
سلیحم همیدون بکار آیدت |
|
چو با اهرمن کارزار آیدت |
چو اسب پدر دید بر پای پیش |
|
چو باد اندر آمد ز بالای خویش |
بران بارهی خسروی برنشست |
|
کمربست و بگرفت گرزش بدست |
یکی ترجمان را ز لشکر بجست |
|
که گفتار ترکان بداند درست |
بیامد بسان هژبر ژیان |
|
بکین سیاوش بسته میان |
چو بیژن بنزدیک هومان رسید |
|
یکی آهنین کوه پوشیده دید |
ز جوشن همه دشت روشن شده |
|
یکی پیل در زیر جوشن شده |
ازان پس بفرمود تا ترجمان |
|
یکی بانگ برزد بران بدگمان |
که گر جنگ جویی یگی بازگرد |
|
که بیژن همی با تو جوید نبرد |
همی گوید ای رزم دیده سوار |
|
چه پویانی اسب اندرین مرغزار |
کز افراسیاب اندر آیدت بد |
|
ز توران زمین بر تو نفرین سزد |
بکینه پیافگنده و بدخوی |
|
ز ترکان گنهکارتر کس توی |
عنان بازکش زین تگاور هیون |
|
کت اکنون ز کینه بجوشید خون |
یکی برگزین جایگاه نبرد |
|
بدشت و در و کوه با من بگرد |
وگر در میان دو رویه سپاه |
|
بگردی بلاف از پی نام و جاه |
کجا دشمن و دوست بیند ترا |
|
دل اکنون کجا برگزیند ترا |
چو بشنید هومان بدو گفت زه |
|
زره را بکینم تو بستی گره |
ز یزدان سپاس و بدویم پناه |
|
کت آورد پیشم بدین رزمگاه |
بلشکر بران سان فرستمت باز |
|
که گیو از تو ماند بگرم و گداز |
سرت را ز تن دور مانم نه دیر |
|
چنان کز تبارت فراوان دلیر |
چه سودست کمد بنزدیک شب |
|
رو اکنون بزنهار تاریک شب |
من اکنون یکی باز لشگر شوم |
|
بشبگیر نزدیک مهتر شوم |
وزآنجا دمان گردن افراخته |
|
بیایم نبرد ترا ساخته |
چنین پاسخ آورد بیژن که شو |
|
پست باد و آهرمنت پیشرو |
همه دشمنان سربسر کشته باد |
|
گر آواره از جنگ برگشته باد |
چو فردا بیایی بوردگاه |
|
نبیند ترا نیز شاه و سپاه |
سرت را چنان دور مانم ز پای |
|
کزان پس بلشکر نیایدت رای |
وزآن جایگه روی برگاشتند |
|
بشب دشت پیکار بگذاشتند |
بلشکر گه خویش بازآمدند |
|
بر پهلوانان فراز آمدند |
همه شب بخواب اند آسیب شیب |
|
ز پیکارشان دل شده ناشکیب |
سپیده چو از کوه سربردمید |
|
شد آن دامن تیره شب ناپدید |
بپوشید هومان سلیح نبرد |
|
سخن پیش پیران همه یاد کرد |
که من بیژن گیو را خواستم |
|
همه شب همی جنگش آراستم |
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند |
|
بگلگون بادآورش برنشاند |
که رو پیش بیژن بگویش که زود |
|
بیایی دمان گر من آیم چو دود |
فرستاده برگشت و با او بگفت |
|
که با جان پاکت خرد باد جفت |
سپهدار هومان بیامد چو گرد |
|
بدان تا ز بیژن بجوید نبرد |
چو بشنید بیژن بیامد دمان |
|
بسیچیده جنگ با ترجمان |
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ |
|
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ |
زره با گره بر بر پهلوی |
|
درفشان سر از مغفر خسروی |
بهومان چنین گفت کای بادسار |
|
ببردی ز من دوش سر یاددار |
امیدستم امروز کین تیغ من |
|
سرت را ز بن بگسلاند ز تن |
که از خاک خیزد ز خون تو گل |
|
یکی داستان اندر آری بدل |
|