پنجشنبه, ۲۸ تیر, ۱۴۰۳ / 18 July, 2024
مجله ویستا

لحظه لحظه زندگی ام در امید به خدا


لحظه لحظه زندگی ام در امید به خدا

دلم می خواست تنها نباشم و طعم تنهایی را هرگز نچشم تنها فرزند بودم و پدرم را در كودكی از دست داده بودم ۱۶ سال بیشتر نداشتم كه با زمزمه اطرافیان متوجه شدم كه بزودی باید زندگی مستقلی را آغاز كنم

دلم می خواست تنها نباشم و طعم تنهایی را هرگز نچشم. تنها فرزند بودم و پدرم را در كودكی از دست داده بودم. ۱۶ سال بیشتر نداشتم كه با زمزمه اطرافیان متوجه شدم كه بزودی باید زندگی مستقلی را آغاز كنم.

در آرزوهایم به فكر ازدواج با مردی جوان، پولدار و خوش تیپ بودم و دلم می خواست تمام كمبودهایم را كه از نبودن سایه پدر بالای سرم احساس كرده بودم، یكجا در این ازدواج جبران كنم و زندگی سراسر عشق و آرامی را آغاز كنم، اما خیلی زود متوجه اشتباهم شدم.

آن روز سینی چای در دست به طرف اتاق رفتم، فكر كردم پدر و مادر خواستگار من، برای خواستگاری آمده اند، باورم نمی شد شخصی كه در اتاق نشسته می خواهد با من ازدواج كند او در سن و سال پدرم بود. مردی ۴۵ ساله كه زنش نازابود.

گریه ها و التماس هایم بی فایده بود. مادرم می خواست مرا به عقد مردی درآورد كه وضع مالی اش خوب باشد و بتواند هزینه های زندگی و سرپرستی اش را از دامادش بخواهد. هر طور بود می خواستم در برابر مادرم مقاومت كنم. هر طور بود باید جلوی این كار را كه به نظرم ظالمانه بود می گرفتم، بارها هنگامی كه قرار بود محضر برویم شناسنامه ام را پنهان می كردم این پنهان كاری ها و مقاومت ها سرانجام بی نتیجه ماند و من به زور به عقد آن مرد ۴۵ ساله درآمدم در حالیكه اقوام پدری ام و همسر اول آن مرد شدیداً مخالفت می كردند، مادرم از این میدان پیروز بیرون آمد.

خیلی زود شوهرم تسلیم مقاومت های زنش شد و به جای وعده هایی كه داده بود اتاقی برای زندگی با من اجاره كرد.

زندگی ام با او در تنهایی می گذشت. همسر اولش برای او فشارهایی را ایجاد كرده بود و او هم بر حسب عادت در زندگی با او به من بی توجهی می كرد و تنها گاهی به دیدن من می آمد برای اینكه بتوانم زندگی ام را بگذرانم شروع به كار كردم زیرا نمی خواستم تا جایی زیر تسلط و نفوذ او باشم كه بتواند بیشتر از آنچه مرا محروم كرده بود، بیشتر از آن كه در فشار تنهایی قرارم داده بود، بر من تسلط پیدا كند. بعد از این كه فرزند اولم كه دختر بود به دنیا آمد برخوردهای شوهرم با من تغییر كرد از اینكه صاحب فرزند شده بود خوشحالی می كرد ولی دلش انگار پسر می خواست. در مدت كوتاهی پسرم به دنیا آمد و در آن زمان بود كه تحریكات هووی من اوج بیشتری پیدا كرد. شوهرم می خواست مرا طلاق بدهد و بچه هایم را از من جدا كند، ولی من در هیچ شرایطی راضی به انجام این كار نبودم. بهترین سال های زندگی من بر سر این كشمكش گذشت، در هر دادگاهی در برابر او و همسرش مقاومت می كردم و در این زمان بود كه شوهرم به خاطر آرامش بچه هایش و بودن در كنار آنها ما را به خانه بزرگی برد كه مادرم مرا به امید زندگی در آنجا شوهر داده بود. وقتی صاحب دو فرزند دیگر شدم تقریباً توانستم ثبات زندگی ام را پیدا كنم. به خاطر این مقاومت ها، شوهرم كم كم به من هم توجه می كرد ولی این خوشبختی زیاد دوام نیاورد و او وقتی آخرین فرزندم ۱۸ ماهه بود بیمار شده و جان سپرد.

شوهرم كه جان سپرد، متوجه عمق تنهایی و بی كسی ام شدم. دراین زمان اقوام همسر اولش و اقوام خودش به اندازه تمام سال های زندگی مشترك مرا زیر فشار قرار دادند، هیچكس را نداشتم كه از من دفاع كند، هیچ كس را نداشتم كه به او پناه ببرم قلب من پر از اندوه شده بود، به خاطر فرزندانم باید زندگی می كردم. باید مبارزه می كردم تا بتوانم آنها را حفظ كنم. اقوام شوهرم پس از این كه كمی از وسایل زندگی مان رابه من دادند از من خواستند تا بچه ها را به آنها بسپارم ولی من حاضر بودم به هر قیمتی كه شده آنها را نزد خودم نگه دارم، می خواستم هر طوری شده آنها را مقاوم و مستقل تربیت كنم.

بچه هایم را به گونه ای تربیت كردم كه نبودن پدر را احساس نكنند. آنها را از هر لحاظ تأمین می كردم، نمی خواستم در برابر اقوام پدری شان، دوستان و آشنایان احساس كمبود كنند.

در این سال ها هیچ كس به بچه هایم محبت نكرد. هیچ كس دست پدرانه ای به سرشان نكشید و من نقش پدر، مادر و همه كس را به تنهایی برایشان ایفا می كردم. كاری در یك اداره پیدا كرده بودم و هرچه بچه ها بزرگتر می شدند ، بیشتر ناچار بودم كه كاركنم. چند جا كار می كردم تا آنها از پیشرفت و آرامش بهره بیشتری ببرند.

حالا از آن زمان سال ها می گذرد. از سال های ۳۲ سالگی من، از سال های تنهایی، از سال های درماندگی، از سال های خستگی، از سال های...، حالا وقتی به بچه هایم نگاه می كنم احساس افتخار وجودم را پر می كند. حالا وقتی می بینم كه همه حسرت می خورند بچه هایی مثل آنهاداشته باشند، غرور در چشمانم موج می زند.

در زندگی هیچ وقت گله نكردم، هیچ وقت به زانو در نیامدم و هیچ وقت نگذاشتم فرزندانم به عمق درماندگی وتنهایی ام پی ببرند. گاهی سرخاك شوهرم می رفتم و از او به خاطر این كه به خاطر خودش مرا این قدردر فشار قرار داد گله وشكایت می كردم. اكنون كه برایتان نامه می نویسم دیگر توان حركت برایم نمانده است. حالا تنها دلخوشی ام مرور خاطرات زندگی ام است. خودم را می بینم كه با اراده و پشتكار هرچند سخت، اما سر بلند زندگی كرده ام چون در تمام لحظات زندگی به خدا و حضرت زهرا(س) امید داشته ام.

مینو كیا