شما را ز من زندگانی بسست |
|
که تاج و نگین بهر دیگر کسست |
فرستم بنزدیک شاه زمین |
|
چه منشور و شنگل چه خاقان چین |
و گرنه من این خاک آوردگاه |
|
بنعل ستوران برآرم بماه |
بدشنام بگشاد خاقان زبان |
|
بدو گفت کای بدتن بدروان |
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن |
|
همی زینهاریت باید چو من |
تو سگزی که از هر کسی بتری |
|
همی شاه چین بایدت لشکری |
یکی تیر باران بکردند سخت |
|
چو باد خزان برجهد بر درخت |
هوا را بپوشید پر عقاب |
|
نبیند چنان رزم جنگی بخواب |
چو گودرز باران الماس دید |
|
ز تیمار رستم دلش بردمید |
برهام گفت ای درنگی مایست |
|
برو با کمان وز سواری دویست |
کمانهای چاچی و تیر خدنگ |
|
نگهدار پشت تهمتن بجنگ |
بگیو آن زمان گفت برکش سپاه |
|
برین دشت زین بیش دشمن مخواه |
نه هنگام آرام و آسایش است |
|
نه نیز از در رای و آرایش است |
برو با دلیران سوی دست راست |
|
نگه کن که پیران و هومان کجاست |
تهمتن نگر پیش خاقان چین |
|
همی آسمان برزند بر زمین |
برآشفت رهام همچون پلنگ |
|
بیامد بپشت تهمتن بجنگ |
چنین گفت رستم برهام شیر |
|
که ترسم که رخشم شد از کار سیر |
چنو سست گردد پیاده شوم |
|
بخون و خوی آهار داده شوم |
یکی لشکرست این چو مور و ملخ |
|
تو با پیل و با پیلبانان مچخ |
همه پاک در پیش خسرو بریم |
|
ز شگنان و چین هدیهی نو بریم |
و زان جایگه برخروشید و گفت |
|
که با روم و چین اهرمن باد جفت |
ایا گم شده بخت بیچارگان |
|
همه زار و با درد غمخوارگان |
شما را ز رستم نبود آگهی |
|
مگر مغزتان از خرد شد تهی |
کجا اژدها را ندارد بمرد |
|
همی پیل جوید بروز نبرد |
شما را سر از رزم من سیر نیست |
|
مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست |
ز فتراک بگشاد پیچان کمند |
|
خم خام در کوههی زین فگند |
برانگیخت رخش و برآمد خروش |
|
همی اژدها را بدرید گوش |
بهر سو که خام اندر انداختی |
|
زمین از دلیران بپرداختی |
هرانگه که او مهتری را ز زین |
|
ربودی بخم کمند از کمین |
بدین رزمگه بر سرافراز طوس |
|
بابر اندر افراختی بوق و کوس |
ببستی از ایران کسی دست اوی |
|
ز هامون نهادی سوی کوه روی |
نگه کرد خاقان ازان پشت پیل |
|
زمین دید برسان دریای نیل |
یکی پیل بر پشت کوه بلند |
|
ورا نام بد رستم دیو بند |
همی کرگس آورد ز ابر سیاه |
|
نظاره بران اختر و چرخ ماه |
یکی نامداری ز لشکر بجست |
|
که گفتار ایران بداند درست |
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد |
|
بگویش که تندی مکن در نبرد |
چغانی و شگنی و چینی و وهر |
|
کزین کینه هرگز ندارند بهر |
یکی شاه ختلان یکی شاه
چین |
|
ز بیگانه مردم ترا نیست کین |
یکی شهریارست افراسیاب |
|
که آتش همی بد شناسد ز آب |
جهانی بدین گونه کرد انجمن |
|
بد آورد ازین رزم بر خویشتن |
کسی نیست بیآز و بی نام و ننگ |
|
همان آشتی بهتر آید ز جنگ |
فرستاده آمد بر پیلتن |
|
زبان پر ز گفتار و دل پر شکن |
بدو گفت کای مهتر رزمجوی |
|
چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی |
نداری همانا ز خاقان چین |
|
ز کار گذشته بدل هیچ کین |
چنو باز گردد تو زو باز گرد |
|
که اکنون سپه را سرآمد نبرد |
چو کاموس بر دست تو کشته شد |
|
سر رزمجویان همه گشته شد |
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج |
|
بنزدیک من باید و تخت عاج |
بتاراج ایران نهادست روی |
|
چه باید کنون لابه و گفت و گوی |
چو داند که لشکر بجنگ آمدست |
|
شتاب سپاه از درنگ آمدست |
فرستاده گفت ای خداوند رخش |
|
بدشت آهوی ناگرفته مبخش |
که داند که خود چون بود روزگار |
|
که پیروز برگردد از کارزار |
چو بشنید رستم برانگیخت رخش |
|
منم گفت شیراوژن تاجبخش |
تنی زورمند و ببازو کمند |
|
چه روز فریبست و هنگام بند |
چه خاقان چینی کمند مرا |
|
چه شیر ژیان دست بند مرا |
بینداخت آن تابداده کمند |
|
سران سواران همی کرد بند |
چو آمد بنزدیک پیل سپید |
|
شد آن شاه چین از روان ناامید |
چو از دست رستم رها شد کمند |
|
سر شاه چین اندر آمد ببند |
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین |
|
ببستند بازوی خاقان چین |
پیاده همی راند تا رود شهد |
|
نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد |
چنینست رسم سرای فریب |
|
گهی بر فراز و گهی بر نشیب |
چنین بود تا بود گردان سپهر |
|
گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر |
ازان پس بگرز گران دست برد |
|
بزرگش همان و همان بود خرد |
چنان شد در و دشت آوردگاه |
|
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه |
ز بس کشته و خسته شد جوی خون |
|
یکی بیسر و دیگری سرنگون |
چنان بخت تابنده تاریک شد |
|
همانا بشب روز نزدیک شد |
برآمد یکی ابر و بادی سیاه |
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه |
سر از پای دشمن ندانست باز |
|
بیابان گرفتند و راه دراز |
نگه کرد پیران بدان کارزار |
|
چنان تیز برگشتن روزگار |
نه منشور و فرطوس و خاقان چین |
|
نه آن نامداران و مردان کین |
درفش بزرگان نگونسار دید |
|
بخاک اندرون خستگان خوار دید |
بنستیهن گرد و کلباد گفت |
|
که شمشیر و نیزه بباید نهفت |
نگونسار کرد آن درفش سیاه |
|
برفتند پویان ببی راه و راه |
همه میمنه گیو تاراج کرد |
|
در و دشت چون پر دراج کرد |
بجست از چپ لشکر و دست راست |
|
بدان تا بداند که پیران کجاست |
چو او را ندیدند گشتند باز |
|
دلیران سوی رستم سرفراز |
تبه گشته اسپان جنگی ز کار |
|
همه رنجه و خستهی کارزار |
برفتند با کام دل سوی کوه |
|
تهمتن بپیش اندرون با گروه |
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک |
|
شده غرق و بر گستوان چاک چاک |
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد |
|
جهان را چنینست ساز و نهاد |
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب |
|
ز کشته نه پیدا فراز از نشیب |
چنین تا بشستن نپرداختند |
|
یک از دیگری باز نشناختند |
سر و تن بشستند و دل شسته بود |
|
که دشمن ببند گران بسته بود |
چنین گفت رستم بایرانیان |
|
که اکنون بباید گشادن میان |
بپیش جهاندار پیروزگر |
|
نه گوپال باید نه بند کمر |
همه سر بخاک سیه بر نهید |
|
کزین پس همه تاج بر سر نهید |
کزین نامدارن یکی نیست کم |
|
که اکنون شدستی دل ما دژم |
چنین گفت رستم بگودرز و گیو |
|
بدان نامداران و گردان نیو |
چو آگاهی آمد بشاه جهان |
|
بمن باز گفت این سخن در نهان |
که طوس سپهبد بکوه آمدست |
|
ز پیران و هومان ستوه آمدست |
از ایران برفتیم با رای و هوش |
|
برآمد ز پیکارمغزم بجوش |
ز بهرام گودرز وز ریونیز |
|
دلم تیر تر گشت برسان شیز |
از ایران همی تاختم تیزچنگ |
|
زمانی بجایی نکردم درنگ |
چو چشمم برآمد بخاقان چین |
|
بران نامداران و مردان کین |
بویژه بکاموس و آن فر و برز |
|
بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز |
که بودند هر یک چو کوهی بلند |
|
بزیر اندرون ژنده پیلی نژند |
بدل گفتم آمد زمانم بسر |
|
که تا من ببستم بمردی کمر |
ازین بیش مردان و زین بیش ساز |
|
ندیدم بجایی بسال دراز |
رسیدم بدیوان مازندران |
|
شب تیره و گرزهای گران |
ز مردی نپیچید هرگز دلم |
|
نگفتم که از آرزو بگسلم |
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ |
|
دلم گشت یکباره زین کینه تنگ |
کنون گر همه پیش یزدان پاک |
|
بغلتیم با درد یک یک بخاک |
سزاوار باشد که او داد زور |
|
بلند اختر و بخش کیوان و هور |
مبادا که این کار گیرد نشیب |
|
مبادا که آید بما بر نهیب |
نگه کن که کارآگهان ناگهان |
|
برند آگهی نزد شاه جهان |
بیاراید آن نامور بارگاه |
|
بسر بر نهد خسروانی کلاه |
ببخشد فراوان بدرویش چیز |
|
که بر جان او آفرین باد نیز |
کنون جامهی رزم بیرون کنید |
|
بسایش آرایش افزون کنید |
غم و کام دل بیگمان بگذرد |
|
زمانه دم ما همی بشمرد |
|