چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

کلاه فروش


کلاه فروش

یکی بود و یکی نبود مردی از راه فروش کلاه زندگی می کرد.روزی شنید که در یکی از شهرها، کلاه طرفداران زیادی دارد برای همین با تمام سرمایه اش کلاه خرید و به طرف آن شهر رسید. جنگل با صفایی …

یکی بود و یکی نبود مردی از راه فروش کلاه زندگی می کرد.روزی شنید که در یکی از شهرها، کلاه طرفداران زیادی دارد برای همین با تمام سرمایه اش کلاه خرید و به طرف آن شهر رسید. جنگل با صفایی نزدیکی آن شهر بود و مرد خسته تصمیم گرفت که آن جا استراحت کند.کلاه فروش در خواب بود که باصدایی بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و چشمش به کیسه کلاه ها افتاد که درش باز شده بود و از کلاه ها خبری نبود مرد نگران شد، دور و بر خود را نگاه کرد تا شاید کسی را ببیند ولی کسی را ندید.ناگهان صدایی از بالای سر خود شنید و سرش را بلند کرد و از تعجب دهانش باز ماند چون کلاه های او بر سر میمون ها بودند.مرد با ناراحتی سنگی به طرف میمون ها پرت کرد و آن ها هم با جیغ و هیاهو به شاخه های درختان پریدند.

مرد که از این اتفاق خسارت زیادی دیده بود نمی دانست چه کار کند، بالا رفتن از درخت هم فایده نداشت چون میمون ها فرار می کردند.ناراحت بود و به بخت بد خود نفرین می کرد.پیرمردی از آن جا عبور می کرد ، مرد کلاه فروش را غمگین دید و از او پرسید : گویا تو در این جا غریبه ای ! برای چه این قدر غمگین هستی.پیرمرد وقتی ماجرا را شنید به او گفت : چاره این کار آسان است آیا تو کلاه دیگری داری ؟ مرد کلاه فروش، کلاه خود را از سرش در آورد و به پیرمرد داد.پیرمرد کلاه را بر سرش گذاشت و مثل میمون ها چند بار جیغ کشید و بعد کلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آن را بر زمین انداخت.مرد کلاه فروش خیلی تعجب کرد ولی مدتی گذشت و میمون ها نیز کار پیرمرد را تقلید کردند و کلاه را از سرشان به طرف زمین پرتاب کردند.کلاه فروش با خوشحالی کلاه ها را جمع کرد و از تدبیر و چاره اندیشی مناسب آن پیرمرد تشکر کرد.هدیه ای برای تشکر به پیرمرد داد و به راه افتاد.