ای نرم دلانیکه وفا میکارید |
|
بر خاک سیه در صفا میبارید |
در هر جائی خبر ز حالم دارید |
|
در دست چنین هجر مرا مگذارید |
|
این سر که در این سینهی ما میگردد |
|
از گردش او چرخ دو تا میگردد |
نی سر داند ز پای و نی پای از سر |
|
اندر سر و پا بیسر و پا میگردد |
|
این صورت آدمی که درهم بستند |
|
نقشی است که در تویلهی غم بستند |
گه دیو گهی فرشته گاهی وحشی |
|
این خود چه طلسم است که محکم بستند |
|
این طرفه که یار در دامن گنجد |
|
جان دو هزار تن در این تن گنجد |
در یک گندم هزار خرمن گنجد |
|
صد عالم و در چشمهی سوزن گنجد |
|
این عشق به جانب دلیران گردد |
|
آهو است که او بابت شیران گردد |
این خانهی عشق از امل معمور است |
|
میپنداری که بیتو ویران گردد |
|
این مست به بادهای دگر میگردد |
|
قرابه تهی گشت و بسر میگردد |
ای محتسب این مست مرا دره مزن |
|
هرچند ز پیش مستتر میگردد |
|
این واقعه را سخت بگیری شاید |
|
از کوشش عاجزانه کاری ناید |
از رحمت ایزدی کلیدی باید |
|
تا قفل چنین واقعه را بگشاید |
|
بار دگر این خسته جگر باز آمد |
|
بیچاره به پا رفت و به سرباز آمد |
از شوق تو بر مثال جانهای شریف |
|
سوی ملک از کوی بشر بازآمد |
|
با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد |
|
با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد |
گویند که قوت دماغ از خوابست |
|
عاشق کی شد که از دماغ اندیشد |
|
با سود وصال تو زیانت نرسد |
|
جانی تو که زحمتی بجانت نرسد |
میترساند ترا که تا هر نفسی |
|
پر دل شوی و چشم بدانت نرسد |
|
با هرکه دمی عشق تو آمیخته شد |
|
گوئی که بلا بر سر او ریخته شد |
منصور ز سر عشق میداد نشان |
|
حلقش به طناب غیرت آویخته شد |
|
بخشای بر آن بنده که خوابش نبود |
|
بخشای بر آن تشنه که آبش نبود |
بخشای که هر کو نکند بخشایش |
|
در پیش خدا هیچ ثوابش نبود |
|
بر بنده بخند تا ثوابت باشد |
|
وز بنده شکر خنده جوابت باشد |
میگریم زار تا شرابت باشد |
|
میسوزم دل که تا کبابت باشد |
|
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد |
|
تا چهرهی ما به خاک ره رشک برد |
به زان نبود که پیش او خاک شویم |
|
تا بو که بدین طریق در ما نگرد |
|
پرسیدم از آن کسی که برهان داند |
|
کان کیست که او حقیقت جان داند |
خوش خوش به جواب گفت کای سودائی |
|
این منطق طیر است سلیمان داند |
|
پرسید مهم که چشم تو مه را دید |
|
گفتم که بدید و مه ز مه میپرسید |
گفتا که ز ماه عید میپرسم من |
|
گفتم که بلی عید همی پرسد عید |
|
برقی که ز میغ آن جهان روی نمود |
|
چون سوختهای نیست کرا دارد سود |
از هر دو جهان سوختهای میبایست |
|
کان برق که میجهد در او گیرد زود |
|
بر گور من آن کو گذرد مست شود |
|
ور ایست کند تا بابد مست شود |
در بحر رود بحر به مد مست شود |
|
در خاک رود گور و لحد مست شود |
|
بر یار نظر کنم خجل میگردد |
|
ور ننگرمش آفت دل میگردد |
در آب رخش ستارگان پیدایند |
|
بیآب وی آبم همه گل میگردد |
|
بس درمانها کان مدد درد شود |
|
بس دولتها که روی از آن زرد شود |
خوف حق آن بود کز آن گرم شوی |
|
خوف آن نبود که گرم از آن سرد شود |
|
بسیار ترا خسته روان باید شد |
|
و انگشت نمای این و آن باید شد |
گر آدمیی بساز با آدمیان |
|
ور خود ملکی بر آسمان باید شد |
|
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد |
|
پیوستن او ز خود بریدن باشد |
خاموش کن آنجا که جهان نظر است |
|
چون گفتن ایشان همه دیدن باشد |
|
بعضی به صفات حیدر کرارند |
|
بعضی دیگر ز زخم تو بیمارند |
عشقت گوید درست خواهم در راه |
|
گوئی تو که نی شکستگان بسیارند |
|
بویت آمد گریز را روی نماند |
|
پرهیز و گریز جز بدانسوی نماند |
از بوی تو رنگ و بوی مامید زدند |
|
تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند |
|
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد |
|
بدبخت چو خار تیز و سرکش باشد |
از صحبت گل خار ز آتش برهد |
|
وز صحبت خار گل در آتش باشد |
|
بیبحر صفا گوهر ما سنگ آمد |
|
بیجان جهان جان و جهان تنگ آمد |
چون صحبت دوست صیقل جان و دلست |
|
در جان گیرش که رافع زنگ آمد |
|
بیتو جانا قرار نتوانم کرد |
|
احسان ترا شمار نتوانم کرد |
گر بر تن من شود زبان هر موئی |
|
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد |
|
بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد |
|
رختی که نداشتیم سیلاب ببرد |
نیک و بد زهد و پارسائیرا |
|
مهتاب بداد و باز مهتاب ببرد |
|
بیدار شو ای دل که جهان میگذرد |
|
وین مایهی عمر رایگان میگذرد |
در منزل تن مخسب و غافل منشین |
|
کز منزل عمر کاروان میگذرد |
|
پیران خرابات غمت بسیارند |
|
چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند |
بفرست شراب کاندلشدگان |
|
نه مست حقیقتند و نی هشیارند |
|
بیزارم از آن آب که آتش نشود |
|
در زلف مشوشی مشوش نشود |
معشوقهی ما خوش است بیخوش نشود |
|
آن سر دارد که هیچ سرکش نشود |
|
بیزارم از آن لعل که پیروزه بود |
|
بیزارم از آن عشق که سه روزه بود |
بیزارم از آن ملک که دریوزه بود |
|
بیزارم از آن عید که در روزه بود |
|