چنین گفت آنکس که هستش بسند |
|
ببخش خداوند چرخ بلند |
کسی را کجا بخت انباز نیست |
|
بدی در جهان بتر از آز نیست |
ازو نامداران فروماندند |
|
همه همزبان آفرین خواندند |
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه |
|
نشست از بر تخت پیروز شاه |
بخواند آنکسی راکه دانا بدند |
|
به گفتار ودانش توانا بدند |
بگفتند هرگونهای هرکسی |
|
همانا پسندش نیامد بسی |
چنین گفت کسری به بوزرجمهر |
|
که از چادر شرم بگشای چهر |
سخن گوی دانا زبان برگشاد |
|
ز هرگونه دانش همیکرد یاد |
نخست آفرین کرد بر شهریار |
|
که پیروز بادا سر تاجدار |
دگر گفت مردم نگردد بلند |
|
مگر سر بپیچد ز راه گزند |
چو باید که دانش بیفزایدت |
|
سخن یافتن را خرد بایدت |
در نام جستن دلیری بود |
|
زمانه ز بد دل به سیری بود |
وگر تخت جویی هنر بایدت |
|
چوسبزی بود شاخ و بر بایدت |
چوپرسند پرسندگان از هنر |
|
نشاید که پاسخ دهیم ازگهر |
گهر بیهنر ناپسندست وخوار |
|
برین داستان زد یکی هوشیار |
که گر گل نبوید به رنگش مجوی |
|
کز آتش بروید مگر آب جوی |
توانگر به بخشش بود شهریار |
|
به گنج نهفته نهای پایدار |
به گفتار خوب ار هنر خواستی |
|
به کردار پیدا کند راستی |
فروتر بود هرک دارد خرد |
|
سپهرش همی درخرد پرورد |
چنین هم بود مردم شاد دل |
|
ز کژیش خون گردد آزاد دل |
خرد درجهان چون درخت وفاست |
|
وزو بار جستن دل پادشاست |
چوخرسند باشی تن آسان شوی |
|
چو آز آوری زو هراسان شوی |
مکن نیک مردی به جان کسی |
|
که پاداش نیکی نیابی بسی |
گشاده دلانرا بود بخت یار |
|
انوشه کسی کو بود بردبار |
هران کس که جوید همی برتری |
|
هنرها بباید بدین داوری |
یکی رای وفرهنگ باید نخست |
|
دوم آزمایش بباید درست |
سیوم یار باید بهنگام کار |
|
ز نیک وز بد برگرفتن شمار |
چهارم که مانی بجا کام را |
|
ببینی ز آغاز فرجام را |
به پنجم اگر زورمندی بود |
|
به تن کوشش آری بلندی بود |
وزین هر دری جفت گردد سخن |
|
هنرخیره بیآزمایش مکن |
ازان پس چو یارت بود نیکساز |
|
بروبر به هنگامت آید نیاز |
چو کوشش نباشد تن زورمند |
|
نیارد سر آرزوها ببند |
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت |
|
چنان دان که کوشنده نومید گشت |
خوی مرد دانا بگوییم پنج |
|
کزان عادت او خود نباشد به رنج |
چونادان عادت کند هفت چیز |
|
ز وان هفت چیز به رنجست نیز |
نخست آنک هرکس که دارد خرد |
|
ندارد غم آن کزو بگذرد |
نه شادان کند دل بنایافته |
|
نه گر بگذرد زو شود تافته |
چو از رنج وز بد تن آسان شود |
|
ز نابودنیها هراسان شود |
چو سختیش پیش آید از هر شمار |
|
شود پیش و سستی نیارد به کار |
ز نادان که گفتیم هفتست راه |
|
یکی آنک خشم آورد بیگناه |
گشاده کند گنج بر ناسزای |
|
نه زو مزد یابد بهر دو سرای |
سه دیگر به یزدان بود ناسپاس |
|
تن خویش را در نهان ناشناس |
چهارم که با هر کسی راز خویش |
|
بگوید برافرازد آواز خویش |
به پنجم به گفتار ناسودمند |
|
تن خویش دارد بدرد و گزند |
ششم گردد ایمن ز نا استوار |
|
همی پرنیان جوید از خار بار |
به هفتم که بستیهد اندر دروغ |
|
به بیشرمی اندر بجوید فروغ |
چنان دان توای شهریار بلند |
|
که از وی نبیند کسی جز گزند |
چو بر انجمن مرد خامش بود |
|
ازان خامشی دل به رامش بود |
سپردن به دانای داننده گوش |
|
به تن توشه یابد به دل رای وهوش |
شنیده سخنها فرامش مکن |
|
که تاجست برتخت شاهی سخن |
چوخواهی که دانسته آید به بر |
|
به گفتار بگشای بند از هنر |
چوگسترد خواهی به هر جای نام |
|
زبان برکشی همچو تیغ از نیام |
چو بامرد دانات باشد نشست |
|
زبردست گردد سر زیر دست |
ز دانش بود جان و دل را فروغ |
|
نگر تا نگردی به گرد دروغ |
سخنگوی چون بر گشاید سخن |
|
بمان تا بگوید تو تندی مکن |
زبان را چو با دل بود راستی |
|
ببندد ز هر سو درکاستی |
ز بیکار گویان تو دانا شوی |
|
نگویی ازان سان کزو بشنوی |
ز دانش دربینیازی مجوی |
|
و گر چند ازو سخنی آید بروی |
همیشه دل شاه نوشینروان |
|
مبادا ز آموختن ناتوان |
بپرسید پس موبد تیز مغز |
|
که اندر جهان چیست کردار نغز |
کجا مرد را روشنایی دهد |
|
ز رنج زمانه رهایی دهد |
چنین داد پاسخ که هر کو خرد |
|
بیابد ز هر دو جهان بر خورد |
بدو گفت گرنیستش بخردی |
|
خرد خلعتی روشنست ایزدی |
چنین داد پاسخ که دانش بهست |
|
چو دانا بود برمهان برمهست |
بدو گفت گر راه دانش نجست |
|
بدین آب هرگز روان را نشست |
چنین داد پاسخ که از مرد گرد |
|
سرخویش را خوار باید شمرد |
اگر تاو دارد به روز نبرد |
|
سر بدسگال اندر آرد بگرد |
گرامی بود بر دل پادشا |
|
بود جاودان شاد و فرمانروا |
بدو گفت گرنیستش بهره زین |
|
ندارد پژوهیدن آیین و دین |
چنین داد پاسخ که آن به که مرگ |
|
نهد بر سر او یکی تیره ترگ |
دگر گفت کزبار آن میوه دار |
|
که دانا بکارد به باغ بهار |
چه سازیم تاهرکسی برخوریم |
|
وگر سایهی او به پی بسپریم |
چنین داد پاسخ که هر کو زبان |
|
ز بد بسته دارد نرنجد روان |
کسی را ندرد به گفتار پوست |
|
بود بر دل انجمن نیز دوست |
همه کار دشوارش آسان شود |
|
ورا دشمن ودوست یکسان شود |
دگر گفت کان کو ز راه گزند |
|
بگردد بزرگست و هم ارجمند |
چنین داد پاسخ که کردار بد |
|
بسان درختیست با بار بد |
اگر نرم گوید زبان کسی |
|
درشتی به گوشش نیاید بسی |
بدان کز زبانست گوشش به رنج |
|
چو رنجش نجویی سخن را بسنج |
همان کم سخن مرد خسروپرست |
|
جز از پیش گاهش نشاید نشست |
دگر از بدیهای نا آمده |
|
گریزد چو از دام مرغ و دده |
سه دیگر که بر بد توانا بود |
|
بپرهیزد ار ویژه دانا بود |
نیازد به کاری که ناکردنیست |
|
نیازارد آن را که نازردنیست |
نماند که نیکی برو بگذرد |
|
پی روز نا آمده نشمرد |
بدشمن ز نخچیر آژیرتر |
|
برو دوست همواره چون تیر و پر |
ز شادی که فرجام او غم بود |
|
خردمند را ارز وی کم بود |
تن آسانی و کاهلی دور کن |
|
بکوش وز رنج تنت سور کن |
که ایدر تو را سود بیرنج نیست |
|
چنان هم که بیپاسبان گنج نیست |
ازین باره گفتار بسیار گشت |
|
دل مردم خفته بیدار گشت |
جهان زنده باد به نوشینروان |
|
همیشه جهاندار و دولت جوان |
برو خواندند آفرین موبدان |
|
کنارنگ و بیداردل بخردان |
ستودند شاه جهان را بسی |
|
برفتند با خرمی هرکسی |
دوهفته برین نیز بگذشت شاه |
|
بپردخت روزی ز کاری سپاه |
بفرمود تا موبدان و ردان |
|
به ایوان خرامند با بخردان |
بپرسید شاه ازبن و از نژاد |
|
ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد |
ز شاهی وز داد کنداوران |
|
ز آغاز وفرجام نیک اختران |
سخن کرد زین موبدان خواستار |
|
به پرسش گرفت آنچ آید به کار |
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت |
|
که رخشنده گوهر برآر از نهفت |
یکی آفرین کرد بوزرجمهر |
|
کهای شاه روشندل و خوبچهر |
چنان دان که اندر جهان نیز شاه |
|
یکی چون تو ننهاد برسرکلاه |
به داد و به دانش به تاج و به تخت |
|
به فر و به چهر و برای و به بخت |
چوپرهیزکاری کند شهریار |
|
چه نیکوست پرهیز با تاجدار |
ز یزدان بترسد گه داوری |
|
نگردد به میل و بکنداوری |
خرد راکند پادشا بر هوا |
|
بدانگه که خشم آورد پادشا |
نباید که اندیشهی شهریار |
|
بود جز پسندیدهی کردگار |
ز یزدان شناسد همه خوب و زشت |
|
به پاداش نیکی بجوید بهشت |
زبان راست گوی و دل آزرمجوی |
|
همیشه جهان را بدو آبروی |
هران کس که باشد ورا رایزن |
|
سبک باشد اندر دل انجمن |
سخن گوی وروشن دل و دادده |
|
کهان را بکه دارد و مه به مه |
کسی کو بود شاه را زیر دست |
|
نباید که یابد به جائی شکست |
بدانگه شد تاج خسرو بلند |
|
که دانا بود نزد او ارجمند |
نگه داشتن کار درگاه را |
|
به زهر آژدن کام بدخواه را |
چو دارد ز هر دانشی آگهی |
|
بماند جهاندار با فرهی |
|