پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
رد پا
روزی مردی خواب دید که در امتداد ساحل با خداوند قدم میزد. در پهنه آسمان، صحنههایی از زندگیاش یکی پس از دیگری نمایان میشد. او در هر صحنه، بر روی شنها دو ردیف ردّپا میدید؛ یکی ردپای خودش و دیگری رد پای خداوند.
هنگامی که آخرین صحنه از برابر دیدگانش گذشت، نگاهی به تمام ردّپاها انداخت و متوجه شد که در بسیاری موارد تنها یک جای پا در ماسهها بهچشم میخورد. دقیقتر که نگاه کرد، متوجه شد که ردّپاهای منفرد مربوط به دشوارترین و غمانگیزترین مواقع زندگی او بوده است.
از این موضوع بهخشم آمد و از خداوند پرسید: «خداوندا، تو خود فرمودهای که اگر از تو پیروی کنم، همواره در کنار من خواهی بود و با من خواهی خرامید. و حال آنکه من متوجه شدهام که در خلال دشوارترین لحظات زندگیام تنها یک جفت ردّپا وجود داشته است. نمیدانم چرا در مواقعی که بیش از همه به تو احتیاج داشتهام، مرا ترک کرده و تنها گذاشتهای».
خداوند جواب داد: «فرزند عزیزم، من تو را دوست دارم و هرگز رهایت نخواهم کرد. در آن هنگام که با زحمات و آزمایشات دست به گریبان بودی و تنها یک جفت ردّپا میدیدی، من بودم که تو را حمل میکردم.»
http://wayoflife.blogfa.com/