جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۲۸)


یکی طوق روشن‌تر از مشتری    ز یاقوت رخشان دو انگشتری
نبشته برو نام شاه جهان    که اندر جهان آن نبودی نهان
ببیژن چنین گفت کین یادگار    همی دار و جز تخم نیکی مکار
بایرانیان گفت هنگام من    فراز آمد و تازه شد کام من
بخواهید چیزی که باید ز من    که آمد پراگندن انجمن
همه مهتران زار و گریان شدند    ز درد شهنشاه بریان شدند
همی گفت هرکس که ای شهریار    کرا مانی این تاج را یادگار
چو بشنید دستان خسرو پرست    زمین را ببوسید و برپای جست
چنین گفت کای شهریار جهان    سزد کرزوها ندارم نهان
تو دانی که رستم بایران چه کرد    برزم و ببزم و بننگ و نبرد
چو کاوس کی شد بمازندران    رهی دور و فرسنگهای گران
چو دیوان ببستند کاوس را    چو گودرز گردنکش و طوس را
تهمتن چو بشنید تنها برفت    بمازندران روی بنهاد تفت
بیابان وتاریکی و دیو و شیر    همان جادوی و اژدهای دلیر
بدان رنج و تیمار ببرید راه    بمازندران شد بنزدیک شاه
بدرید پهلوی دیو سپید    جگرگاه پولاد غندی و بید
سر سنجه را ناگه از تن بکند    خروشش برآمد بابر بلند
چو سهراب فرزند کاندر جهان    کسی را نبود از کهان و مهان
بکشت از پی کین کاوس شاه    ز دردش بگرید همی سال و ماه
وزان پس کجا رزم کاموس کرد    بمردی بابر اندر آورد گرد
ز کردار او چند رانم سخن    که هم داستانها نیاید ببن
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه    چه ماند بدین شیردل نیک‌خواه
چنین داد پاسخ که کردار اوی    بنزدیک ما رنج و تیمار اوی
که داند مگر کردگار سپهر    نماینده‌ی کام و آرام و مهر
سخنهای او نیست اندر نهفت    نداند کس او را بافاق جفت
بفرمود تا رفت پیشش دبیر    بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند عهدی ز شاه زمین    سرافراز کیخسرو پاک‌دین
ز بهر سپهبد گو پیلتن    ستوده بمردی بهر انجمن
که او باشد اندر جهان پیشرو    جهاندار و بیدار و سالار و گو
هم او را بود کشور نیمروز    سپهدار پیروز لشکر فروز
نهادند بر عهد بر مهر زر    برآیین کیخسرو دادگر
بدو داد منشور و کرد آفرین    که آباد بادا برستم زمین
مهانی که با زال سام سوار    برفتند با زیجها بر کنار
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر    یکی جام مر هر یکی را گهر
جهاندیده گودرز برپای خاست    بیاراست با شاه گفتار راست
چنین گفت کای شاه پیروز بخت    ندیدیم چون تو خداوند تخت
ز گاه منوچهر تا کیقباد    ز کاوس تا گاه فرخ نژاد
بپیش بزرگان کمر بسته‌ام    بی‌آزار یک روز ننشسته‌ام
نبیره پسر بود هفتاد و هشت    کنون ماند هشت و دگر برگذشت
همان گیو بیداردل هفت سال    بتوران زمین بود بی‌خورد و هال
بدشت اندرون گور بد خوردنش    هم از چرم نخچیر پیراهنش
بایران رسید آنچ بد شاه دید    که تیمار او گیو چندی کشید
جهاندار سیر آمد از تاج گاه    همو چشم دارد به نیکی ز شاه
چنین داد پاسخ که بیشست ازین    که بر گیو بادا هزارآفرین
خداوند گیتی ورایار باد    دل بدسگالانش پرخار باد
کم و بیش ما پاک بر دست تست    که روشن روان بادی و تن درست
بفرمود تا عهد قم و اصفهان    نهاد بزرگان و جای مهان
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر    یکی نامه از پادشا بر حریر
یکی مهر زرین برو برنهاد    بران نامه شاه آفرین کرد یاد
که یزدان ز گودرز خشنود باد    دل بدسگالانش پر دود باد
بایرانیان گفت گیو دلیر    مبادا که آید ز کردار سیر
بدانید کو یادگار منست    بنزد شما زینهار منست
مر او را همه پاک فرمان برید    ز گفتار گودرز بر مگذرید
ز گودرزیان هرک بد پیش‌رو    یکی آفرینی بگسترد نو
چو گودرز بنشست برخاست طوس    بشد پیش خسرو زمین داد بوس
بدو گفت شاها انوشه بدی    همیشه ز تو دور دست بدی
منم زین بزرگان فریدون نژاد    ز ناماوران تا بیامد قباد
کمر بسته‌ام پیش ایرانیان    که نگشادم از بند هرگز میان
بکوه هماون ز جوشن تنم    بخست و همان بود پیراهنم
بکین سیاوش بران رزمگاه    بدم هر شبی پاسبان سپاه
بلاون سپه را نکردم رها    همی بودم اندر دم اژدها
بمازندران بسته کاوس بود    دگر بند بر گردن طوس بود
نکردم سپه را به جایی یله    نه از من کسی کرد هرگز گله
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج    همی بگذرد زین سرای سپنج
چه فرمایدم چیست نیروی من    تو دانی هنرها و آهوی من
چنین داد پاسخ بدو شهریار    که بیشست رنج تو از روزگار
همی باش با کاویانی درفش    تو باشی سپهدار زرینه کفش
بدین مرز گیتی خراسان تراست    ازین نامداران تن‌آسان تراست
نبشتند عهدی بران هم نشان    بپیش بزرگان گردنکشان
نهادند بر عهد بر مهر زر    یکی طوق زرین و زرین کمر
بدو داد و کردش بسی آفرین    که از تو مبادا دلی پر ز کین
ز کار بزرگان چو پردخته شد    شهنشاه زان رنجها رخته شد
ازان مهتران نام لهراسب ماند    که از دفتر شاه کس برنخواند
ببیژن بفرمود تا با کلاه    بیاورد لهراسب را نزد شاه
چو دیدش جهاندار برپای جست    برو آفرین کرد و بگشاد دست
فرود آمد از نامور تخت عاج    ز سر برگرفت آن دل‌افروز تاج
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین    همه پادشاهی ایران زمین
همی کرد پدرود آن تخت عاج    برو آفرین کرد و بر تخت و تاج
که این تاج نو بر تو فرخنده باد    جهان سربسر پیش تو بنده باد
سپردم بتو شاهی و تاج و گنج    ازان پس که دیدم بسی درد و رنج
مگردان زبان زین سپس جز بداد    که از داد باشی تو پیروز و شاد
مکن دیو را آشنا با روان    چو خواهی که بختت بماند جوان
خردمند باش و بی‌آزار باش    همیشه روانرا نگهدار باش
به ایرانیان گفت کز بخت اوی    بباشید شادان دل از تخت اوی
شگفت اندرو مانده ایرانیان    برآشفته هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند    که لهراسب را شاه بایست خواند
ازان انجمن زال بر پای خاست    بگفت آنچ بودش بدل رای راست
چنین گفت کای شهریار بلند    سزد گر کنی خاک را ارجمند
سربخت آن کس پر از خاک باد    روان ورا خاک تریاک باد
که لهراسب را شاه خواند بداد    ز بیداد هرگز نگیریم یاد
بایران چو آمد بنزد زرسب    فرومایه‌ای دیدمش با یک اسب
بجنگ الانان فرستادیش    سپاه و درفش و کمر دادیش
ز چندین بزرگان خسرو نژاد    نیامد کسی بر دل شاه یاد
نژادش ندانم ندیدم هنر    ازین گونه نشنیده‌ام تاجور
خروشی برآمد ز ایرانیان    کزین پس نبندیم شاها میان
نجوییم کس نام در کارزار    چو لهراسب را کی کند شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن    بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی    بجز دود ز آتش نجوید همی
که نپسندد از ما بدی دادگر    نه هر کو بدی کرد بیند گهر
که یزدان کسی را کند نیک بخت    سزاوار شاهی و زیبای تخت
جهان‌آفرین بر روانم گواست    که گشت این سخنها بلهراسب راست
که دارد همی شرم و دین و خرد    ز کردار نیکی همی برخورد
نبیره‌ی جهاندار هوشنگ هست    خردمند و بینادل و پاک‌دست


همچنین مشاهده کنید