دوشنبه, ۱۱ تیر, ۱۴۰۳ / 1 July, 2024
مجله ویستا

زن و ببر کوچک


زن و ببر کوچک

سال‌ها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می‌کردند. آنها هیچ‌گاه صاحب فرزندی نشدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر …

سال‌ها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می‌کردند. آنها هیچ‌گاه صاحب فرزندی نشدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد بر این باور بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شد اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی‌شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را به آغوش کشید، و دست همسرش را گرفت و گفت: عجله کن، ما باید همین الان سوار اتومبیلمان شده و از اینجا برویم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک، عضوی از اعضای این خانواده‌ی کوچک شد و آن دو، با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می‌کردند. سال‌ها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت‌های آن زن و شوهر تبدیل به ببر بالغی شده و با آن خانواده بسیار مانوس شد. در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامه کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن، با همه دلبستگی که به ببر داشت ناچار بود شش ماه از کشور خود دور باشد. تصمیم گرفت: ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.

دوری از ببر، برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببر می‌رفت و ساعت‌ها در کنارش می‌ماند. بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید، وقتی که زن، بی‌تاب و بی‌قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می‌زد. من برگشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهرآمیز به سرعت در قفس را گشود، با یک دنیا محبت ببر را در آغوش کشید. ناگهان، صدای فریادهای نگهبان قفس، فضا را پر کرد: نه، بیا بیرون! بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی، بعد از شش روز از غصه مرد! این یک ببر وحشی گرسنه است! اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی، میان آغوش پر محبت زن، مثل یک بچه گربه، رام و آرام بود. اگرچه، ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود، نمی‌فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.