جمعه, ۱۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 7 February, 2025
مجله ویستا

داستان: گلی و سارا


شهرزاد: سارا كوچولو يك عروسك داشت به اسم گلي خانوم. سارا و گلي يكديگر را خيلي دوست داشتند. هر روز از صبح تا شب با هم بازي ميكردند. مامان بازي، آرايشگاه بازي، آشپزبازي و هر بازي ديگري كه بلد بودند. با هم اتاقشان را مرتب ميكردند، با هم ميرفتند مهماني، با هم حمام ميكردند و خلاصه هميشه با هم بودند. اما آن شب هر چي سارا ميگفت: «گلي خانوم، بيا با من بازي كن ،» گلي خانوم گوش نميداد. اخمهايش رو توي هم كرده و پشتش را كرده بود به سارا و گوشه اتاق كنار بقيه اسباب بازيها نشسته بود.

سارا به گلي خانوم گفت: «آخه چرا با من قهر كردي؟ پاشو بيا مامان بازي كنيم. » گلي خانوم گفت: «نميام. » سارا گفت: «اصلا اين بار تو مامان باش. » گلي خانوم گفت: «نميخوام. » سارا گفت: «بيا آرايشگاه بازي كنيم. اول من موهاي تورو شونه ميكنم، بعدش تو هم موهاي منو شونه كن. » گلي خانوم گفت: «دوست ندارم. » سارا گفت: «آخه چرا با من قهر كردي؟ » گلي خانوم جواب داد: «چون نذاشتي صبح مليكا با من بازي كنه. من دوست داشتم باهاش بازي كنم. » سارا اخمهاش رو توي هم كرد و گفت: «آخه تو عروسك مني. مليكا خودش عروسك داره. » گلي خانوم گفت: «حالا كه اينطوريه، منم ديگه با تو بازي نميكنم. »

داستان: گلی و سارا


صبح آن روز خاله سارا با دخترش مليكا، براي ناهار مهمان خانه سارا بودند. بعد از ناهار، سارا و مليكا رفتند توي اتاق تا با هم بازي كنند. سارا موهاي گلي خانوم را شانه كرد، اما وقتي مليكا ميخواست به موهاي گلي خانوم گل سر بزند، سارا، عروسكش را برداشت و گذاشت توي كمد. بعد هم به مليكا گفت: «گلي خانوم عروسك خودمه. اگه باهاش بازي كني خراب ميشه. » مليكا هم با سارا قهر كرد و رفت نشست پيش مامانها.

سارا كه ديد گلي خانوم هيچ جوري با او آشتي نميكند، پاشد و رفت توي آشپزخانه پيش مامانش. به مامانش گفت: «من حوصلم سر رفته. » مامانش گفت: «خب برو با گلي خانوم بازي كن. » سارا گفت: «نميشه. آخه گلي خانوم باهام قهره. » بعد، همه ماجرا را براي مامانش تعريف كرد. مامان سارا گفت: «گلي خانوم راست ميگه. تو دختر بدي بودي كه نگذاشتي مليكا با گلي خانوم بازي كنه. حالا برو جلوي گلي خانوم به مليكا زنگ بزن، ازش معذرت خواهي كن و بهش قول بده آخر هفته كه رفتيم خونه شون، گلي خانوم رو با خودت ميبري تا مليكا باهاش بازي كنه. »

سارا رفت توي اتاقش. به گلي خانوم گفت: «بيا با هم زنگ بزنيم به مليكا و ازش معذرت خواهي كنيم. » گلي خانوم خنديد. سارا گلي خانوم را برداشت و گذاشت روي پاش. از مامانش خواست شماره خانه مليكا را برايش بگيرد و هرچي مامانش گفته بود به مليكا گفت. مليكا سارا را بخشيد. به خاطر همين گلي خانوم هم با سارا آشتي كرد. تلفن سارا كه تمام شد، گلي خانوم به او گفت: «حالا بريم بازي! »