جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

فاکنر را دوست نداشته باشم گرسنه می مانم


فاکنر را دوست نداشته باشم گرسنه می مانم

درباره رمان «جایی برای پیرمردها نیست» نوشته کورمک مک کارتی

آشنایی من با کورمک مک‌کارتی به همان شبی برمی‌گردد که «اُپرا وینفری» از من خواست با او سری به خانه این نویسنده بزنم.اُپرا می‌خواست از او برای حضور در برنامه اش دعوت کند اما پیش از آن می‌خواست چیزی برای پرسیدن داشته باشد و اتفاقا می‌خواست مواد اولیه را از خانه او بردارد. هر دو مشتاق بودیم این دیدار هر چه زودتر انجام شود. من یکبار مک‌کارتی را در نمایشگاه کتاب فرانکفورت دیده بودم و همان جا بود که رمانش را به من داد تا نگاهی به آن بیندازم. البته این را هم بگویم که رمان نیمه تمام بود و من می‌خواستم درباره چند بخش آخر داستان با او تبادل نظر کنم. بعد از آن نیز چند بار تلفنی با هم حرف زدیم و من تمام آنچه را در ذهن داشتم به او گفتم. مک‌کارتی عادت دارد رمانش را پیش از چاپ به چند نفر نشان دهد که عموما افرادی صاحبنظر هستند اما به نظرم، من را برای این انتخاب کرده بود که یادداشتی روی رمان جاده او نوشته و آن را از نظر ریشه‌های ادبی بررسی کرده بودم.

پیش از آنکه به خانه او برسیم ازاُپرا پرسیدم نظرت درباره این رمان چیست. حرف‌های جالبی زد اما تلاش کردم برای اولین ملاقاتم با مک‌کارتی(در خانه‌اش) چیزی از دیگران در ذهن نداشته باشم. وقتی وارد خانه شدیم همانطور که انتظار داشتم فضای خانه بوی کتاب می‌داد. او حتی ما را برای گفت‌و‌گو به اتاق نشیمن دعوت کرد؛ اتاقی که دورتا دورش کتاب بود. مک‌کارتی حتی وقتی درخانه است لباس رسمی به تن دارد و این موضوع برای من خیلی جالب است. علاقه عجیبی به رنگ قهوه‌ای و دیگر رنگ‌هایی با این پس زمینه دارد و همین سبب شد حتی رنگ کفشش هم مثل رنگ کتاب خانه‌اش قهوه‌ای باشد.

من یادداشتم را -بعداز آن دیدار درباره رمانش - به موضوعی اختصاص داده‌ام که به گمانم کمتر منتقدی به آن می‌پردازد. می‌خواهم تاکید دوچندان داشته باشم بر این مساله که رمان او بر خلاف بسیاری از رمان‌های کنونی، تقابل خیر و شر نیست یا حداقل در کالبد شکافی اثر به چنین چیزی نمی‌رسید. رمان،آبشخوری دارد به نام سن و سال و در طرف دیگر جسم را به چالش می‌کشد. این همان چیزی است که مک‌کارتی هم به آن قائل است. در یکی از همان مکالمه‌های تلفنی به من گفت:«انسان‌ها حسرت دو چیز را تا آخر عمر به همراه دارند. یکی جوانی و دومی ثروت. برای همین شاید روزی در رمانم به این مساله بپردازم که چرا ما تا این حد وامدار دو مولفه زمینی هستیم.»

مک‌کارتی در این رمان به آنچه وعده داده بود عمل کرد. خواست برخاستن همان حسرت را در قالب ماراتنی نفسگیر نشان دهد. اما چرا ما به عنوان خواننده مجاب می‌‌شویم این رمان را بخوانیم و بعد سری بزنیم به ساخته برادران کوئن که در جای خود ساخته قابل بحثی است. در پاسخ به این چرایی باید بگویم نویسنده «تن» را به مثابه همان حسرت جوانی قلمداد کرده تا مخاطب هنگام خواندن کتاب بارها با خودش بگوید اگر این فرد توان مقابله با بدی‌ها را داشته باشد دیگر حسرتی در کار نیست. مثل دویدن در خواب که دوست داریم با سرعت هر چه تمام‌تر فرار کنیم اما نمی‌شود.

پول هم خیلی راحت توسط نویسنده به مخاطب نشان داده می‌شود. آنجا که می‌بینیم قهرمان ما پیش از آنکه تبدیل به قربانی شود، پول‌ها را بر‌می‌‌دارد و می‌رود اما نمی‌داند همین کار، او را به سوی مرگ می‌کشاند. این همان حسرت است که وقتی پول داریم باید نگران از دست دادنش باشیم.

● آزادی، آزادی

فرانسوی‌ها مثلی دارند:«بهترین آشپز دنیا نمی‌تواند در زندان غذای خوبی بپزد.» من این مثل را خیلی دوست دارم چون رمان مک‌کارتی هم بر همین اساس نوشته شده. او به صراحت از این حرف می‌زند که نبود آزادی در هر شکلی می‌تواند ذهنیت فرمالیسیتی انسان‌ها را به هم زند. رئالیسمی که در این رمان نهفته است هر چند در طبقه بندی‌های رایج، فیلم آن در گروه وحشت قرار می‌گیرد، اما ستودنی است. باید به این مساله اشاره کنم که در شعر ویلیام باتلر(۱)، مساله اضمحلال نیروی جسم در قیاس با نیروهای فرازمینی هم لمس می‌شود و شاید از این روست که مک‌کارتی نام رمانش را با اقتباس از همین شعر انتخاب کرده است.

«لیولین مس» در صحرای تگزاس. این کمی عجیب نیست؟ چرا داستان در شهر روایت نمی‌شود و آیا می‌توان روایت این داستان را در شهر متصور شد؟ صحرایی که مک‌کارتی از آن حرف می‌زند نمادی از جهان است که می‌تواند با عواملی دیگری تحت الشعاع قرار گیرد. صحرا پول را به مرد قهرمان می‌دهد اما همین صحراست که کهنه سرباز ما را به قعر دره مرگ رهنمون می‌سازد. اصلا دلم نمی‌خواهد وارد مباحث نشانه شناختی این رمان شوم چرا که مک‌کارتی هم چنین ذهنیتی ندارد و بر نمی‌تابد که رمانش را مانند آثار کلاسیک نقد کنید. می‌خواهم در باب آزادی به این مساله هم اشاره کنم که هر انسانی را می‌توان با سلب آزادی، مجازات کرد. برای همین است که بهترین آشپز دنیا هم نمی‌تواند در زندان چیزی بپزد. آزادی، باید ذهنی باشد تا به عینیت برسد. تازه در این شرایط است که شعر باتلر، تعریف بهتری پیدا می‌کند.

● زندگی و جریان روزمره

چیزی که ادبیات کلاسیک دنیا را برای ما جذاب می‌کند، پیش از ورود به تمام مباحث حرفه‌ای، روایت جذاب است. مک‌کارتی آن زمان که رمان را به من هم داده بود از چنین نکته‌ای غافل نبود اما یک نکته را زمانی لحاظ کرد که والتر کرن(۲) در سال ۲۰۰۴ به او گوشزد کرد. والتر به کورمک گفته بود:« آزادی را باید زمانی مهم جلوه دهی که بر بافت روایت تو نشسته باشد. در غیر این صورت به شعار دادن متهم می‌شوی و اثرت هیچ‌گاه حرفی برای گفتن نخواهد داشت.» چنین شد که او تصمیم گرفت روایت رمان را دستخوش تغییراتی کند و به نظرم آنقدر باهوش بود که به حرف والتر گوش دهد.

رمان در لایه دیگر خود می‌خواهد جریان زندگی را به مخاطب نشان دهد. اصلا چرا باید در زندگی ما سلامت جسمانی تا این حد مهم باشد؟ حتما برای اینکه اگر ثروتی داشتیم بتوانیم از آن محافظت کنیم و این همان ایده برتر مک‌کارتی است.

رمان امروز می‌خواهد تمام قوالب دیرینه را بشکند و خود قالبی جدید نشان دهد اما غافل از اینکه ساختارشکنی زمانی برای مخاطب جذاب است که نویسنده بیش از هر زمان دیگری به آنچه می‌نویسد مسلط باشد. مک‌کارتی در حاشیه نمایشگاه کتاب فرانکفورت در پاسخ به سوال خبرنگاری که از او پرسید چرا قالب جدیدی برای نوشتن رمان انتخاب کرده‌اید گفت:« همین که قائلید به این مساله که قالب جدید ارائه کرده‌ام نشان از موفقیت من دارد. اما در پاسخ به سوال شما باید بگویم هر داستان بستری دارد و اگر این بستر فراهم نشود مخاطب دیگر به نویسنده اعتماد ندارد. امروز شما دیکنز را بارها و بارها می‌خوانید و همینطور فاکنر را. دلیلش این است که آنها نویسندگانی راوی بودند و از این رو ساختار روایت آنها برایتان بیش از هر چیز دیگری جذاب است. من هم در تلاش هستم راوی خوبی باشم.»

● فاکنر و مک‌کارتی

من شباهتی میان فاکنر و مک‌کارتی نمی‌بینم و وقتی دیدم مک‌کارتی را در مجله تایم به این لقب خوانده‌اند تعجب کردم. اما به این قائلم که هر دوی این نویسندگان، راوی‌هایی قدرند. من در دیدار با مک‌کارتی به او گفتم: «چرا فاکنر را دوست دارید؟» پاسخ داد:«فاکنر را دوست نداشته باشم، گرسنه می‌مانم.» یعنی او به دلیل عشقی که به فاکنر دارد نویسنده شده و اگر این عشق نباشد او کارش را از دست می‌دهد. خب، این دلیل می‌شود که او را با فاکنر مقایسه کنند؟ اصلا. من با این مساله مخالفم.

● توضیحات مک‌کارتی

مک‌کارتی درباره چند پدیده در داستانش توضیحات جالبی می‌دهد که به نظرم خواندنی است. او جسم، ثروت، جوانی، صحرا، آزادی و فرار را چنین توضیح می‌دهد:« جسم هر انسانی، کالبد روح اوست. اما معتقدم نویسنده‌ها از پرداختن به این مساله ساده دوری می‌کنند چون می‌ترسند به نازل‌نویسی متهم شوند. ثروت، برای راحت زیستن است اما وقتی جسم سالم نداری، ثروت هم ارزش ندارد. جوانی زمانی ارزش دارد که بتوانی زندگی کنی نه زنده بمانی. این دو با هم فرق دارند. صحرا همان جهانی است که اگر آزادی نباشد، می‌شود سراب. تشنگی ما که اینجا می‌تواند پول، جاه و مقام و چیزهایی از این دست باشد هرگز تمام شدنی نیست. و فرار. ما از چیزی فرار می‌کنیم که شناختی درباره‌اش نداریم. فرار ما از دست پدیده‌ها نه به دلیل ترس که به خاطر نبود شناخت است. این‌ها برایم مهم است.»

رمان مک‌کارتی نیاز به پژوهش دارد. باید روی این رمان بیشتر کار کرد و دریافت که چرا این نویسنده تمایل دارد حرفش را با نمادهایی بزند که دیگر نویسندگان دون شأن می‌دانند به آن بپردازند. کاری که مک‌کارتی در نهایت چیره دستی آن انجام می‌دهد.

پی‌نوشت ها:

۱- منتقد نیویورک تایمز

۲- شاعر و نویسنده ایرلندی که جایزه نوبل را هم به خود اختصاص داد. او شعری زیبا دارد با عنوان «سفر به بیزانس» که نام رمان از آن وام گرفته شده است. رزا جمالی گزیده‌ای از شعرهای او را به فارسی برگردانده است.

میچیکو کاکوتانی / ترجمه: علیرضا کیوانی نژاد



همچنین مشاهده کنید