چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
به حق امام حسین
اداره خلوت بود، سر ظهر بعد از ناهار معمولا کمتر ارباب رجوعی رفت و آمد میکرد، خانم کریمی داشت با آسیه حرف میزد، (دختر جوانی که توی اداره همکارش بود)، خانم کریمی آخرین سالی بود که کار میکرد، درست شهریور سال آینده بازنشسته میشد، به قول خودش بعد از سی سال کار اداری وقتش است جایش را به جوان ترها بدهد.
- حالا چرا بغض کردی دخترم؟ سی ساله من دارم کار میکنم هزار تا از این اتفاقا دیدم، این مدیر میاد یه جور برخورد میکنه اون یکی میاد یه جور دیگه، حالا این هم حرفی زده، یه نامه نوشته، تو چرا باورت شده؟
آسیه حسابی عصبانی بود، اما میخواست خودش را کنترل کند.
- آخه حرف یه روز و دو روز نیست خانم کریمی، شما که میدونی الان من پنج ساله کارمند قراردادی هستم، هر سال هفت ستونم باید بلرزه که آیا امسال اداره با من قرارداد میبنده یا نه؟ تو این پنج سال هر وقت حقوق و اضافه کار دادن گفتن بالاخره شما قراردادی و اونا رسمی هستن باید یه فرقی باشه، هر وقت مزایا و ارتقایی بود گفتن بالاخره اینا مال رسمیهاست، اما هر وقت کاری چیزیه میریزن سر ما قراردادیهای بدبخت و میگن شما باید انجام بدید! من نمیدونم چه هیزم تری...
خواست ادامه بدهد ولی نتوانست، این سومین برخورد بد مدیر جدید با او بود، مرد چهل و دو سه سالهای که سه ماهی میشد مدیر این اداره شده بود و خیلیها از دستش مینالیدند، البته چند نفری هم دور و بری داشت، که نه تنها نمینالیدند بلکه خیلی هم خوش میگذراندند! آسیه دوباره گفت:
- میدونم خانم کریمی همه این حرفا رو حفظی و بهتر از من میدونی... اما آقای شعبانی داره در حق من ظلم میکنه، الان هم نامه داده که تا دو هفته دیگه قرارداد من فسخ میشه و این فرصت رو داده که کارام رو به نفر بعدی انتقال بدم! اون هم من! منی که تو این پنج سال کم نذاشتم واسه این اداره، نه با کسی حرفم شده نه از کارم دزدیدم، انگلیسی بلدم، کار کامپیوتر بلدم هیچ حرف و حرکتی هم نکردم که بخواد آتو داشته باشه.
- خب پس بهانهاش چیه؟ امروز تو اتاق بهت چی گفت؟
- چی داره بگه؟ نامهام رو آماده کرده بود، از تو کارتابلش در آورد و گفت به من نیازی نداره! گفتم آخه چرا؟ میگه با توجه به هزینههایی که اداره متحمل میشه باید یه سری از پرسنل برن! گفتم یه سری از پرسنل یا فقط من؟ گفت با شما شروع میکنیم به بقیه هم میرسیم! من که میدونم چرا میخواد من رو بذاره کنار، میخواد خانم لشکریان رو قراردادی کنه، شرکتیه دیگه میخواد قراردادیش کنه، امروز مهناز اینا میگفتن دیده که اونا با هم بیرون رفتن، میگه بعضی وقتا حتی با هم نهار میخورن تو اتاق!
خانم کریمی با همان سادگی خاص خودش گفت:
- دخترم! زبونت رو گاز بگیر این چه حرفیه؟ آقای شعبانی هر چی هم بد باشه تو نباید بهش تهمت بزنی. آدم بدی نیست اینقدا هم که میگی!
خانم کریمی زن خوب و دلسوزی بود اما هیچوقت هیچ کاری از دستش بر نمیآمد، یعنی به جز دلسوزی کاری نمیکرد، یک جورهایی سنگ صبور اداره بود، اما توی این سی سالی که کار کرده بود یادش نمیآمد برای دو نفر وساطتت کرده و از خودش مایه گذاشته باشد، همیشه توی سایه بود و خیلی اوقات هم، «بود و نبودش» فرقی نمیکرد، فلسفهاش برای کار این بود که حالا یک آب باریکهای هست و همه دور هم هستیم و سر ماه پولی میدهند و میگذرد! شاید به خاطر همین شخصیتش بود که در سی سال هیچوقت هیچ پستی نگرفته بود، یعنی هیچ پستی به او پیشنهاد نشده بود، سی سال کارمند ساده کارگزینی بود. آسیه مثل کسی که از این حرف جا خورده باشد گفت:
- ببخشید خانم کریمی! شما به کی میگید آدم بد؟ یادتون رفته که امسال ماه رمضان چیکار کرد؟ تا کی بچهها رو به زور سر کار نگه داشت؟ مگه خودت نرفتی پیشش گفتی بچهها روز هستن بهتره ما هم مثل همه جا یه خورده دیرتر بیایم سر کار و زودتر بریم، یادتون رفته بهش بخشنامه هم نشون دادید؟ چی گفت؟ گفت این مشکل من نیست، بیلان کار برام از هر چیز دیگه مهمتره! امروز هم میدونی چی به من میگه؟ وقتی نامه اخراجم رو داد گفتم آقای شعبانی من خیلی مشکل دارم، به این کار نیاز دارم الان پنج ساله اینجام کجا برم دوباره کار پیدا کنم، نمیخواستم التماسش کنم ولی گفتم که یه جورایی هزینه خانوادهام رو من میدم، چون پدرم بیماره و الان دو ساله تو خونه یه جورایی بستریه، خندید و گفت: خانوم! مگه من مسئول مشکلات شخصی شما هستم، اینجا اداره است نه کمیته امداد! زودتر کارهاتون رو انتقال بدید به خانم لشکریان! دیگه داشتم دیوونه میشدم برگشتم بهش گفتم بالاخره یه خدایی هم هست آقای رئیس! باورت نمیشه ولی به من میگه خانم! من هم میگم خدایی هست اما بهشت و جهنم تو همین زمینه، آدم اینجا میتونه هر دو رو برای خودش بسازه، من میخوام بهشت رو همین جا داشته باشم، تا قیامت هم اوووووه! اصلا چه تضمینی وجود داره که حقیقت داشته باشه؟ من نقد خودم رو به نسیه نمیدم!!
خانم کریمی دهانش باز مانده بود.
- مرگ من اینطوری گفت؟!
- آره، به جون بابام اگه یک کلمهاش دروغ باشه، من هم وقتی دیدم اینو میگه گفتم دیگه نمیشه باهاش حرف زد، سپردمش به خدا. اون میدونه من کسی رو ندارم که پشتم باشه واسه همین میخواد منو بیرون کنه و خانم لشکریان رو بذاره سر جای من، مگه قربانی و فلاح قراردادی نیستن خب چرا به اونا گیر نمیده؟ تازه هر دو تاشون هم فوق دیپلمن و تا حالا صدتا ارباب رجوع ازشون شکایت کرده، چرا اونا رو بیرون نمیکنه چون اونا آدم پشتشونه، فردا فوری زنگ میزنن که آقای شعبانی چرا اخراج کردی؟ ولی من کی رو دارم؟ هیچکی!
آسیه تا پایان وقت اداری چند بار نامه را نگاه کرد، تصمیم گرفته بود موضوع را توی خانه مطرح نکند، تمام مسیر توی سرویس اداره سرش توی لاک خودش بود، مدام چهره خانم لشکریان، آقای شعبانی و یکی دو نفر دیگر از همکارها که فکر میکرد نسخه او را پیچیدهاند تو ذهنش بود... سرش درد میکرد، به خانه که رسید بابا خواب بود، زیر همان پتوی سفید که گلهای ریز قرمزی داشت، دو سالی تقریبا به همین حالت خانه نشین شده و بعد از یک خونریزی شدید معده مشکلات زیادی پیدا کرده بود، مادر از توی اتاق بیرون آمد و خسته نباشیدی گفت. آسیه لباسهایش را عوض کرد و آبی به سر و صورتش زد ولی خیلی دمغ بود.
- آسیه! چیزی شده ؟ تو فکری؟
- نه! واسه چی؟ یه خورده خستهام.
مادر چشمهایش را ریز کرد و خواست چیزی بگوید ولی موضوع را عوض کرد و گفت:
- امروز مرضیه خانم اومده بود، داشت واسه محرم پول جمع میکرد، اومده بود دونگ ما رو بگیره، میگفت امسال همه سی تومن گذاشتن روش یعنی باید ۱۰۰ تومن بدیم، میگه امسال رفتن دیگ خریدن، قراره دو هزارتا غذا بپزن، خدا رو شکر، هنوز دو سال نیست که ما نذری میدیم، برکت سفره امام حسین رو میبینی؟
آسیه سرش را تکان داد و چیزی نگفت.
- آسیه! به مادرت نمیگی چی شده؟ تو یه چیزیت هست امروز...
آسیه خواست از جایش بلند بشود که مادر دوباره گفت:
- آسیه! اتفاقی افتاده؟ کسی چیزی گفته؟ چرا اینجوری شدی؟ هر سال خودت مرخصی میگرفتی میافتادی دنبال کارای محرم، حالا هیچی نمیگی؟
آسیه حتی سرش را بالا نمیکرد، بغض کرده بود، میدانست اگر کلمهای حرف بزند بغضش میترکد. بلند شد کیفش را باز کرد و نامه اخراجش را داد به مادرش.
- مامان گفتن تا دو هفته دیگه باید برم تسویه حساب مالی بکنم، یعنی این ماه حقوقم حتی به قسطها هم نمیرسه، چطور دونگ نذری رو بدم؟!
مادر نگاهی به نامه کرد، بابا هنوز خواب بود و آسیه سرش را توی دستهایش گرفته و بیشتر از برخورد بد و غیرمنصفانه آقای شعبانی ناراحت بود، گناهش را نمیدانست، یعنی هر چه توی ذهنش میگشت دلیلی برای این کار رئیس پیدا نمیکرد، کسی را هم نداشت که به دادش برسد، اینها را به مادر هم گفت.
- یعنی هیچکی حاضر نشد پیش رئیس بره ازت دفاع کنه؟ تو این همه خوبی کردی برای اداره، جاشون اضافه کاری وایستادی، کاراشون رو کردی، خب یکی میرفت ازت پشتیبانی میکرد.
- قربونت برم مامان که دلت این همه صافه! هیچکی به روی خودش نیاورد، یعنی همهشون قبل از من خبرداشتن ولی هر کسی یه جوری سرش رو کرد توی لاکش که انگار نه انگار، به قول بابا الان مردم کلای خودشون رو دو دستی چسبیدن باد نبره! کسی به فکر کسی نیست، میترسن حرفی بزنن رئیس باهاشون بد بشه فردا تو اضافه کار و پاداششون کم بذاره! انگار نه انگار من پنج ساله با اونا همکار هستم، خیلی دلم گرفته مامان، الان باید چیکار کنم؟ کار از کجا گیر میاد؟یادته چقد بدبختی کشیدم تا اینجا استخدام شدم؟ خدا بگم چیکارش کنه خانم کریمی رو اگه پارسال کمی جنبیده بود من هم رسمی شده بودم اونوقت رئیس نمیتونست به این راحتی من رو اخراج کنه! میدونی مامان آدم اگه پشتیبانی نداشته باشه کلاهش پس معرکه است، نمیدونم تو این هیری بیری چه گلی سرم بگیرم. قسطای خونه عقب میافته، دایی حسین با مکافات ضامنمون شد اگه بانک بخواد از حقوقش کم کنه.... وای خدا!
مادر از جایش بلند شد، مثل همیشه گفت:
- غصه نخور، توکلت به خدا باشه.
این را گفت اما ته دلش آشوب بود، تازه امروز دکتر یک نسخه تازه برای بابا پیچیده که داروهایش خارجی بود و امید داشت این ماه آسیه اضافه کاری و معوقههایش را بگیرد و بتواند داروها را بخرد، چیزی نگفت. آسیه به اتاقش رفت و با ناراحتی سعی کرد بخوابد، تلفن زنگ زد، مرضیه خانم بود، مثل همیشه گرم و پر انرژی حرف میزد، با آنکه مشکلات عجیب و غریبی داشت و شوهر و یک پسرش را در تصادف از دست داده بود ولی همیشه سر زنده بود، به قول مادر دلش رو گره زده به خدا، رابطه خوبی هم با آسیه داشت، از بچگی یکجورهایی توی دامن او هم بزرگ شده بود چون مینا دختر مرضیه خانم همسن آسیه بود و با هم رفت و آمد داشتند، شاید به همین خاطر بود که آسیه خیلی راحت با او درد دل میکرد، موضوع را به او گفت و مرضیه خانم با همان دل بزرگش گفت:
- توکلت به خدا باشه آسیه، مگه روزی تو رو رئیست داده تا امروز؟ رزق دست خداست، آدمها این وسط بهانهان، دیروز یه کارشناس داشت تو تلویزیون یه حرف خوبی میزد، میگفت: «میگن خدا دو موقع میخنده، یکی وقتی میخواد به کسی عزت و احترام بده و یه سری میخوان نذارن و هی سنگ میندازن جلوی پاش، یکی وقتی میخواد کسی رو از تاج و تخت بیاره پایین و باز یه سری میخوان نذارن!» راست میگهها، همه زندگی همینه، خدا کارش رو میکنه، خدایی هم میکنه، حالا این حرفا رو ول کن، بگو ببینم امسال هم میای کمک ما؟ یه سری کار داریم که فقط باید خودت مدیریت کنی، میدونی که هیات ما زنانه است، دوست دارم همینجوری ادامه بدیم، امسال میخوایم دو هزار غذا بدیم بیرون، یه خورده کار سختتر شده. اما کار واسه امام حسینه، سختی نداره...
- والا اینجور که بوش میاد فکر نکنم مرضیه خانم، رئیس ما از اوناست که اصلا تو این فازها نیست، نه واسه خدا کار میکنه نه واسه خلق خدا! فکر و ذکرش فقط پاداش و پست خودشه، هر چیزی هم ما میگیم میگه این مشکل من نیست! حالا ببینم چی میشه؟
مرضیه خانم خندید و گفت:
- حالا آبغوره نگیر، خودت میدونی من چی کشیدم تو زندگیم، از اینا نیستم که حتی یه شب گرسنگی نکشیدن و بعد تا کسی مشکلی داره میگن صبر کن، توکل کن درست میشه! می دونی که چی کشیدم تو زندگیم، اما به حق دست بریده حضرت عباس، حق به حقدار میرسه، امسال واست نذر میکنم که عاقبت به خیر بشی، خدا به آدم روسیاه فرصت میده که شاید اشتباهش رو جبران کنه، اگه نکرد روسیاهیش رو به همه نشون میده.
روزها به سختی و تلخی برای آسیه میگذشت، مثل آدمی شده بود که جذام دارد، بقیه از او فاصله میگرفتند، یعنی اینجوری حس میکرد، حس میکرد بقیه همکارانش که تا دیروز با او دوست بودند حالا از او فاصله میگیرند تا رئیس حس نکند با او دوست هستند و بعدا برایشان دردسر شود، به خصوص وقتی آقای شعبانی توی اتاقها میآمد.
با هزار بدبختی یک روز مرخصی گرفت و با مرضیه خانم، مینا، مادرش و چند نفر از زنها و دخترهایی که جزء هیات بودند غذای نذری را آماده کردند، هر سال آسیه این کار را با تمام وجودش انجام میداد، با آنکه اگر کسی او را میدید فکر نمیکرد اینقدر با جان و دل عاشق امام حسین باشد ولی مادر همیشه میگفت تو کاری رو که دلت میگه، بکن... روز تاسوعا و عاشورا مراسم را بدون هیچ مشکل خاصی و به بهترین نحو اجرا کردند. فردایش به اداره رفت، حالا فقط چهار روز دیگر به اخراجش مانده و همه کارها را به خانم لشکریان یاد داده بود، نامهها، مکاتبات، فایلهای اداری و...
- آسیه! بیا یه چیزی بگم برات!
خانم کریمی مثل کسی که یک راز بزرگ را بداند او را صدا کرد و یواشکی گفت:
- میدونی رابطه خانم لشکریان و آقای شعبانی چیه؟ واسه چی اونو میخواد جای تو قراردادی بکنه؟ دختر خواهرشه! الان رفتم اتاقش یه نامه رو امضا بکنه، خانم لشکریان هم اونجا بود حرف تو حرف شد گفت: دایی! یه دفعه دیدم آقای شعبانی رنگش عوض شد، بعد به من گفت نمیخواد کسی از این موضوع چیزی بدونه، من هم به هیچکی نگفتم فقط خواستم تو بدونی! البته به خانم قربانی و کردوانی هم گفتم ولی بین خودمون بمونه قول دادم!
حالا آسیه ناراحتتر از قبل شده بود، فکر میکرد که این نهایت ظلم است، دلش میخواست برود توی اتاق او و حرفهایش را بزند، تمام شب توی خانه داشت حرفهایش را آماده میکرد، تصمیم گرفته بود فردا یکراست برود دفتر آقای شعبانی و همه حرفهایی را که توی این چند ماه قورت داده بود بزند، نمیخواست همینجوری مفت و مجانی از اداره اخراج بشود، با خودش گفت حداقل حرفهایم را میزنم و میروم.
ساعت ۸ صبح کارت ورودش را زد با خودش فکر کرد که امروز و فردا آخرین روزهایی است که از این در وارد میشود و به نگهبانها سلام میکند، توی اتاقش نشست، حرفهایش را ردیف کرده و آماده بود هر چیزی که توی دلش است بگوید چند باری به اتاق رئیس رفت ولی بخشی زاده منشی او گفت که هنوز نیامده، ساعت نزدیک یازده بود که خانم کریمی بدو بدو وارد اتاق شد و بدون اینکه چیزی بگوید دست آسیه را کشید و او را توی اتاقش برد در را بست و با هیجان گفت:
- یه چیزی میگم برات قول بده به کسی نگی، الان صادقپور از اداره کل زنگ زد، همونی که سه سال پیش، دو ماه اومد اینجا و بعد رفت، میگه شعبانی رو بردن حراست، اتهامات مالی سنگینی بهش زدن، اسنادش هم واقعیه، گفت با یکی دو نفر از بچههای اداره کل ساخت و پاخت داشتن، کلی پول بالا کشیدن، سند سازی کردن، خرید غیر واقعی کردن فاکتور بردن مالی پولش رو گرفتن، یه قلمش اینه که رو خرید ۴۰ تا کامپیوتر واسه ادارات ۹ میلیون پول خوردن! گفت اخراج رو شاخشه! خدا به دادت رسید آسیه!
آسیه روی صندلی وا رفت و فقط گفت:
- یا امام حسین! قربوت برم که پشت و پناه آدمهای بیکسی...
پرنیان غزنوی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست