دوشنبه, ۱۱ تیر, ۱۴۰۳ / 1 July, 2024
مجله ویستا

آهای آدم ها! اینجا یکی دارد می میرد


آهای آدم ها! اینجا یکی دارد می میرد

بازباران، باترانه، باگهرهای فراوان...
امروز، حال غریبی دارم. سالهاست که بارش تند باران باعث دلتنگی ام می شود و من هرگز نتوانسته ام به علت واقعی این حالت پی ببرم. در چنین مواقعی، …

بازباران، باترانه، باگهرهای فراوان...

امروز، حال غریبی دارم. سالهاست که بارش تند باران باعث دلتنگی ام می شود و من هرگز نتوانسته ام به علت واقعی این حالت پی ببرم. در چنین مواقعی، انگار چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه تکان می دهد و...

مادرمی گوید: "حالت چطور است؟!"

می گویم: "دلتنگم؛ می خواهم سر به بیابان بگذارم!"

- به کجاچنین شتابان؛ بیابان؟!

- نه، نمی دانم؛ می خواهم به جایی بروم دورازاینجا؛ دور از هیاهو و جنجال شهربزرگ تهران؛ دورازترافیک سرسام آوروهجوم صداوآلودگی هواو...

پس ازخروج از ایستگاه، برآسفالت سیاه خیابان گام می نهم و باز هم موجی از تیرگی هوا و هجوم وحشتناک ماشین ها و آدم ها، همه وجـودم را در بر می گـیرد. در میان بارش سیاه باران، ناگهان صدای شیون مردی، شانه هایم را به لرزه درمی آورد: " آهای آدم ها! این جایکی دارد مـی میرد!"

صدای خنده مادر،مرابه فکروامی دارد:" شایدعاشق شده ای و خود خبر نداری"

- عشق؟!

- بله عشق؛ ودیگرهیچ!

... و دقایقی بعد، خودرادریکی ازایستگاه های متروی تهران می بینم؛ جایی درزیرزمین شهرم که تفاوت بسیاری باروی زمین دارد. اینجا دیگر آسمان دودگرفته نمی تواندمرااحاطه کندوبوق های گوشخراش توان آن نداردتادرون خسته مرا بلرزاند و بر روح و روانم سوهان بکشد... از پله برقی پیاده می شوم و به روی سکوی انتظارمی رسم... آه، چه

می بینم؟! این سیل جمعیت و ازدحام مسافر....

... قطار در زمان تعیین شده به سمت جنوب تهران حرکت می کند. چشم هایم رامی بندم تابه آرامش برسم... می خواهم به فضای بیرون ازواگن فکر نکنم، امافشردگی جمعیت وتنگی جا، مرا آزار می دهد. احساس می کنم که تنفس درچنین حالتی برایم سخت شده است . من به عنوان یک انسان، می خواهم نفس بکشم، می خواهم آسمان آبی شهرم را باهمه زیبایی هایش نظاره کنم، من از ماسک مخصوص جلوگیری از آلودگی هوا بر

صورت آدم های شهرم متنفرم؛ مرگ ماهی های کوچک درتنگ پرازآب آلوده، اشک ماتم برچهره ام می نشاند؛ من ازاین اشک وماتم هم گریزانم...

... قطار مترو خیلی سریع قبل ازاین که فکرش رابکنم مرا به مقصدمی رساند.

پس ازخروج ازایستگاه، بر آسفالت سیاه خیابان گام می نهم وبازهم موجی ازتیرگی هواوهجوم وحشتناک ماشین هاوآدم ها، همه وجودم رادربرمی گیرد. درمیان بارش سیاه باران، ناگهان صدای شیون مردی، شانه هایم رابه لرزه درمی آورد:

" آهای آدم ها! این جایکی دارد می میرد!"

در چند قدمی ایستگاه مترو، پدری گریان رامی بینم که جسم بی رمق فرزند کوچکش را در آغوش گرفته و در خود مچاله شده است.

تصاویری ازماهی کوچک و تنگ شکسته درمقابل دیدگانم به نمایش در می آید و از فرط درد، ستون فقراتم تیر می کشد. مرد، خسته و از پا افتاده، همچنان ناله سرمی دهدوکودک درجست وجوی چندلحظه هوای تازه، همچون ماهی بیرون افتاده ازتنگ، دست وپا می زند و ضربان قلبش به شمارش درمی آید... تحمل دیدن چنین صحنه ای راندارم، باید کاری کنم، باید هوای تازه وسالم به او برسانم. بیش ازاین سکوت جایز نیست؛ بلافاصله کودک را ازمیان آغوش پدر می ربایم وباعجله ازپله های ایستگاه مترو پایین می روم...

... اینک، کودک زیبای سرزمین من، جان تازه ای گرفته است... لبخند معصومانه و مهربان او و پدرش، نگاه خندان مسافران قطار را به سوی خود جلب کرده است... من درحالی که دست کودک رابه گرمی می فشارم، ازپشت شیشه واگن قطاربه دیواره تونل وریل آهنین می نگرم که باسرعت هرچه تمام تر از مقابل دیدگانم می گذرند. در آرامش به پشتی صندلی تکیه می دهم ودرخیال خود، به فضای خارج از ایستگاه فکر می کنم ؛ به آسمان تیره شهرم وبارانی که می دانم همچنان درحال ریزش است...

... باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان...

اینک، باز هم حال غریبی دارم... خدایا! مراچه می شود؟!... شاید مادرم درست می گوید؛ شاید واقعا عاشق شده ام و خود خبر ندارم!...

حمیدرضا نظری

کارشناس شرکت بهره برداری مترو تهران