پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

سال نو, زندگی نو


سال نو, زندگی نو

چند روزی بیشتر از سال کهنه باقی نمانده بود همیشه از دوران کودکی این روزها را دوست داشتم می آمدم پشت پنجره می ایستادم و خیابان و پیاده روها را تماشا می کردم انگار این موقع سال مردم تازه یاد کارهای عقب مانده می افتند نگاهشان که می کنی, تندتر از همیشه راه می روند

چند روزی بیشتر از سال کهنه باقی نمانده بود. همیشه از دوران کودکی این روزها را دوست داشتم. می‌آمدم پشت پنجره می‌ایستادم و خیابان و پیاده‌روها را تماشا می‌کردم. انگار این موقع سال مردم تازه یاد کارهای عقب‌مانده می‌افتند. نگاهشان که می‌کنی، تندتر از همیشه راه می‌روند. آن روزها فضای شهر ما که خیلی هم بزرگ نبود، به فیلمی می‌مانست که قدری سرعتش را زیاد کرده باشند. قدم‌ها تندتر برداشته می‌شد، ماشین‌ها تندتر می‌رفتند، مغازه‌ها تندتر پر و خالی می‌شدند و... .

همان‌طور پشت پنجره تا سال‌های کودکی رفتم و برگشتم. این ماجرا هر سال در همین روزها تکرار می‌شد. در عالم خیال می‌رفتم و می‌آمدم و خاطره‌های مختلف را مرور می‌کردم. در همین حال و هوا بودم که حرکت کند پسر‌بچه‌ای نگاهم را به خود خواند. در آن هیاهوی سرعت، او آرام آرام راه می‌رفت؛ در حالی که هوا سوز تندی داشت و چنددقیقه‌ای می‌شد که دانه‌های برف رقص‌کنان از آسمان سفید و برفی به سوی مردم می‌آمد. سطح پیاده‌رو کم‌کم سفید می‌شد و لغزنده و پسرک هم آرام‌آرام می‌رفت. خوب که نگاه کردم، دیدم پای راستش کمی کوتاه‌تر از پای دیگر است. پسرک آهسته و آرام می‌رفت و گهگاه جلوی ویترین مغازه‌ای می‌ایستاد.

دقیق‌تر نگاهش کردم؛ لباس زیادی به تن نداشت و با نفس‌هایش سعی می‌کرد دست‌هایش را که از سرما سرخ شده بود، گرم کند. چشم‌هایش مثل بقیه نبود؛ غم و ناراحتی‌هایش را می‌شد در چشم‌های معصومش دید و برعکس بقیه مردم که می‌خندیدند و بی‌دلیل شاد بودند، چهره‌اش نشان‌دهنده مشکلات زیادی بود که آزارش‌می‌داد.

ناخودآگاه به یاد برادرم جیمی افتادم؛ جیمی هم‌سن و سال پسرک بود، ولی الان در رختخواب گرم و نرمش خوابیده بود تا پدر و مادر میز صبحانه را برایش آماده کنند. چند سالی می‌شد برای ادامه تحصیل از کشورم خارج شده و جیمی را ندیده بودم. برای همین وقتی پسر کوچولو را از پشت پنجره نگاه می‌کردم، صورت جیمی را به جای او می‌دیدم و دلم برایش تنگ می‌شد.

چند لحظه‌ای فکر کردم و تصمیم گرفتم حالا که جیمی کنارم نیست، هر کاری از دستم برمی‌آید برای این پسرک انجام دهم؛ حالا که می‌توانم نقش برادر بزرگ‌تر او را بازی کنم.

سریع لباس‌هایم را عوض کردم و از خانه بیرون آمدم. پیاده‌رو پر از آدم‌هایی بود که سریع و بی‌توجه به اطراف ردمی‌شدند و می‌رفتند. میان آن همه آدم، ‌پیدا‌کردن پسرک خیلی هم ساده نبود. هر چه بیشتر نگاه می‌کردم، ناامیدتر می‌شدم. فکر کردم رفته است. تعجب کردم چطور این‌قدر سریع راهش را گرفته و از آن خیابان رفته است. در همین فکرها بودم که موبایلم زنگ زد. چند نفر از دوستانم بودند که درباره کار جدیدی که دستم بود با من کار داشتند. یادم آمد چقدر کار دارم و در این زمان کم باید چه برنامه‌هایی را اجرا کنم. عصبانی شده بودم که چرا با این همه کار به خیابان آمدم و دنبال پسری می‌گردم که حتی نمی‌شناسمش.

از خیابان رد شدم تا دوباره به طرف خانه بروم. درست وسط خیابان بودم که پسر کوچولو را دیدم. کنار مغازه‌ای نشسته بود و دست‌هایش را داخل جیب لباسش مخفی کرده بود تا کمی گرم‌تر شود. اما مثل این‌که سرمای هوا زورش بیشتر از جیب‌ها و نفس‌های پسر کوچولو بود و اجازه نمی‌داد او گرم شود.

به ساعتم نگاهی انداختم و به کارهای نیمه‌تمامم فکر کردم. پسرک را هم دیدم و به یاد جیمی افتادم. دوباره به طرف او برگشتم. با خودم فکر کردم کار و برنامه همیشه هست، اما شاید چنین فرصتی دیگر پیش نیاید؛ شاید هیچ‌وقت نتوانم نقش برادر بزرگ‌تر را برای کس دیگری به غیر از جیمی بازی کنم.

سال داشت نو می‌شد، شاید بد نبود من هم برادر جدیدی پیدا می‌کردم و این تنهایی سال نو را با او همراه می‌شدم. فکر کردم شروع سال نو، بهترین موقعیت برای تجربه زندگی‌ نو هم هست. به طرف پسر کوچولو رفتم و...

Guideposts

زهره شعاع