ببخشید گنج درم بر سپاه |
|
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه |
شب تیره تا برزد از چرخ شید |
|
بشد کوه چون پشت پیل سپید |
همی لشکر آراست افراسیاب |
|
دلش بود پردرد و سر پر شتاب |
چو از گنگ برخاست آوای کوس |
|
زمین آهنین شد هوا آبنوس |
سر موبدان شاه نیکی گمان |
|
نشست از بر زین سپیدهدمان |
بیامد بگردید گرد حصار |
|
نگه کرد تا چون کند کارزار |
برستم بفرمود تا همچو کوه |
|
بیارد بیک سود دریا گروه |
دگر سوش گستهم نوذر بپای |
|
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای |
بسوی چهارم شه نامدار |
|
ابا کوس و پیلان و چندی سوار |
سپه را همه هرچ بایست ساز |
|
بکرد و بیامد بر دژ فراز |
بلشکر بفرمود پس شهریار |
|
یکی کنده کردن بگرد حصار |
بدان کار هر کس که دانا بدند |
|
بجنگ دژ اندر توانا بدند |
چه از چین وز روم وز هندوان |
|
چه رزم آزموده ز هر سو گوان |
همه گرد آن شارستان چون نوند |
|
بگشتند و جستند هر گونه بند |
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد |
|
سپه را بگردش پراگنده کرد |
بدان تا شب تیره بی ساختن |
|
نیارد ترکان یکی تاختن |
دو صد ساخت عراده بر هر دری |
|
دو صد منجنیق از پس لشکری |
دو صد چرخ بر هر دری با کمان |
|
ز دیوار دژ چون سر بدگمان |
پدید آمدی منجینق از برش |
|
چو ژاله همی کوفتی بر سرش |
پس منجنیق اندرون رومیان |
|
ابا چرخها تنگ بسته میان |
دو صد پیل فرمود پس شهریار |
|
کشیدن ز هر سو بگرد حصار |
یکی کندهای زیر باره درون |
|
بکند و نهادند زیرش ستون |
بد آن منکری باره مانده بپای |
|
بدان نیزهها برگرفته ز جای |
پس آلود بر چوب نفط سیاه |
|
بدین گونه فرمود بیدار شاه |
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر |
|
رخ سرکشان گشته همچون زریر |
بهزیر اندرون آتش و نفط و چوب |
|
ز بر گرزهای گران کوب کوب |
بهر چارسو ساخت آن کارزار |
|
چنانچون بود ساز جنگ حصار |
وزآن جایگه شهریار زمین |
|
بیامد بپیش جهانآفرین |
ز لشکر بشد تا بجای نماز |
|
ابا کردگار جهان گفت زار |
ابر خاک چون مار پیچان ز کین |
|
همی خواند بر کردگار آفرین |
همی گفت کام و بلندی ز تست |
|
بهر سختیی یارمندی ز تست |
اگر داد بینی همی رای من |
|
مرگدان ازین جایگه پای من |
نگون کن سر جاودانرا ز تخت |
|
مرادار شاداندل و نیکبخت |
چو برداشت از پیش یزدان سرش |
|
بجوشن بپوشید روشن برش |
کمر بر میان بست و برجست زود |
|
بجنگ اندر آمد بکردار دود |
بفرمود تا سخت بر هر دری |
|
بجنگ اندر آید یکی لشکری |
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند |
|
ز برشان همی سنگ بر سر زدند |
زبانگ کمانهای چرخ و ز دود |
|
شده روی خورشید تابان کبود |
ز عراده و منجنیق و ز گرد |
|
زمین نیلگون شد هوا لاژورد |
خروشیدن پیل و بانگ سران |
|
درخشیدن تیغ و گرز گران |
تو گفتی برآویخت با شید ماه |
|
ز باریدن تیر و گرد سیاه |
ز نفط سیه چوبها برفروخت |
|
به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت |
نگون باره گفتی که برداشت پای |
|
بکردار کوه اندر آمد ز جای |
وزان باره چندی ز ترکان دلیر |
|
نگون اندر آمد چو باران بزیر |
که آید بدام اندرون ناگهان |
|
سر آرد بران شوربختی جهان |
بپیروزی از لشکر شهریار |
|
برآمد خروشیدن کارزار |
سوی رخنهی دژ نهادند روی |
|
بیامد دمان رستم کینهجوی |
خبر شد بنزدیک افراسیاب |
|
کجا بارهی شارستان شد خراب |
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد |
|
به جهن و بگرسیوز آواز کرد |
که با بارهی دژ شما را چه کار |
|
سپه را ز شمشیر بایدحصار |
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش |
|
همان از پی گنج و فرزند خویش |
ببندیم دامن یک اندر دگر |
|
نمانیم بر دشمنان بوم و بر |
سپاهی ز ترکان گروها گروه |
|
بدان رخنه رفتند بر سان کوه |
بکردار شیران برآویختند |
|
خروش از دو رویه برانگیختند |
سواران ترکان بکردار بید |
|
شده لرزلرزان و دل نااامید |
برستم بفرمود پس شهریار |
|
پیاده هرآنکس که بد نامدار |
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه |
|
همیدون بی نیزهور کینهخواه |
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر |
|
سوار ایستاده پس نیزهور |
سواران جنگی نگهدارشان |
|
بدانگه که شد سخت پیکارشان |
سوار و پیاده بهر سو گروه |
|
بجنگ اندر آمد بکردار کوه |
برخنه در آورد یکسر سپاه |
|
چو شیر ژیان رستم کینهخواه |
پیاده بیامد بکردار گرد |
|
درفش سیه را نگونسار کرد |
نشان سپهدار ایران بنفش |
|
بران باره زد شیر پیکر درفش |
بپیروزی شاه ایران سپاه |
|
برآمد خروشیدن از رزمگاه |
فراوان ز توران سپه کشته شد |
|
سر بخت تورانیان گشته شد |
بدانگه کجا رزمشان شد درشت |
|
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت |
چو گرسیو و جهن رزم آزمای |
|
که بد تخت توران بدیشان بپای |
برادر یکی بود و فرخ پسر |
|
چنین آمد از شوربختی بسر |
بدان شارستان اندر آمد سپاه |
|
چنان داغدل لشکری کینهخواه |
بتاراج و کشتن نهادند روی |
|
برآمد خروشیدن های هوی |
زن و کودکان بانگ برداشتند |
|
بایرانیان جای بگذاشتند |
چه مایه زن و کودک نارسید |
|
که زیر پی پیل شد ناپدید |
همه شهر توران گریزان چو باد |
|
نیامد کسی را بر و بوم یاد |
بشد بخت گردان ترکان نگون |
|
بزاری همه دیدگان پر ز خون |
زن و گنج و فرزند گشته اسیر |
|
ز گردون روان خسته و تن بتیر |
بایوان برآمد پس افراسیاب |
|
پر از خون دل از درد و دیده پرآب |
بران باره بر شد که بد کاخ اوی |
|
بیامد سوی شارستان کرد روی |
دو بهره ز جنگاوران کشته دید |
|
دگر یکسر از جنگ برگشته دید |
خروش سواران و بانگ زنان |
|
هم از پشت پیلان تبیره زنان |
همی پیل بر زندگان راندند |
|
همی پشتشان بر زمین ماندند |
همه شارستان دود و فریاد دید |
|
همان کشتن و غارت و باد دید |
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج |
|
چنانچون بود رسم و رای سپنج |
چو افراسیاب آنچنان دید کار |
|
چنان هول و برگشتن کارزار |
نه پور و برادر نه بوم و نه بر |
|
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر |
همی گفت با دل پر از داغ و درد |
|
که چرخ فلک خیره با من چه کرد |
بدیده بدیدم همان روزگار |
|
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار |
پر از درد ازان باره آمد فرود |
|
همی داد تخت مهی را درود |
همی گفت کی بینمت نیز باز |
|
ایاروز شادی و آرام و ناز |
وزان جایگه خیره شد ناپدید |
|
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید |
در ایوان که در دژ برآورده بود |
|
یکی راه زیر زمین کرده بود |
ازان نامداران دو صد برگزید |
|
بران راه بیراه شد ناپدید |
وزآنجای راه بیابان گرفت |
|
همه کشورش ماند اندر شگفت |
نشانی ندادش کس اندر جهان |
|
بدان گونه آواره شد در نهان |
چو کیخسرو آمد درایوان اوی |
|
بپای اندر آورد کیوان اوی |
ابر تخت زرینش بنشست شاه |
|
بجستنش بر کرد هر سو سپاه |
فراوان بجستند جایی نشان |
|
نیامد ز سالار گردنکشان |
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه |
|
ز کار سپهدار توران سپاه |
که چون رفت و آرامگاهش کجاست |
|
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست |
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید |
|
نیامد همی روشنایی پدید |
بایرانیان گفت پیروز شاه |
|
که دشمن چو آواره گردد ز گاه |
ز گیتی برو نام و کام اندکیست |
|
ورا مرگ با زندگانی یکیست |
ز لشکر گزین کرد پس بخردان |
|
جهاندیده و کار بین موبدان |
بدیشان چنین گفت کباد بید |
|
همیشه بهر کار با داد بید |
|