به از آزمایش ندیدم گوا |
|
گوای سخنگوی و فرمانروا |
زیانکارتر کار گفتی که چیست |
|
که فرجام ازان بد بباید گریست |
چوچیره شود بر دلت بر هوا |
|
هوا بگذرد همچو باد هوا |
پشیمانی آرد بفرجام سود |
|
گل آرزو را نشاید بسود |
دگر آنک گوید که گردان ترست |
|
که چون پای جویی بدستت سرست |
چنین دوستی مرد نادان بود |
|
سرشتش بدو رای گردان بود |
دگر آنک گوید ستمکاره کیست |
|
بریده دل ازشرم و بیچاره کیست |
چوکژی کند مرد بیچاره خوان |
|
چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان |
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ |
|
ستمکارهای خوانمش بیفروغ |
تباهی که گفتی ز گفتار کیست |
|
پرآزارتر درد آزار کیست |
سخن چین و دو رومی و بیکار مرد |
|
دل هوشیاران کند پر ز درد |
بپرسید دانا که عیب از چه بیش |
|
که باشد پشیمان ز گفتار خویش |
هرآنکس که راند سخن بر گزاف |
|
بود بر سر انجمن مرد لاف |
بگاهی که تنها بود در نهفت |
|
پشیمان شود زان سخنها که گفت |
هم اندر زمان چون گشاید سخن |
|
به پیش آرد آن لافهای کهن |
خردمند و گر مردم بیهنر |
|
کس از آفرنیش نیابد گذر |
چنین بود تا بود دوران دهر |
|
یکی زهر یابد یکی پای زهر |
همه پرسش این بود و پاسخ همین |
|
که برشاه باد از جهان آفرین |
زبانها بفرمانش گوینده باد |
|
دل راد او شاد و جوینده باد |
شهنشاه کسری ازو خیره ماند |
|
بسی آفرین کیانی بخواند |
ز گفتار او انجمن شاد شد |
|
دل شهریار از غم آزاد شد |
نبشتند عهدی بفرمان شاه |
|
که هرمزد را داد تخت و کلاه |
چوقرطاس رومی شد از باد خشک |
|
نهادند مهری بروبر ز مشک |
به موبد سپردند پیش ردان |
|
بزرگان و بیدار دل بخردان |
جهان را نمایش چو کردار نیست |
|
نهانش جز از رنج وتیمار نیست |
اگر تاج داری اگر گرم و رنج |
|
همان بگذری زین سرای سپنج |
بپیوستم این عهد نوشین روان |
|
به پیروزی شهریار جوان |
یکی نامهی شهریاران بخوان |
|
نگر تاکه باشد چو نوشین روان |
برای و بداد و ببزم و به جنگ |
|
چو روزش سرآمد نبودش درنگ |
توای پیر فرتوت بیتوبه مرد |
|
خرد گیر وز بزم و شادی بگرد |
جهان تازه شد چون قدح یافتی |
|
روانرا ز توبه تو برتافتی |
چه گفت آن سراینده سالخورد |
|
چو اندرز نوشین روان یاد کرد |
سخنهای هرمزد چون شد ببن |
|
یکی نو پی افگند موبد سخن |
هم آواز شد رایزن با دبیر |
|
نبشتند پس نامهای بر حریر |
دلارای عهدی ز نوشین روان |
|
به هرمزد ناسالخورده جوان |
سرنامه از دادگر کرد یاد |
|
دگر گفت کین پند پور قباد |
بدان ای پسر کین جهان بیوفاست |
|
پر از رنج و تیمار و درد و بلاست |
هرآنگه که باشی بدو شادتر |
|
ز رنج زمانه دل آزادتر |
همه شادمانی بمانی به جای |
|
بباید شدن زین سپنجی سرای |
چو اندیشه رفتن آمد فراز |
|
برخشنده روز و شب دیریاز |
بجستیم تاج کیی را سری |
|
که بر هر سری باشد او افسری |
خردمند شش بود ما را پسر |
|
دل فروز و بخشنده و دادگر |
تو را برگزیدم که مهتر بدی |
|
خردمند و زیبای افسر بدی |
بهشتاد بر بود پای قباد |
|
که در پادشاهی مرا کرد یاد |
کنون من رسیدم به هفتاد و چار |
|
تو راکردم اندر جهان شهریار |
جز آرام وخوبی نجستم برین |
|
که باشد روان مرا آفرین |
امیدم چنانست کز کردگار |
|
نباشی جز از شاد و به روزگار |
گر ایمن کنی مردمان را بداد |
|
خود ایمن بخسبی و از داد شاد |
به پاداش نیکی بیابی بهشت |
|
بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت |
نگر تا نباشی به جز بردبار |
|
که تندی نه خوب آید از شهریار |
جهاندار وبیدار و فرهنگجوی |
|
بماند همه ساله با آبروی |
بگرد دروغ ایچ گونه مگرد |
|
چوگردی شود بخت را روی زرد |
دل ومغز را دور دار از شتاب |
|
خرد را شتاب اندرآرد به خواب |
به نیکی گرای و به نیکی بکوش |
|
بهرنیک و بد پند دانا نیوش |
نباید که گردد بگرد تو بد |
|
کزان بد تو را بی گمان بد رسد |
همه پاک پوش و همه پاک خور |
|
همه پندها یادگیر از پدر |
ز یزدان گشای و به یزدان گرای |
|
چو خواهی که باشد تو را رهنمای |
جهان را چو آباد داری بداد |
|
بود تخت آباد و دهر از تو شاد |
چو نیکی نمایند پاداش کن |
|
ممان تا شود رنج نیکی کهن |
خردمند را شاد و نزدیک دار |
|
جهان بر بداندیش تاریک دار |
بهرکار با مرد دانا سگال |
|
به رنج تن از پادشاهی منال |
چویابد خردمند نزد تو راه |
|
بماند بتو تاج و تخت و کلاه |
هرآنکس که باشد تو را زیردست |
|
مفرمای در بینوایی نشست |
بزرگان وآزادگان را بشهر |
|
ز داد تو باید که یابند بهر |
ز نیکی فرومایه را دور دار |
|
به بیدادگر مرد مگذار کار |
همه گوش ودل سوی درویش دار |
|
همه کار او چون غم خویش دار |
ور ای دونک دشمن شود دوستدار |
|
تو در بوستان تخم نیکی بکار |
چو از خویشتن نامور داد داد |
|
جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد |
بر ارزانیان گنج بسته مدار |
|
ببخشای بر مرد پرهیزکار |
که گر پند ما را شوی کاربند |
|
همیشه بماند کلاهت بلند |
که نیکی دهش نیک خواه تو باد |
|
همه نیکی اندر پناه تو باد |
مبادت فراموش گفتار من |
|
اگر دور مانی ز دیدار من |
سرت سبز باد و دلت شادمان |
|
تنت پاک و دور از بد بدگمان |
همیشه خرد پاسبان تو باد |
|
همه نیکی اندر گمان تو باد |
چو من بگذرم زین جهان فراخ |
|
برآورد باید یکی خوب کاخ |
بجای کزو دور باشد گذر |
|
نپرد بدو کرکس تیزپر |
دری دور برچرخ ایوان بلند |
|
ببالا برآورده چون ده کمند |
نبشته برو بارگاه مرا |
|
بزرگی و گنج و سپاه مرا |
فراوان ز هر گونه افگندنی |
|
هم از رنگ و بوی و پراگندنی |
بکافور تن را توانگر کنید |
|
زمشک از بر ترگم افسر کنید |
ز دیبای زربفت پرمایه پنج |
|
بیارید ناکار دیده ز گنج |
بپوشید برما به رسم کیان |
|
بر آیین نیکان ما در میان |
بسازید هم زین نشان تخت عاج |
|
بر آویخته ازبر عاج تاج |
همان هرچه زرین به پیش اندرست |
|
اگر طاس و جامست اگر گوهرست |
گلاب و می و زعفران جام بیست |
|
ز مشک و ز کافور و عنبر دویست |
نهاده ز دست چپ و دست راست |
|
ز فرمان فزونی نباید نه کاست |
ز خون کرد باید تهیگاه خشک |
|
بدو اندر افگنده کافور و مشک |
ازان پس برآرید درگاه را |
|
نباید که بیند کسی شاه را |
چو زین گونه بد کار آن بارگاه |
|
نیابد بر ما کسی نیز راه |
ز فرزند وز دودهی ارجمند |
|
کسی کش ز مرگ من آید گزند |
بیاساید از بزم و شادی دو ماه |
|
که این باشد آیین پس از مرگ شاه |
سزد گر هرآنکو بود پارسا |
|
بگرید برین نامور پادشا |
ز فرمان هرمزد برمگذرید |
|
دم خویش بی رای او مشمرید |
فراوان بران نامه هرکس گریست |
|
پس از عهد یک سال دیگر بزیست |
برفت و بماند این سخن یادگار |
|
تو این یادگارش بزنهار دار |
کنون زین سپس تاج هرمزد شاه |
|
بیارایم و برنشانم بگاه |
|