دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

همه چیز فدای اسلوموشن


همه چیز فدای اسلوموشن

نقدی بر فیلم «آبراهام لینکلن شکارچی خون آشامان»

رمان تاریخی سرهم‌بندی‌شده سال ۲۰۱۰ ست گراهام-اسمیت با عنوان «آبراهام لینکلن: شکارچی خون‌آشامان» را می‌توان در عنوان مضحکش خلاصه کرد، اما برای آنها که فکر نمی‌کنند مفهوم مرکزی فیلم به اندازه کافی افراطی باشد، تیمور بکمامبتف کارگردان («تحت تعقیب»، «نگهبان شب») در اقتباس سینمایی‌اش تا توانسته بر این جنبه افزوده است. اکنون دیگر آبراهام لینکلن (با بازی بنجامین واکر) صرفا یک جوان سختکوش درستکار از ایلینویز نیست که متوجه می‌شود خون‌آشام‌ها واقعا وجود دارند و زندگی‌اش -هم شخصی و هم سیاسی- را وقف مبارزه با آنها می‌کند. او یک ابرقهرمان ابرجنگجوی فوق‌العاده مقتدر است که مهارت بسیاری در هنرهای رزمی با استفاده از تبر دارد. هنگامی که مربی او (دومینیک کوپر) یادش می‌دهد که چگونه با مردگان زنده روبه‌رو شود، به نظر می‌رسد که مهم‌ترین اولویت در این کلاس، داشتن یک ظاهر «با حال» در نماهای اسلوموشن است. مونتاژ نماهای مربوط به آموزش که طی آن لینکلن یاد می‌گیرد چگونه تبرش را مثل یک چماق در اطراف بدن به چرخش درآورد، آن هم بدون هیچ‌گونه کاربرد ملموسی، نه اولین سکانس خنده‌آور فیلم است و نه آخرینش، اما زیبایی‌شناسی فیلم را در خود خلاصه می‌کند: فیلمسازان به اشتباه تصور می‌کنند که هیچ چیز احمقانه به نظر نمی‌رسد، چنانچه بتوانیم آن را با چهره‌ای که به اندازه کافی عبوس است، به نمایش بگذاریم.

کتاب «غرور و تعصب و زامبی‌ها»ی گراهام اسمیت جنون فعلی رویکرد هیولایی به آثار کلاسیک را به راه انداخت («جین ایر کش»، «آلیس در زامبی‌لند» و نظایر آنها) و وقتی این رویه معمول شد، او خودش را کنار کشید و سراغ «آبراهام لینکلن: شکارچی خون‌آشامان» رفت تا هیولاها را با تاریخ واقعی در هم بیامیزد. در روایتی که او از گذشته به دست می‌دهد، برده‌داری در آمریکا فرصتی برای خون‌آشام است تا آدم‌ها را تصاحب و بدون هیچ‌گونه عذاب وجدانی نوش جان کنند و جنگ داخلی تا اندازه زیادی به منظور بیرون آوردن مهار کشور از دست خون‌آشام‌ها به راه افتاد. در رمان، لینکلن وقتی از وجود خون‌آشام‌ها آگاه می‌شود که یکی از آنها مادرش را می‌کشد و او در تلخی و مصمم به انتقام گرفتن بزرگ می‌شود اما از ماهیت و قابلیت‌های دشمنش آگاهی ندارد تا آنکه معلمی پا به میدان گذاشته و ابزاری را که او لازم دارد، در اختیارش می‌گذارد –مهم‌تر از همه یک تبر با تیغه‌ای از نقره و دستیابی به نیروهای داخلی ابرقدرتی بزن بهادری‌اش- اما از لینکلن می‌خواهد که در عوض به قواعد و قوانین ریاضت‌کشانه او پایبند بماند. لینکلن به تدریج از این کار طفره می‌رود و راه خود را دنبال می‌کند. با مری تاد (مری الیزابت وینستد) ازدواج می‌کند و بچه‌دار می‌شود و حرفه سیاست را دنبال می‌کند که مبارزه مخفیانه با خون‌آشام‌ها را بسط می‌دهد و به حکومت بر کل کشور می‌رساند.

فیلم رنگارنگ‌ترین بخش این مسیر را دنبال و بخش بزرگی از زندگی لینکلن را حذف کرده اما عاشقانه به نبردها، معمولا به شکل اسلوموشن، چسبیده است. این پویایی همه چیز فدای اسلوموشن در صحنه رویارویی نهایی زمان فیلم را حدود پنج دقیقه افزایش داده است. این رویه معمول بکمامبتف است؛ تصویرگرایی از مکتب زک اسنایدر (سازنده «۳۰۰») –هر نما طراحی صحنه زیبایی دارد اما تدوینش ازهم‌گسیخته، شخصیت‌هایش کلکسیون لباس‌های خوشگل باسمه‌ای و خط داستانی آن، یادآوری رویدادها و نام‌های آشنایی است که برای معرفی روی آنها مکث می‌شود. حتی به عنوان یک بلاک باستر تابستانی هم این فیلم دودستی و باسمه‌ای است، مخصوصا وقتی نوبت به نمادگرایی شیرفهم‌کننده‌اش می‌رسد: خفاش‌های هراس‌آور، باران غم‌انگیز، دود مرموز، جنگی که عبارت است از به طرف هم دویدن و فریاد کشیدن دو نفر با پرچم‌هایی به نشانه شمال و جنوب. افسوس عبارت است از یک قطره اشک تک‌رنگ از جنس گلیسیرین که در صحنه‌ای طولانی روی صورت واکر به ناهمواری می‌غلتد. هر چیز دیگر هم عبارت است از یک سطح رنگ‌شده به عمق یک پیکسل.

به علاوه، اغلب احساس می‌شود که «آبراهام...» تکه‌ای جداشده از یک فیلم بلندتر است که شاید از چند صحنه به اشتباه سرهم‌بندی‌شده، شکل گرفته است. شخصیت‌ها باری به هر جهت می‌آیند و می‌روند و پادرهوا رها می‌شوند و کل حرفه سیاسی لینکلن در یک سخنرانی الکی خلاصه می‌شود. ظاهرا بکماکبتف هیچ علاقه‌ای به شخصیت‌پردازی ندارد. مشکل این است که حتی صحنه‌های اکشن واقعی به نظر نمی‌رسند، مخصوصا در فرمت سه‌بعدی. داستان می‌کوشد تا فانتزی را وارد تاریخ کند اما از هیچ‌کدام درست استفاده نمی‌شود تا بتوان با آنها ارتباط برقرار کرد.

منبع: ‌ای.وی.کلاب

تاشا رابینسن